انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

روی سکوهای خانهٔ‌ تکواندو

ظهر حالم بد شد؛ اما احمد مسابقه داشت و نمی‌خواستم مسابقه‌اش خراب شود. اولین مسابقهٔ بیرون از باشگاه است؛ مسابقات تکواندوی پسران طلاب. از خانه‌مان تا آنجا بیش از یک ساعت راه بود. با خودم کتاب بردم تا توی سکو‌های خانهٔ تکواندوی قم بخوانم؛ حتی یک صفحه هم نخواندم.
گفته بودند ساعت ۲ آنجا باشید. اشتباهی به جای «نوقطار» به «نوبهار» و سالن توی «چال‌کاظم خرکش» رفتیم. نیم‌ساعتی به ضررمان شد. 
روی صندلی‌های سکوهای سالن که نشستم، دوستی قدیمی را دیدم. سلام و علیک کردیم. اسمش را فراموش کرده بودم. پسرش توی باشگاه احمد بود. یواش از احمد پرسیدم فامیل دوستت چیست. هفده-هجده سال پیش، پنجاه روز با هم مشهد بودیم؛ اردوی ولایت.

محسن غرویان برای‌مان از سروش می‌گفت و پاسخش را می‌داد. آن روزها غرویان، شاگرد مصباح بود. به زبان امروزی، در پی تربیت طلبهٔ بابصیرت بودند. با ایسم‌ها آشنا می‌شدیم. اردو پنجاه-شصت روز بود و دوران خوشی بود. سال ۷۸ خورد به ۱۸ تیر. بحث شده بود برویم تهران یا همان مشهد بمانیم. گفتند مشهد هم شلوغ شده است و قرار شد مشهد بمانیم. برای‌مان سخنرانی روح‌الله حسینیان را پخش کردند. -آن زمان این سخنرانی محرمانه بود- سخنرانی آیت الله خامنه‌ای بعد از ۱۸ تیر را همه با هم شنیدیم. یادم است بچه‌ها گریه می‌کردند. ۲۳تیر کفن‌ پوشیدیم و رفتیم توی حرم. -عکس زیر، من کفن نپوشیده‌ام-

دوست قدیمی، که سال‌هاست مجالی برای صحبت نداشته‌ایم و شاید تنها چند بار گذرا فقط سلام کرده‌ایم و رد شده‌ایم، ازم پرسید وبلاگ داری؟ با تردید گفتم «درویشی نشسته بر پوست پلنگ». با گوشی‌اش وبلاگم را باز کرد. برقی آمد توی چهره‌اش. سر صحبت را باز کرد. فهمید «خودی»‌ام. تهرانی بود و می‌خواست برود تهران به «لیست امید» رأی دهد. گفتیم و گفتیم و گفتیم.

پسرش زود رفت توی میدان و بدجور باخت و حذف شد. وقتی می‌خواست برود گفت: «از آن اردوی ولایت ما آمدیم بیرون» و مثل ما زیادند.

احمد ۷-۱۱ باخت. اما جانانه مبارزه کرد.


۷۸ تا ۹۴


مجلس ششم، محمدحسین فرج‌نژاد گفت بیا برویم تهران رأی بدهیم. هم‌حجره‌ای بودیم توی مدرسهٔ امام باقر نیروگاه. فرج‌نژاد عشق صهیونیست و فراماسونری و ... بود. الان هم این‌ور آن‌ور کارشناس همین چیزهاست و حتی کتابی دارد به اسم اسطوره‌های صهیونیزم در سینما -یک چنین چیزی- پسر خوبی است. آن زمان با هم می‌رفتیم هیئت پناهیان. من پناهیان را به خاطر روضه‌ها و مناجات‌خوانی‌اش دوست داشتم و فرج‌نژاد به خاطر تحلیل‌هایش و گفته‌هایش. هنوز فایل‌های مناجات‌خوانی پناهیان را دارم و هنوز دوست‌شان دارم.

رفتیم تهران و رأی دادیم. صندوق توی یک کانتینر کنار خیابان بود. سیار بود و طبعاً‌ خلوت. به فهرست جامعهٔ‌ روحانیت رأی دادم. -فرج‌نژاد هم احتمالاً‌ به همان‌ها رأی داد- رفتیم به فهرستی رأی دادیم که «اکبر هاشمی رفسنجانی» نفر اولش بود. یادم است مردی ازم خواست برایش رأی‌ها را بنویسم. فهرستش کامل نبود. ازش خواستم به رفسنجانی رأی دهد -آن زمان هنوز هاشمی نشده بود- گفت خوشم نمی‌آید. نفر آخر فهرستش را که نوشتم دوباره ازش خواستم و گفتم نفر آخری بنویسش. انگار که اگر اسم رفسنجانی نفر آخر باشد، نوعی تنبیه باشد. قبول کرد و اسم آخر را برایش نوشتم. مردی که ناظر بود، اعتراض کرد بهم. گویا دوست نداشت کسی به رفسنجانی رأی دهد. آن انتخابات سخت شکست خوردیم. هاشمی در شمارش اولیه نفر سی‌ام بود و از نمایندگی انصراف داد. تلخ‌ترین نکتهٔ آن رأی این است که نام «محمود احمدی‌نژاد» هم در آن فهرست بود و من نامش را نوشته‌ام.

شانزده سال گذشته است. مثل شانزده سال قبل، هنوز قم هستم. مثل شانزده سال قبل، تصمیم دارم بروم تهران رأی بدهم. مثل شانزده سال قبل، تصمیم دارم اولین نامی که می‌نویسم «اکبر هاشمی رفسنجانی» باشد. 

فرج‌نژاد نمی‌دانم برود تهران. اما اگر برود، به هاشمی رأی نخواهد داد. احتمالاً این مدت در گپ‌وگفت‌هایش می‌گوید به هاشمی رأی ندهید. ای کاش ببینمش و بگویم می‌خواهم مثل شانزده سال قبل بروم تهران و بگویم جلد سوم کاپلستونم را برایم بیاورد. فرج‌نژاد دوست خوبی است و باانصاف؛ اما رأی‌مان دیگر یکی نیست.
رأی شانزده سال قبلم، ایدئولوژیک بود؛ درش احساسات بود،‌ حب و بغض بود. انکار نمی‌کنم در رأی الانم بغض است. سعی می‌کنم به رأی سلبی -نه بغضی- تبدیلش کنم. اما درش حب نیست. لااقل حب افراد نیست. بیش‌تر از روی ترس از آینده مبهم است و آن بخش کم‌سوتر ایجابی‌اش، امید. مثل شانزده سال پیش شما را دعوت می‌کنم به هاشمی رأی بدهید.


مجسمه امپراتور اسب سوار و شکل‌گرایی

من تاریخ بلد نیستم، -خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم- نمی‌دانم آن مرد اسب‌سوار که بوده و اصلاً‌ همان بوده که به ایران حمله کرده یا نه و آن‌که به ایران حمله کرده، پیروز شده یا نشده و اگر پیروز شده، تا کجا آمده و... مارکوس آئورلیوس آنتونیوس بوده یا مارکوس آئورلیوس یا مارکوس آنتونیوس؟ صلح‌طلب بوده یا جنگ‌جو؟

نمی‌توان گفت همهٔ آنان‌که این نقد را به روحانی گفته‌اند، یکی هستند. یکی تذکر ساده داده است؛ اما دیگرانی از آن برای ادعای واهی و پوچ «دولت ذلت و وادادگی» استفاده کرده‌اند. این‌ها یکسان نیستند.

در این نقد، حاکمیت «شکل گرایی» بر تفکر منتقدین دیده می‌شود. شکل‌گرایی آن است که محتوا را نمی‌بینند و تنها به شکل توجه می‌کنند. حتماً‌ می‌خواهند کنار تئاتر شهر مسجدی بسازند که سایهٔ مسجد بر تئاتر شهر بیافتد. حجاب و ریش -که شکل دارند- تبدیل می‌شود به اصل اصول دین و توحید و عدل و ... به کنار می‌رود. «آزادی‌های یواشکی» از «الحاد» برایشان مهم‌تر است. 
محتوای سفر و گفتگوی روحانی -به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران- صلح و دوستی و تلاش برای روابط بهتر و در نتیجه پیشرفت است. در زیر آن اسب و اسب سوار، سخن از دوستی است و صلح. اما این محتوا نفی می‌شود و آن اسب و اسب‌سوار دیده می‌شود. همان حاکمیت شکل‌گرایی بر محتوا و معنا.

حتی اگر بخواهیم از آن اسب‌سوار معنایی صید کنیم، جنگ و شکست ایرانیان معنا نمی‌شود. اسب‌سوار لباس جنگی ندارد و بوی جنگ نمی‌دهد؛ اما حتی اگر نماد جنگ باشد، معنای آن این است که دوران جنگ تمام شده است و ما «زندگان» از صلح می‌نویسم و آن‌که به او کنایه زده شده است، اسب‌سوار است نه «زندگان».

بیست سال از آن باخت تا این برد

یادم نیست چه سالی؛ اما راهنمایی بودم. نیمهٔ‌ اول دهه هفتاد می‌شد. یاسوج تیم فوتبالی داشت به اسم فجر. قهرمان اُستان شده بود و رفته بود مسابقات جام حذفی کشور. فجر یاسوج را همه حمایت می‌کردند و تیم‌های دیگر بویراحمد بازیکنان خوب‌شان را داده بودند فجر. یادم است برق شیراز، ذوب آهن اصفهان و یکی دو تیم خوب را شکست داده بود. نیمه‌نهایی با تراکتورسازی بازی داشت. در تبریز ۲-۱ باخت و بازی برگشت در یاسوج بود. فجر اگر ۱-۰ می‌برد،‌ می‌رفت فینال. هیچ بعید نبود. بازی که شروع شد، چند تماشاگر سنگ انداختند. یادم است چند بار بازیکنان و مربیان فجر آمدند و خواهش کردند که سنگ نیاندازند. همان اوایل بازی تیم فجر گل خورد. سنگ‌ها بیشتر شد. به طور واضحی تیم فجر روحیه نداشت. گل دوم را خورد. یک گل زد و هی سنگ‌ها بیشتر و بیشتر شد. داور بازی را نگه داشت. اما تیم یاسوج دیگر بازی نمی‌کرد. نای بازی‌کردن نداشتند. یادم است اواسط نیمهٔ‌ اول چهار گل خوردند. بازی تمام شده بود. تماشاگری نصفه آجری انداخت و به صورت یکی از بازیکنان تراکتور خورد و دهانش خون آمد. تماشاگران ریختند توی استادیوم و بازی ناتمام ماند. رؤیای یک فینال از دست رفت.

حدود بیست سال بعد، به مغازه برادرم که نزدیک استادیوم بود، رفته بودم. صدای هیجان تماشاگران می‌آمد. بازی شهرداری یاسوج و استقلال جنوب تهران بود. اگر تیم یاسوج برنده می‌شد، می‌رفت لیگ یک آزادگان. جایی که پیش از آن هیچ تیم بویراحمدی نرفته بود. وضعیت تیم تهران هم همین بود. بچه‌ها گفتند برویم ده دقیقهٔ‌ آخر بازی را ببینیم. نمی‌دانم بلیت‌فروشی بود یا نه؛ اما مثل قدیم ده-بیست دقیقه آخر درهای استادیوم باز بود و هر کس می‌توانست برود تو. احمد پسرم هم بود. گفتم برویم و زمین فوتبال را از نزدیک ببین. یاسوج ۲-۰ جلو بود. تیم تهران اگر می‌باخت، صعود نمی‌کرد. از روی نیم‌کت مربی‌شان اشاره کرد به بازیکنان که بازی را به دعوا بکشانند. هیجان تماشاگران چنان بود که هر آن احتمال انفجار بود. یکی دو خطای خشن کردند و خواستند درگیری درست کنند که نشد. یکی از روی نیمکت تیم تهران پا شد و رفت سمت سرپرست تیم یاسوج که آدم محترمی در شهر بود و چند مشت و لگد به او زد. خیلی روشن بود می‌خواست که بازی را ناتمام کند و بعد در کمیتهٔ انضباطی بازی تا دقیقهٔ ۸۰، ۲-۰ باخته را ۳-۰ برنده شود. بازیکنان ریختند دورشان. اتفاق عجیبی افتاد، به گمانم خیلی عجیب. درست بعد از بیست سال از آن بازی فجر. همه ورزشگاه که پر بودند از هیجان و از خشونت عامدانه تیم تهرانی نفرت داشتند و می‌دیدند که سرپرست تیم‌شان کتک می‌خورد، هم‌دیگر را به آرامش دعوت می‌کردند. تمام آدم‌های اطرافم می‌گفتند آرام باشید آرام باشید. حتی جلوی کسانی را که می‌خواستند از توری آهنی بپرند بالا می‌گرفتند. اگرچه عقیل توی زمین پرید و یکی دو تا بازیکنان جلویش را گرفتند. بازی تمام شد نه بازیکنان یاسوج و نه تماشاگرانش بازی را خراب نکردند، اگرچه بازی به سمتی می‌رفت که خراب شود. شهرداری بازی را برد و به لیگ یک رفت، بعد از بیست سال از آن نیمه‌نهایی جام حذفی.

همان روزهای بازی شهرداری و تیم تهرانی بود که مادرم گفت می‌دونید مردم پیشرفت کردند؟ گفتم چرا؟ گفت وقتی شما بچه بودید روزی دو تا لاستیک ماشین توی این مَسَنی آتیش می‌زنند. مَسنی زمینی است که فقط پی ساختمانش را ساخته‌اند و نیمه تمام رهاش کرده‌اند. راست می‌گفت ما خودمان یک‌بار چند کیلومتر لاستیک بزرگ یک تراکتور را با هزار زور و زحمت آوردیم و آتش زدیم. سال‌ها بود کسی لاستیک توی مَسنی آتش نزده بود. 


*
فارس اینجا نوشته است آن بازی سال ۷۳ بود.
این متن را تقدیم می‌کنم به همه کسانی که سال‌هاست آتش می‌زنند و سنگ می‌پرانند.

اندر کرامات من

لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. تنهای تنها توی سحر لذت‌بخش مشهد. منتظر اسدی بودم. کمی دیر شده بود. حتی جیرجیرک‌ها هم نبودند که سکوت این کوچه‌ی متصل به حرم آقا را بشکنند. انگار هستی ایستاده بود و هیچ چیز تکان نمی‌خورد. انگشتانم را قلاب کردم و دست‌هایم را گذاشتم روی سرم. چشم‌هایم را بستم. صدای پا آمد. اسدی نبود. می‌شناختم‌شان. دو طلبه‌ی نوجوان جامع المقدمات‌خوان. شاگرد یکی از دوست‌هام بودند. همه‌ی شناختم ازشان همین بود. طلاب تازه وارد، نگاهی تقدس آمیز به طلاب دروس بالاتر دارند. خیال می‌کنند بهره‌ای از معنویت دارند. سلام کردند. حال‌شان را پرسیدم. حوصله شان را نداشتم. نرفتند. چیزی نگفتم. از اسدی خبری نیست. یکی‌شان انگار یک‌هو جسور شده باشد. گفت گشنه‌ایم. لبخندی پنهان زد. هنوز لم داده‌ام. دستم را از سرم باز کردم. گفتم چه اراده می‌کنید? انتظار چنین پاسخی نداشتند. محکم گفته بودم. من و منی کردند. همان‌که جسور بود گفت جگر. آرام تبسم کردم. دست‌هایم را بردم توی یکی از بلوک‌ها. پاکتی سیاه درآوردم. دادم دستشان. نگران نگاهم کردند. با تردید پاکت را باز کردند. نان بود. لای نان پر از جگر. خیره شدند به جگرهای لای نان. به من نگاه کردند. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. دست‌هایم روی سرم قلاب بود. به هم نگاه کردند. مثل کبوتری که بترسانی‌اش فرار کردند. مناجات سحر حرم آقا توی گوشه‌ی افشاری شروع شد.

**

شب اول رجب، اسدی گفت بیا فردا روزه بگیریم. یک و نیم نصفه شب بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. من گفتم من چیزی برای سحری می‌گیرم. مغازه‌ها بسته بود. توی خیابان شیرازی، دم مدرسه نواب یک جگرکی باز بود. چند سیخ گرفتم. حوصله نداشتم برگردم حجره. گذاشتم‌شان توی یک بلوک. رفتم حرم. با اسدی سه و نیم قرار داشتیم. دم دیوار نیم‌ساخته ی بلوکی. من زودتر آمده بودم. ده دقیقه‌ای منتظر اسدی شدم. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. تنهای تنها توی سحر لذت‌بخش مشهد.
**
آن دو نفر را نمی‌شد راضی کرد که اتفاق بوده است. نفی ماوراءی بودن ماجرا را حمل بر تواضع می‌کردند. به شوخی بهشان گفتم راضی نیستم تا آخر عمر به کسی بگویید. اما بعد از یکی دو هفته خودشان فهمیدند، خبری نیست.

|این را قدیم‌ها نوشته‌بودم. 

یا من سبقت رحمته غضبه

گمان من این است طرفداران «اسلام رحمانی»، ادعای خود را از «لیبرالیسم غربی» نگرفته‌اند؛ بلکه از خود متن دینی می‌توان «اسلام رحمانی» را برداشت

اسلام رحمانی، اسلام در مقام عمل است نه باور و نظر. تقسیم انسان را به خودی و غیرخودی را تا جایی که دیگری به تجاوز و تعدی دست نبرد، عملاً کاری ندارد

آیات ۸ و ۹ سوره ممتحنه را نگاه کنید:

 

لا یَنْهاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطینَ

إِنَّما یَنْهاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذینَ قاتَلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ أَخْرَجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ وَ ظاهَرُوا عَلی إِخْراجِکُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ

 

[ امّا ] خدا شما را از کسانی که در [ کار ] دین با شما نجنگیده و شما را از دیارتان بیرون نکرده‌اند ، باز نمی‌دارد که با آنان نیکی کنید و با ایشان عدالت ورزید ، زیرا خدا دادگران را دوست می‌دارد

فقط خدا شما را از دوستی با کسانی باز می‌دارد که در [ کار ] دین با شما جنگ کرده و شما را از خانه‌هایتان بیرون رانده و در بیرون راندنتان با یکدیگر همپشتی کرده‌اند. و هر کس آنان را به دوستی گیرد ، آنان همان ستمگرانند. -ترجمه مهدی فولادوند-

این آیه رفتار مؤمنان در برابر غیر را بر اساس ایمان و کفر تقسیم نمی‌کند. بر اساس رفتار غیر تقسیم می‌کند. اگر آنان با شما جنگیدند و ستم کردند و ... با آن‌ها دوستی مکنید. اما اگر آنان دست به جنگ و ستم و دشمنی نزدند، «ان الله یحب المقسطین»

به گمان من، این آیات «حاکم» بر دیگر آیات قتال و جهاد است. یعنی قتال و جهاد در جایی است که از سوی آنان دشمنی و اعتدا باشد. «فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم»

اسلام رحمانی یا هر اسم دیگر، نمی‌گوید تقسیم ایمان و کفر نداریم؛ می‌گوید در مقام رفتار نیک، ایمان و کفر ملاک نیست؛ بلکه ستمکاری غیر ملاک است.

در اینجا، رحمت و غضب در کنار هم نیستند. رحمت بر غضب سبقت دارد و تا «تعدی» نباشد، رحمت جاری است نه غضب. این را می‌شود از متن دین برداشت کرد.

 


این برداشت من است، نیازی نیست به تاریخ ظلم مؤمنان بر دیگران پاسخ گویم. قبلاً گفته بودم تمام ستم‌های تاریخ را محکوم می‌کنم.

 

سوگواری‌هایی در زنجیر رسانه

شاید کسانی باشند که برای نیش و کنایه بپرسند فرق ضاحیه و پاریس چیست؟ و همین پرسش نیشدار، ارزش این سؤال را کم کند؛ اما این پرسش مهمی است. فرق ضاحیه و پاریس چیست؟ تفاوت مردگان هواپیمای روسیه در مصر و مردگان در کنسرت «عقابان مرگ» پاریس کدام است؟ چرا با یکی مثل چند کلمه برخورد می‌کنند، انگار کتاب تاریخ می‌خوانند و برای دیگری شمع می‌سوزانند و اشک می‌ریزند؟

این روزها پاسخی دم دستی و ساده و البته اشتباه شنیده‌ام. «ارزش خبری» انفجار پاریس بیشتر از انفجار در ضاحیه است. من هم موافقم. اما این پاسخ آن پرسش نیست. ارزش خبری به رسانه مربوط است و پرسش طرح شده از «واکنش انسانی» است. از سوگواری انسان بیگانه از مردگان پرسیده شده است نه از رسانه ای که انسان‌ها فقط برایشان کلمات است که گاهی کلمات باارزش تری‌اند و گاهی کم ارزش و گاهی تهی از ارزش. جایگاه «ارزش خبر» و این «واکنش انسانی» متفاوت است. ارزش خبر، امری پیشینی است و قبل از اینکه بر رسانه بیاید، سنجیده می‌شود و وزنش معلوم می‌شود اما این گونه از واکنش انسانی پسینی است و بعد از رسانه است. این بدین معنا نیست که ارزش یک خبر با واکنش مخاطب هیچ رابطه ای ندارد؛ اتفاقاً بسیار به هم گره خورده‌اند. اما نه هر واکنش انسانی به ارزش خبر بند است و نه رابطه ارزش خبر و واکنش مخاطب رابطه معلول و علت.

خبر و واکنش مخاطب و ارزش خبر بهم گره خورده‌اند؛‌ اما این را باور نکنید که ارزش خبر را مخاطب معلوم می‌کند. تیترهای بزرگ و بزرگ‌تر و حتی متن خبر، منفعل از «مخاطب» نیستند؛ بلکه بر ذهن و واکنش مخاطب سایه دارند. این رسانه است که یک خبر را بزرگ می‌کند و یک خبر را بی ارزش می‌کند. واکنش مخاطب تحت تأثیر رسانه است و نه یک مؤثر بر رسانه. رسانه می‌تواند یک خبر مهم را سانسور کند و به گوش هیچ کس نرساند و یک زایمان ساده را مهم‌ترین خبر روز کند. این مخاطب است که در سیطره و زنجیر رسانه است. رسانه به واکنش مخاطب توجه دارد؛ اما اوست که این واکنش را طراحی می‌کند. ارزش‌های خبری، همیشه ارزش‌هایی واقعی نیستند. مخاطب و ارزش خبری و حتی خبر در سیطره ارباب رسانه است. 

بگذریم. این را بپذیریم که برای رسانه و مخاطبی که در سیطره اوست، «ارزش خبری» مرگ‌های پاریس از مرگ‌های ضاحیه بیشتر است. اما آیا می‌توان از ارزش خبری به واکنش انسانی و توجیه سوگواری پل زد؟ شنیدن و خواندن و حتی خیره شدن به متن خبر با روشن کردن شمع در خیابان نوفل لوشاتو بیگانه است. روشن کردن شمع به عاملی دیگر غیر از ارزش خبر نیازمند است. 

دوستانی در پاسخ به پرسش تفاوت پاریس و بیروت، ارزش خبری را توجیه کننده دانسته‌اند و حتی به پرسش اعتراض کرده و گفته‌اند «تمام این روضه‌های چرا برای کشته‌های سوریه موضع نگرفتید و چرا برای پاریس ناراحتید و برای غزه نیستید و امثالهم، حاصل کینه‌توزی روشنفکر جهان سومی نسبت به دنیای غرب است.» آیا همه داستان سوگواری سوگناک برای پاریس و بی تفاوتی به انسان‌های بیروت و دمشق و ... به «ارزش خبری» بازمی‌گردد و آیا همه علت آن پرسش، «حاصل کینه توزی روشنفکر جهان سومی» است؟ باید دنبال عاملی دیگر بود. 

نمی‌توان همه واکنش‌ها را یکسان دانست. به عدد واکنش‌ها، می‌توان انگیزه تصور کرد. هر فرد شاید به دلیلی منحصر به خود، واکنشی مشابه داشته باشد. به هر حال، در برخی از این واکنش‌ها، ردی از «خودکمتربینی» دیده می‌شود. بر خلاف آنکه می‌گفت این پرسش «حاصل کینه توزی روشنفکر جهان سومی» است، می‌توان گفت این دوگانگی رفتار حاصل نوعی احساس شهروند درجه دومی در خود است. شهروند جهان سوم،‌ به سوگواری مرگ شهروند جهان اول شمع روشن می‌کند و در برابر مرگ شهروندی دیگر از جهان سوم ساکت است و مثل کلمات بی احساس تاریخ از کنار آن می‌گذرد. احساس تفاوت میان جهان سوم و جهان اول، او را وامی‌دارد که خود را به نوعی از جهان سوم رها کند و در نمایشی عمومی همراه سوگواران جهان اول شود. رسانه‌های قدرتمندان، واکنش مخاطب عادی را به سود خود تغییر می‌دهند و با سنگین کردن ترازوی خبر مرگ شهروندان جهان اول، سوگ آنان را بیشتر نشان می‌دهند. حادثه را ملموستر می‌کنند و از احساس پنهان همراهی با «مردمان بهتر» استفاده می‌کنند و شهروندان جهان پایین تر را همراه خود می‌کنند و همه این‌ها در نقابی از انسانیت است و همانطور که گفته شد نه همه و نه همیشه و نه همه جا. 

این احساس درجه دوم بودن، همیشه به همراهی نمی‌انجامد و گاهی به تقابل می‌رسد و باز با همان دوگانگی رخ می‌دهد. 

ارزش خبری چه کم و چه زیاد، ربطی به سوگواری بعدی انسان‌ها ندارد و خیلی روشن است که انسان بیروت با انسان پاریس تفاوتی ندارد. گاهی سوگواری در زنجیر رسانه است و باید از آن رَست.

یادداشت شبانه؛ شب عاشورا

شب عاشورا با قاسم رفته بودم روضه. یکی از مقامات کشوری هم بود. قاسم بعد روضه ماند تا با استادش کمی صحبت کند. ما توی کوچه منتظرش بودیم. سر کوچه یکی دو پلیس و چند محافظ ایستاده بودند. آن طرفتر کنار ماشین قاسم ایستادیم. احمد و شهاب از ماشین بالا رفتند و سُر می‌خوردند. ده دقیقه ای گذشت. مرد جوانی که لباس‌های مندرسی داشت با عجله آمد سمتمان، پرسید خودکار داری؟ خودکار نداشتم. در ماشین هم بسته بود. گفت فلانی اینجاست می‌خواهم برایش نامه بنویسم. رفت. ده بیست دقیقه بعد، برگشتیم سر کوچه روضه. پلیس و محافظ‌ها بودند. بهشان گفتم پدر شهاب آنجاست و راه دادند. شهاب را فرستادم و خودم ماندم. همان مرد جوان را دیدم. خودکار نویی دستش بود و کاغذی خط دار که کج از دفتر کنده بود. سه مرد با کت و شلوار سر کوچه ایستاده بودند. بهشان نمی‌خورد محافظ باشند. رفت ازشان خواست برایش نامه ای بنویسند. یکی‌شان که قد بلندتری داشت، گفت سواد ندارم. آن دو هم جوابی دادند که نشنیدم. آن سمت بلند گفتم: آقا من چند کلاس درس خوانده‌ام، می‌توانم بنویسم. برایش چند خط نوشتم. به گفته خودش بیکار بود و بدهکار و نمی‌توانست کار بکند. می‌گفت نگاه دستش کنم که توان حرکت ندارد. نگاه نکردم و فقط نوشتم. ازش خواستم شماره تلفنش را بگوید تا پای نامه بنویسم. نامه که تمام شد گفت بنویس «السلام علیک یا اباعبدالله» نوشتم. گفت اگر این را ننویسم خوششان نمی‌آید. چیزی نگفتم و نامه را دستش دادم. شهاب برگشته بود. رفتم سراغ آن سه نفر. خواستم بگویم زیر پل صفائیه «نهضت سوادآموزی» شعبه دارد. شهاب گفت همه پلیس‌ها از من خوششان آمد. احمد دور و بر الگانس پلیس بود و گفت بابا چرا آرم بنز را می‌شود راحت کند؟ رفتیم کنار ماشین قاسم. وقتی قاسم آمد، مرد جوان از سر کوچه با عجله می‌آمد. من را دید گفت رفتم کپی گرفتم. همین را گفت و رفت. هنوز خیال می‌کنم که آن نامه هیچ نتیجه ای ندارد و هنوز تصویر آن سه مرد با کت و شلوار و پیراهن سیاه که می‌گفتند «سواد نداریم» توی ذهنم است و ناامیدی آن مرد جوان مندرس بعد شنیدن این پاسخ.

فریدون پسر فرانک؛ شاهنامه خوانی به روایت خیام

فریدون پسر فرانک، بازخوانی نو و دل انگیزی از داستان فریدون است. به قلم استادم علیرضا محمودی ایرانمهر
نثر کتاب، با آنکه سعی کرده است از زبان معیار فاصله بگیرد و زبانی اساطیری و کهن به متن دهد، اما از کهنگی و پیچیدگی و سخت فهمی دور است. توصیفات شعرگونه بدون اینکه تبدیل به شعر شوند و از نثر فاصله بگیرند، به زیبایی متن کمک کرده است. زیبایی نثر در سراسر کتاب مشاهده میشود بدون اینکه زیبایی نثر چیزی جدای از معنا باشد. به گمان من نثر کتاب، مهمترین شاخصه این بازنویسی است. اگرچه در صفحات نخستین، نوعی بیگانگی با متن را احساس کردم، اما آرام آرام همراه متن شدم و از آن لذت بردم.

ایرانمهر تلاش کرده است، روایتی زمینی از داستان فریدون ارایه دهد. عناصر آسمانی در داستان به ندرت دیده میشوند. انسانها و آنچه در زمین رخ میدهد، سرنوشت را رقم میزند نه «یزدان» در آسمان. از «آیین جهان» سخن میگوید. حتی گاهی احساس میشود علاوه بر حذف عناصر آسمانی تلاش میکند آن را نفی کند. «هیچ دادگری در کار نیست پس چشم از ستارگان فروگیر و گوشهای خود را بر آوای سرنوشت ببند»، «جهان تنها همان چیزی است که تو با چشمان خود میبینی» و این نفی باز هم تکرار میشود. از زبان آتبین -که زنده نیست- نیستی پس از مرگ تکرار میشود. «در فراسوی مرگ جز فراموشی بی پایان هیچ نیست. بگذار مرگ تو را با هر که میخواهد... با سنگ و خاک و آتش برابر کند. تا زمانی که تو زنده ای مرگ خیالی بیش نیست و زمانی که مرگ باشد تو دیگر نیستی» در روایت ایرانمهر، نیستی پس از مرگ بارها تاکید میشود و حتی گاهی از داستان فاصله میگیرد و به باور نزدیک میشود.

داستان را راویان متعدد گزارش میکنند. از شخصیتهای داستان تا حتی چوپانی که گذر سپاهیان از کوهستان را میبیند و یا آهنگران. راویان بیشتر از آنچه در درون خودشان میگذرد، میگویند. آنچه در ذهن میگذرد روایت میشود نه آنچه بر زبان. این شیوه روایت به خوبی توانسته ترس،‌امید، کشمکشهای درونی و احساسات دیگر را نشان دهد.

در روایت ایرانمهر، از «بیهودگی ژرف و بی پایان جهان» به بهره بردن از زیباییها و خوشیهای جهان میرسد. گویا ایرانمهر از زبان خیام، شاهنامه را گزارش میکند.
شخصیتها گاهی گم میشوند. آنگاه که ایرج و سهی به همسری هم در می آیند، از ماه آفرید که معشوق ایرج است خبری نیست و دوباره در آخرین شب ماندن ایرج با اوست و از سهی خبری نیست. همین اتفاق برای ارنواز و شهرنواز میافتد. آنها در داستان گم میشوند. به گمان من اگر داستان روایتی نو و مدرن است، نباید شخصیتها گم شوند. ضحاک تا پایان داستان هست. به خیالم این نقص این روایت است. ما با شاهنامه مواجه نیستیم، با روایتی نو از داستان فریدون مواجهیم. از دیگر نقصهای داستان، نامعلوم بودن چرایی اتفاقات است در برخی مواقع است. در ابتدای کتاب،‌ آنگاه که فریدون ضحاک را نمیکشد و به بند میکشد، این مساله از زبان راویان مختلف بحث میشود و گفتگویی خوب درباره کشتن یا به بند کشیدن ضحاک رخ میدهد. -اگرچه این گفتگو در یک جا نیست و در صفحات گاه دور از هم است- و من این گفتگو را دوست داشتم و از امتیازهای این کتاب میدانستم. اما در اواخر کتاب، اگرچه این پرسش طرح میشود چرا فریدون که ضحاک را کشت، منوچهر را به خونخواهی ایرج، تربیت میکند و چرا این همه سال صبر کرد. پاسخ با «نمیدانم شاید..» در گفتگوی دو سرباز رها میشود. این چرایی و یا حتی تردید تبیین خوبی نشده است. با آنکه جاهای دیگر چراییها به خوبی گفته شده.

به هر حال، کتابی دوست داشتنی و خواندنی است. ای کاش ایرانمهر عزیز و یا دیگران این کار را ادامه دهند. پیشنهاد میکنم بخرید و بخوانید و بعد از خواندن به دوستانتان بدهیدش.
*
من افتخار این را دارم که شاگرد ایرانمهر عزیز بوده ام و این نوشته پررویی و جسارت شاگرد به استاد است.


فریدون پسر فرانک

آن هفتصد تومان توی کیف

کرایه تاکسیِ ون از حرم تا پردیسان می‌شود ۱۷۰۰. اولین نفری بودم که سوار ون شدم. تک صندلی جلو نشستم. هم کیف همراه داشتم و هم لباسهای مبارزه تکواندو احمد. گذاشتمشان جلوی پایم. هفت هشت نفر دیگر سوار شدند. زنی آمد جلوی پنجره در جلو و ازم خواست بروم عقب و او جلو بنشیند. گفت آن عقب همه مردند. بدون اینکه چیزی بگویم -حتی باشه- کیف و پلاستیک را جمع کردم و رفتم قسمت عقب ون. وسایل را مجبور بودم بگذارم روی پایم. نشستم روی یکی از آن صندلی‌هایی که تا می‌شد و اگر کسی از ردیفهای عقبی می‌خواست پیاده شود من هم باید پیاده می‌شدم. یک بار مجبور شدم پیاده و سوار شوم. وقتی آن زن پیاده شد، رفتم جایش نشستم. مسافرها دو هزارتومانی و پنج هزار تومانی می‌دادند و راننده باید توی پول خُردهایش سیصد تومان جمع می‌کرد و می‌داد دستشان. پول خردهایی که با هر مسافر کمتر و کمتر می‌شدند و می‌شد توی صورت عرق کرده راننده نارضایتی‌اش را از کمی پول خردهایش خواند. 

من هم دو هزار تومنی داشتم. توی کیفم گشتم، هفتصد تومان پیدا کردم؛ شد دو هزار و هفتصد تومان. دم آخرین چراغ قرمز، دو هزار و هفتصد تومان را بهش دادم. از توی جیبش کپه اسکناس را در آورد که با وسواس عجیبی منظم چیده شده بود. اول هزار تومانی‌ها، بعد دو هزار تومانی و بعد پنج هزار تومانی و ... اولین هزار تومانی را برداشت که به هم بدهد. دستش را آورد طرفم، اما فوراً برش گرداند. توی هزار تومانی هایش گشت و گشت و گشت و نوتَرینش را پیدا کرد و بهم داد؛ از این هزار تومانی‌هایی که اولین روز زندگی‌شان است. لبخندی هم زد؛ اما چیزی نگفت. فهمیدم به پاس آن هفتصد تومان پول خردی بود که توی کیفم گشتم و بهش دادم. وقتی پیاده شدم، توی دلم شادی کوچکی بود؛ بابت همین هزار تومانی نو.