انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

دلمه

حامد برایمان دلمه آورده؛ دستپخت کوثر است. از نانوایی که می‌آمدم، دم در حامد را دیدم. نان و دلمه را بردم خانه و برگشتم تا با حامد قدم و حرف بزنیم. برایش داستان اولین و آخرین دلمه ای را که خوردم، گفتم. بهش گفتم دوست دارم همیشه اولین و آخرین باشد. 

سال ۷۹ از مدرسه معصومیه آمده بودم بیرون؛ یکی از بهترین کارهایی که شد. هنوز با بچه‌های معصومیه رفت و آمد داشتم. آن سه سالی که معصومیه بودم برای بسیج خط می‌نوشتم. آدم‌های خوبی بودند.۷۹ رهبر صحبتی کرده بود درباره شوروی و فروپاشی‌اش. دقیق یادم نیست اما نوعی هشدار به اصلاحات بود. بسیج معصومیه نمایشگاه بزرگی برپا کرد درباره شوروی. من هم کمکشان بودم. صبح بعد از نماز صبح حرم به محسن هدایه درس می‌دادم. بعد می‌رفتیم نمایشگاه. خیلی نمی‌ماندم. شب هم کمی بهشان سر می‌زدم. نمایشگاه توی میدان آستانه بود. صبح‌ها قبل از طلوع خلوت بود. 

چند روز بعد نمایشگاه، رضا بهم گفت بیا برویم جایی. موتور داشت. باهاش رفتم. وسط‌های نیروگاه توی کوچه‌ها، دم خانه ای ایستاد که آجرهایش عریان بود و نما نداشت. رفتیم تو. زنی بود میان سی و چهل و یک دختر و یک پسر. دختر ده ساله بود؛ اما از سنش بزرگ‌تر بود. زیبا بود؛ حتی خیلی زیبا. اسمش یادم نیست. پسر کوچک‌تر بود و حدود شش ساله. صدای زن شکسته بود وخش داشت. از زندگیِ خوب پیشینش برایمان گفت. «شوهرش راننده کامیون بود و کارگاهی هم داشت. وضع مالیشان خوب بود. خانه داشتند و همه چیز. شوهرش زن دوم می‌گیرد. معتاد می‌شود. فراموششان می‌کند.» زن می‌ماند و دو بچه. شک دارم اما گویا خانه خودشان بود. خانه کوچکی بود. دختر خیلی خوب صحبت می‌کرد. انگار گوینده رادیو باشد. زن دوست داشت از گذشته بگوید. نمی‌خواست خودش را «اکنون» نشان دهد. من ساکت بودم. رضا حرف می‌زد. گویا رضا یکی دو بار دیگر هم آمده بود. برایمان دلمه آورد. اولین بار بود که دلمه خوردم. همیشه از طعمهای جدید فرار می‌کنم. اما نمی‌شد نخورد. اگر نمی‌خوردیم ناراحت می‌شد. یکی دو تا خوردم؛ شاید هم سه تا. 

وقت‌هایی که نمایشگاه بود، توی خلوتی قبل از طلوع آفتاب، دختر و پسری آمده بودند گدایی. بار دوم، سوم که آمدند، بچه‌ها ازشان پرس و جو کردند. راهی جز این برای نان آوری خانه نداشتند. رضا گاهی پولی جمع می‌کرد و چیزی می‌خرید و می‌برد خانه‌شان. یکی دو بار دیگر ازم خواست باهاش بروم، نرفتم. رضا را کم می‌بینم؛ سالی یک بار، آن هم توی خیابان. وقتی می‌بینمش یادم نیست بپرسم چه شدند. 


در ستایش چای در استکان شفاف

هیچ‌گاه ما فریب رنگ چای توی استکان شیشه‌ای را نمی‌خوریم. وقتی لیوان یا استکان چای، شیشه‌ای باشد و شیشه‌اش شفاف و روشن باشد، چای همان رنگی را دارد که ما می‌بینیم. اما چای توی فنجان چینی رنگی غیر از آن دارد که می‌بینیم. بعد از آنکه چای فنجان را سر کشیدیم، خواهیم فهمید چای کم‌رنگ بوده است و هنوز دم نکشیده است. وقتی برای‌مان رنگ چای و دم کشیدن آن اهمیت دارد، باید چای را در استکان شفاف بنوشیم.

داستان روابط و داد و ستدهای ما با دیگران نیز همین‌گونه است. وقتی رابطه‌ای و معامله‌ای از همان نخست شفاف باشد، احتمال فریب و نزاع‌های بعدی کم‌تر می‌شود. آدم‌ها وقتی وارد دعوا می‌شوند که بتوانند خودشان را حق نشان دهند. جایی که همه چیز روشن باشد، فریبی رخ نمی‌دهد؛ زیرا فریب‌کار بستری برای فریب ندارد. ابهام نخستین مرحله و مهم‌ترین مقدمه‌ فریب است. وقتی فنجان چینی باشد، می‌توان چای کم رنگ را جای چای خوش‌رنگ به دیگری نوشاند.

ما بسیار در دام تعارفات می‌افتیم. خیلی ساده و با احترام می‌توان قبل از انجام یک معامله، قیمت و نوع کار و زمان کار را تعیین کرد. وقتی می‌خواهیم سوار تاکسی شویم، همان اول قیمت را بپرسیم، حتی اگر گفته شود «با هم کنار می‌آییم» یا «ناراضی نمی‌روید» باز تسلیم نشده‌ایم. وقتی ابهام باشد، حتی اگر قیمت عادلانه باشد، کسی هست که احساس کند فریب خورده است. چای درون فنجان چینی، حتی اگر خوش‌رنگ و خوش‌دم باشد، اما کسی که سر می‌کشد این احتمال را می‌دهد که خوش‌رنگ نباشد.

با چند کلمه ساده، می‌توان این تصور را که شفاف بودن ابتدایی مخالف احترام گذاشتن به دیگری است، از بین برد. مطمئناً این کلمات بسیار محترمانه‌تر از کلماتی است که پس از نزاع احتمالی آخر گفته خواهد شد. دعواها و نزاع‌ها همیشه از سر ابهام و نامعلوم بودن برمی‌خیزند. چای را با اطمینان در استکان شفاف بنوشید.

-
این را برای پنجروز نوشته بودم.

دوم خرداد ۷۶

اولین انتخاباتی بود که رأی می‌دادم. صبح زود به همراه دوست یزدی‌ام رفتیم مسجد امام حسین توی بلوار امین قم رأی دادیم. مرحوم آیت الله منتظری آمد و همانجا رأی داد. پسرعمویم آن روز مه‌مان من بود. سر صندوق رأی کنجکاوی نوجوانی مرا به سرک کشیدن به برگه‌های رأی می‌کشاند. شاید ده دوازده برگه را دیدم و هشت نه تاشان خاتمی بود. جوانی حدوداً بیست و پنج ساله را یواشکی نگاه کردم. لباس‌هایش گچی بود و احتمالاً از سر گچکاری به سر صندوق آمده بود. از جیبش «خودنویس» درآورد. و با خطی بسیار زیبا نوشت «سید محمد خاتمی». یاء را کشید. زیبایی خطش برایم ماندگار است. توی خیالات خودم بین لباس گچی و خودنویس و خط زیبای آن جوان و پیروزی بیست میلیونی محمد خاتمی رابطه بسیار زیادی می‌بینم؛ بسیار بیشتر از یک رأی. 

شب قبل نخوابیده بودیم. بزرگترهای مدرسه معصومیه ما را فرستاده بودند تا اطلاعیه‌هایی را از لای در، در خانه‌های مردم بریزیم. اطلاعیه این بود که ما از منابع موثق خبر داریم که رأی رهبر، ناطق نوری است و برگه دیگری همراهش بود که یک رویش نوشته بود چرا ناطق آری و روی دیگر چرا خاتمی نه. من و دوست بزرگتری خانه‌های سالاریه را «اطلاع رسانی» می‌کردیم. یادم است وقتی ماشین نیروی انتظامی رد می‌شد، دوستم گفت قایم شو. نمی‌دانستم که کارمان غیرقانونی است. صبح وقتی برمی‎گشتیم، نان سنگگ خریدیم که توش مگس بود. 

وقتی نتایج اعلام شد، انگار گرد غم ریخته بودند روی سر مدرسه. جز چند نفر همه غمگین بودند. پسری بود که از خیلی قبل گفته بود که خاتمی بیست میلیون رأی می‌آورد. او از همه خوشحال‌تر بود.

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم

سوم ابتدایی، روزهای سه شنبه دو جوان می‌آمدند سر کلاسمان. می‌خواستند معلم شوند. لاغر بودند و قدشان بلند. توی ذهنم است یکیشان شبیه یکی از بازیگران فتیله بود. می‌رفتند نیمکت آخر می‌نشستند. من نیمکت دوم می‌نشستم؛ قدم کوتاه بود و نفر یکی یا دو تا مانده به آخر بودم. طرح کاد بودند. دبیرستانی‌ها یک روز در هفته به جای کلاس، مهارتی عملی را می‌دیدند و یکیشان همین کارآموزی معلمی بود.

یادم است یکی دو تای دیگر سالهای بعد می‌آمدند. یکی دو کلمه انگلیسی بلد بودیم و به رُخشان می‌کشیدیم. یکی روی تخته نوشته بود one  و از یکیشان خواسته بود بخواند و او خوانده بود «اُنی» و ما خندیدیم؛ شاید عمداً غلط خوانده بود تا ما بخندیم و او از خنده ما توی دلش شاد باشد.

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم را دوست داشتیم. از لبخند همیشگی رو لبشان معلوم بود از بودن میانِ ما شادند. معلممان ضرغام پور –که سلامت و شاد باد- بهشان احترام می‌گذاشت. آن روزی که من کلمه «بجنورد» را  درست خواندم و بِجْنَوَرد نخواندم و «آقا» من را با ده-یازده نفر دیگر که همه اشتباه خواندند، بیرون کشید تا با ترکه انار بزند کف دستشان، آن دو هم بودند. همه دستشان را جلو آوردند و ترکه را خوردند و رفتند سرجایشان و من نه دستم را جلو آوردم و نه ترکه خوردم و نه رفتم سر نیمکت. تا آخر کلاس همانجا ایستادم و گفتم من درست خواندم. یکی از آن دو شفاعتم کرد و من گفتم من درست خواندم.

همان که شفاعت کرد و من نپذیرفتم، روزی برایمان معما می‌گفت. می‌گفت کسی مرده بود و سابقه بیماری نداشت و مرگش مشکوک بود. دوستش درباره مرگش گفت شب گذشته خواب ترسناکی دیده بود؛ توی خواب  سوار کشتی بود و در دریا با دیو و اژدها می‌جنگید و آن‌ها را شکست داده بود؛ اما آخر سر کشتی‌اش غرق می‌شود و با احساس غرق شدگی، در خواب می‌میرد. پلیس دوست مرد مُرده را به جرم قتل دستگیر می‌کند. چرا؟ کسی جوابش را نگفت و خودش جواب داد: «اگر توی خواب مرده، پس دوستش از کجا میدونس چی خواب دیده.»

-

داستان «بجنورد» را قبلاً‌ اینجا نوشته ام. 
این هم از دیگر خاطرات کلاس سوم. 


 

رولی

می‌پرسد: «رولی» یعنی چه؟ 
ذهنم می‌رود بیست سال قبل. خیال می‌کنم زمان را توی ذهن می‌شود، نگه داشت. در ثانیه‌ای می‌توان ساعت‌ها را مرور کرد. سکوت‌های آنی توی گفتگو‌ها، وسط حرف زدن، ماجرا‌ها دارد. این سکوتهای آنی را نادیده نگیرید؛ ازشان می‌توان صید معنا کرد. رولی یکی دو سال از من کوچک‌تر بود. یکی دو کوچه آن ور‌تر بودند. مثل بیشتر بچه‌های آن زمان یاسوج، درسخوان نبود. دوران کلوپهای بازیهای ویدئویی بود. خیال می‌کنم اولین کلوپ یاسوج، روبروی بیمارستان بهشتی بود؛ توی یک زیرزمین. چند آتاری داشت و بازی هواپیما. یادم نیست بازی کرده باشم، اما تماشا می‌کردم. حسن -برادرم که دو سال بزرگ‌تر است- عشق کلوپ بود. ما هم طفیلی‌اش بودیم؛ چون کوچک‌تر بودیم. یادم است یک بار توی‌‌ همان زیرزمین بزرگ که پر از میز پینگ پونگ و فوتبال دستی بود، با عباس یکی دو دکمه آتاری را فشار دادیم و در رفتیم. سگا که آمد، آتاری فراموش شد. «کامبت» بازی فراموش نشدنی نوجوانی ما بود. ساعتی صد تومان می‌گرفتند تا روی نیمکت چوبی کلوپ بنشینیم و بازی کنیم. می‌گفتند پسری توی شیراز است معروف به «مَمَلی کامبت» و شرط بسته که اگر کسی یک راند ازش برد، ‌ یک دستگاه سگا می‌دهد به برنده. یادم است هر دستگاهش ۱۲۰ هزار تومان بود. حقوق دایی که معلم بود، حدود ۱۵ هزار تومان بود. دستگاه‌ها از صبح تا شب روشن بودند و بچه‌ها عوض می‌شدند. شب دستگاه‌ها را کرایه می‌دادند؛ شبی هزار تومان. یادم است حسن گفت بچه‌ها بیایید عیدی‌ها را جمع کنیم و یک شب سگا کرایه کنیم. عیدی‌های همه‌مان هشتصد تومان شد؛ اما کرایه کردیم و تا صبح بازی کردیم. من هیچگاه استعداد خوبی توی بازیهای کامپیوتری نداشتم. 

مصطفی تعریف می‌کرد: رفته بودم توی کلوپ حسن کهن. مهدی و احمد بازی می‌کردند. -مهدی و احمد و مصطفی داداش‌هایم هستند؛ مثل حسن و عباس. - از پشت دسته را از دست احمد کشیدم و دستگاه سگا از کمد زیر تلویزیون افتاد. حسن کهن، همه را انداخت بیرون. در کلوپ را قفل کرد. دستگاه را روشن کرد و امتحان کرد. سالم بود. دوباره امتحانش کرد. سالم بود. گفت شانس آوردیت و انداختمان بیرون. 

وقتی گفت: رولی چیه؟ این همه خاطره هجوم آورد. همه‌اش توی یک آن. رولی همکلاس احمد و مهدی بود. تنها تصویر زنده‌ای که از رولی دارم، توی همین کلوپ حسن کهن بود. کلوپ توی سی متری پایین کوچه‌مان بود. کامبت ۲، به گمانم ۱۶ مبارز داشت؛ بروس لی، یخی، غیبی، آرنولد و... توی این ۱۶ نفر دو زن هم بودند که تنها جوراب داشتند و لباسی شبیه مایو. صاحبان کلوپ نمی‌گذاشتند کسی این دو زن را برای مبارزه انتخاب کند. حتی روی کاغذی می‌نوشتند و به دیوار می‌زدند. تلویزیون کلوپ‌ها ۲۱ اینچ رنگی بود. کامبت بخش یک نفره‌ای داشت، که باید همه این مبارزان را شکست داد و با غول چاردستی مبارزه کرد. انتخاب حریف با دستگاه بود. اینجا تنها جایی بود که می‌شد با زن‌ها مبارزه کرد. 

عادی بود که وقتی دو نفر بازی می‌کنند، ده نفر تماشا کنند. رولی تماشاگر بود. مبارزه تکنفره با یکی از زن‌ها بود؛ زنی که سرخ می‌پوشید. رولی ده یازده ساله، ناگهان از پشت نیمکت پرید و شیشه تلویزیون را بوسید؛ درست‌‌ همان سمتی که آن زن سرخپوش نمایان بود؛ سمت چپ. بعد بلند گفت آه. حسن کهن، صاحب کلوپ رولی را انداخت بیرون. اما رولی زن سرخپوش را بوسیده بود. 

یکی دو ثانیه ساکتم و بعد لبخند می‌زنم و خاطره‌ها نمی‌گذرانند که چگونه رولی بودن را توضیح بدهم.


مورتال کامبت

باد سهمگین؛ ترجمه‎ای که داستان را ویران کرد

روی جلد نوشته است: «برنده‎ی جایزه‎ی نوبل ادبیات سال ۱۹۶۷| باد سهمگین| میگوئل آنخل آستوریاس| مترجم: حمید یزدان پناه» و گوشه سمت چپ پایین نشان «نشر افراز» است. 

این کتاب را اگر دیدید، نخرید. پول‎تان را حرام کرده اید. نه اینکه آستوریاس نویسنده بدی باشد و جایزه نوبل را الکی گرفته باشد؛ ترجمه، ترجمه ای است که حتی بد نیست؛ مفتضح است؛ به تمام معنا مفتضح. کتاب پر است از غلط‎های املایی و ویرایشی. چنان این غلط‎ها مخاطب را آزار میدهد که از لذت داستان دور می‎شود. گاهی متن گویا نیست و گاهی میان جملات، رابطه‎ گم شده است. 

به این چند نمونه نگاه کنید:

«در آن هوای سرد و مرتفع هیچ چیز مثل این غذا به مزاقش خوش نمی‏آمد.» [ص ۱۴۵] 

«ماکاریو بدهی زیادی نداشت که بخواهد حرفی بزند؛ و آخرین پناه‎گاهش اگر خدا بخواهد فقط دفاع از زمین با داس خواهد بود، را که این تنها چیزی‎ست که آن‎ها می‎خواهند از او بگیرند! با صدایی قدرتمند گفت:...» [ص ۱۳۷]

متن بالا بدون کم و زیاد عین متن کتاب است. علایم ویرایشی را کاری نداشته باشید، آن «را» چیست؟ کتاب پر است از این «را»ها. 

«اون‎ها نباید که شورش بکنند، برای این‎که ما قانون داریم، قانون یقین‎کننده‎ی هر نوع اختلافیه.» [ص ۱۸۵]

«لینو لوسرو و عصبانی بود.» [ص  ۲۱۶]

«مشکل مشاوره با ریتوپراژ؛ شادمان، یعنی کسی که مادربزرگ دنبالش فرستاده بود، چنین می‎شود حدس زد که می‎توان با او مشورت کرد.» [ص ۲۲۶] منظور از شادمان، شامان یکی از شخصیتهای داستان است. جملات قبل و بعد، چیزی به این جمله اضافه نمی‏کنند. 

«آدم‎های خیلی زود می‎میرند اگه پسرهاشون را در اطرافشون نبینند.» [ص ۲۳۰]

یک مترجم و شاید یک ویراستار و ناشر به سادگی می‎تواند یک اثر خوب را نابود کند. 

باد سهمگین


کتاب سوزان

یک شب سرد زمستانی، از آن شبهایی که ابر هست و برف و باران نیست، هوا خیس است و خیس نیست، کتابهای پرنخوت شاعران جدید ایران را جمع می‌کنم، با زهرا و بچه‌ها می‌رویم به نزدیک‌ترین پل عابر پیاده. یک حلب ۱۷ کیلویی پیدا می‌کنیم. کتاب‌ها را می‌ریزیم توش و کمی نفت. من دست‌هایم را حایل می‌کنم و زهرا چوبِ کبریت را روی جعبه کاغذی‌اش می‌کشد و به کتاب‌ها می‌رساندش. آتش کتاب‌ها که بالا گرفت، توی نورش و توی گرمایش، برایش شعر نزار قبانی خواهم خواند. 

 «همهٔ آنهایی که مرا می‌شناسند

می‌دانند چه آدم حسودی هستم؛ 

و همهٔ آنهایی که تو را می‌شناسند... 

لعنت به همه آنهایی که تو را می‌شناسند..»

بهار شبیه زندگی

بهار بیشتر از آنکه شبیه رستاخیر باشد، شبیه زندگی است. زندگی‎ای که بالا و پایین دارد و فراز و فرود. روزهای بهار غیرقابل پیش‎بینی‎اند. آفتاب ملایم صبح ناگهان در پسِ رگبار تند خشمگین پنهان می‎شود. به گرمای دم ظهر نمی‎توان تکیه کرد؛ شاید عصری سرد در انتظار باشد. دائماً یکسان نباشد حال بهار، درست مثل زندگی و این دلیلی محکم بر این نیست که غم نخوریم. 


بهار شکوه‌مند آغاز می‌شود. با شکوفه‌های سیب و گیلاس، با عبور از زمستان. اما بهار پایان خواهد داشت، پایانی زود. در این چندروزه گذرا، بهار هر لحظه به رنگی است و با صدهزار جلوه خودنمایی می‌کند. گاهی شاد است و گاهی گرفته و پر از غم. گاهی باد با برگ‌های شکوفه‌های هلو می‌رقصد و گاهی رگبار بر دشت‌های تازه سبز تازیانه می‌زند و آسمان می‌غرد و خشم‌گین است. چقدر بهار شبیه زندگی است. کوتاه، ناپایدار، هزار رنگ. 


به بهار نمی‌توان دلخوش بود و نمی‌توان امید بست. به هیچ هزاررنگ زودگذری نمی‌توان دل بست. اما می‌توان با بهار خوش بود. با جلوه‌های آن به آنش، با رقص نسیم‌هایش توی برگ‌های همیشه سبز کاج و شکوفه‌های نورسته‌ آلو. با باران‌های کوتاه چند دقیقه‌ای‌اش و رنگین‌کمان‌های آسمان نیمه آفتاب و نیمه‌بارانش. با خورشید تند و ابرهای سیاه خوفناکش. با بهار می‌توان خوش بود، درست شبیه زندگی. 


*
این را برای پنجروز نوشته بودم

خداوندا بده باران رحمت

باران که نمی‌آید، یاد پیرمرد خمیده مسجد بهجت می‌افتم. سالهای زیادی از دوران خوش نوجوانی و اوایل جوانی، نماز‌هایمان را به مرحوم آیت الله بهجت اقتدا می‌کردیم. طبقه بالای مسجدش، پاتوقمان بود. از مدرسه‌مان، که خوابگاه‌مان هم بود، تا مسجدش ده دوازده دقیقه بیشتر راه نبود. پیرمردی بود که صلواتهای مسجد را چاق می‌کرد. از وقتی که از در مسجد می‌آمد تو، شروع می‌کرد. حتی توی کوچه‌های تنگ اطراف گذرخان هم که رد می‌شد، صلوات چاق می‌کرد. پیرمرد قدش بلند بود. پشتش خمیده بود؛ خیلی خمیده. صدایش قدرتمند و رسا بود. می‌گفتند از نود سال بیشتر دارد. یادم است رسولی می‌گفت ازش پرسیدم و گفت ۹۴ ساله است. چند سال بعد از آن هم زنده بود. اولین چیزی که می‌گفت «کمال محمد جمال علی صلوات» بود و باقی صلوات‌ها را بعد می‌گفت. درآمدش از سنگک فروشی بود. از نانوایی سنگک می‌خرید ۱۵ تومان و ۲۰ تومان می‌فروخت. نان‌ها را می‌گذاشت پشت کمر خمیده‌اش. وسط سنگک فروشی‌اش هم صلوات چاق می‌کرد. انقلابی بود. توی صلوات چاق کنی‌اش، همیشه از انقلاب می‌گفت. «برادر روح الله، شد رهبر حزب الله». وقتی مسجد نمی‌آمد، مریض بود. شاید تنها با همسرش زندگی می‌کرد. هیچ وقت از زندگی‌اش چیزی نمی‌دانستم. اما توی داستان سازی‌های خودم، تنها خیالش می‌کردم. یادم نیست کی مرد و حتی یادم نیست که کسی برایش اطلاعیه زد یا نه. اما می‌دانم مرد. 

هر وقت باران نمی‌آمد، می‌خواند: 


«خداوندا بده باران رحمت

که آب از چاه کشیدن داره زحمت» 


این بیت برایمان جالب بود. هر وقت می‌خواند لبخند می‌زدیم. وقتی باران نمی‌آمد بهجت توی قنوت نماز‌هایش می‌خواند «اللهم اسقنا الغیث و انشر علینا رحمتک» اسم پیرمرد پشت خمیده مسجد بهجت را نمی‌دانم. اما هر وقت باران نمی‌بارد یاد دعای او می‌افتم.

*
آن بیت گویا بیتی دیگر در ادامه اش است، از نت جستمش:

خداوندا بده باران رحمت

که آب از چاه کشیدن داره زحمت

که آب از چاه کشیدن کار مردان

که نامردان ندارند تاب رحمت

از خطایت کوچکتر نباش

توی خیابان شلوغ، ناگهان موتور یا ماشینی از پشت به خودرو ما برخورد می‌کند و خودرو کمی ضربه می‌بیند. فرض را عوض کنیم؛ توی یک جاده کوهستانی، با کامیونی تصادف می‌کنیم و ماشین به دره پرت می‌شود. در هر دو حادثه هم کسی صدمه نمی‌بیند. اما رفتار صاحب خودرو با خودرو متفاوت است.  وقتی چراغ عقب خودرو می‌شکند یا دیگر روشن نمی‌شود، چراغ را عوض می‌کنند. اما وقتی ماشین توی یک تصادف مچاله می‌شود یا دیگر عمرش تمام شده باشد، کسی چراغ عقب شکسته را عوض نمی‌کند، ماشین عوض می‌شود.

آدم‌های دور و بر ما، دوستان ما، گاهی اشتباه می‌کنند. اشتباهات کوچکی مانند کثیف شدن شیشه جلوی ماشین با یک برف پاک کن حل می‌شود. خطاهایی مانند شکسته شدن چراغ خودرو که با تعویض چراغ و کمی هزینه به حالت اول و حتی گاهی بهتر برمی‌گردد. اما همیشه خطاها کوچک نیستند. وقتی اشتباه باعث شد خودرو به ته دره سقوط کند، راننده دیگر هیچ‌گاه به ته دره نمی‌رود که خودرو را بالا بیاورد. تنها خاطره‌ای تلخ از آن در ذهنش می‌ماند و تجربه‌ای برای روزهای نیامده.

خطاهای انسانی را باید با خود انسان‌ها سنجید. گاهی خطاها در برابر دوستی و دوست این‌قدر کوچکند که حتی توجه به خود آن خطاست. گاهی خطاها کوچک نیستند، اما از انسان کوچک‌ترند. این خطاها را باید بخشید و گذر کرد. اما همیشه به این سادگی و شیرینی نیست. خطاهایی هستند که از دوستی بالاترند و می‌توانند یک دوستی را ویران کنند؛ مثل افتادن یک خودرو به ته درّه. انسان‌ها وقتی از اشتباهاتشان کوچک‌ترند، نمی‌توان به سادگی آنان را بخشید و گذر کرد. برای این‌که از اشتباه گذر کنیم باید از خود آن انسان هم گذر کنیم؛ او قربانی بزرگی اشتباه خود است نه نابخشودن دیگران.

راستی! کسی که به خاطر چراغ شکسته، خودرو را عوض می‌کند، خود نیز اشتباه بزرگی می‌کند و کسی که در پی نجات، خودروی ویران ته درّه است، نیز در اشتباه است.



*
این متن را برای مجله اینترنتی پنجروز نوشته بودم. آنجا میتوانید، متن را بشنوید. 
عکس را از اینجا گرفتم.