انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات کودکی» ثبت شده است

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم

سوم ابتدایی، روزهای سه شنبه دو جوان می‌آمدند سر کلاسمان. می‌خواستند معلم شوند. لاغر بودند و قدشان بلند. توی ذهنم است یکیشان شبیه یکی از بازیگران فتیله بود. می‌رفتند نیمکت آخر می‌نشستند. من نیمکت دوم می‌نشستم؛ قدم کوتاه بود و نفر یکی یا دو تا مانده به آخر بودم. طرح کاد بودند. دبیرستانی‌ها یک روز در هفته به جای کلاس، مهارتی عملی را می‌دیدند و یکیشان همین کارآموزی معلمی بود.

یادم است یکی دو تای دیگر سالهای بعد می‌آمدند. یکی دو کلمه انگلیسی بلد بودیم و به رُخشان می‌کشیدیم. یکی روی تخته نوشته بود one  و از یکیشان خواسته بود بخواند و او خوانده بود «اُنی» و ما خندیدیم؛ شاید عمداً غلط خوانده بود تا ما بخندیم و او از خنده ما توی دلش شاد باشد.

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم را دوست داشتیم. از لبخند همیشگی رو لبشان معلوم بود از بودن میانِ ما شادند. معلممان ضرغام پور –که سلامت و شاد باد- بهشان احترام می‌گذاشت. آن روزی که من کلمه «بجنورد» را  درست خواندم و بِجْنَوَرد نخواندم و «آقا» من را با ده-یازده نفر دیگر که همه اشتباه خواندند، بیرون کشید تا با ترکه انار بزند کف دستشان، آن دو هم بودند. همه دستشان را جلو آوردند و ترکه را خوردند و رفتند سرجایشان و من نه دستم را جلو آوردم و نه ترکه خوردم و نه رفتم سر نیمکت. تا آخر کلاس همانجا ایستادم و گفتم من درست خواندم. یکی از آن دو شفاعتم کرد و من گفتم من درست خواندم.

همان که شفاعت کرد و من نپذیرفتم، روزی برایمان معما می‌گفت. می‌گفت کسی مرده بود و سابقه بیماری نداشت و مرگش مشکوک بود. دوستش درباره مرگش گفت شب گذشته خواب ترسناکی دیده بود؛ توی خواب  سوار کشتی بود و در دریا با دیو و اژدها می‌جنگید و آن‌ها را شکست داده بود؛ اما آخر سر کشتی‌اش غرق می‌شود و با احساس غرق شدگی، در خواب می‌میرد. پلیس دوست مرد مُرده را به جرم قتل دستگیر می‌کند. چرا؟ کسی جوابش را نگفت و خودش جواب داد: «اگر توی خواب مرده، پس دوستش از کجا میدونس چی خواب دیده.»

-

داستان «بجنورد» را قبلاً‌ اینجا نوشته ام. 
این هم از دیگر خاطرات کلاس سوم. 


 

رولی

می‌پرسد: «رولی» یعنی چه؟ 
ذهنم می‌رود بیست سال قبل. خیال می‌کنم زمان را توی ذهن می‌شود، نگه داشت. در ثانیه‌ای می‌توان ساعت‌ها را مرور کرد. سکوت‌های آنی توی گفتگو‌ها، وسط حرف زدن، ماجرا‌ها دارد. این سکوتهای آنی را نادیده نگیرید؛ ازشان می‌توان صید معنا کرد. رولی یکی دو سال از من کوچک‌تر بود. یکی دو کوچه آن ور‌تر بودند. مثل بیشتر بچه‌های آن زمان یاسوج، درسخوان نبود. دوران کلوپهای بازیهای ویدئویی بود. خیال می‌کنم اولین کلوپ یاسوج، روبروی بیمارستان بهشتی بود؛ توی یک زیرزمین. چند آتاری داشت و بازی هواپیما. یادم نیست بازی کرده باشم، اما تماشا می‌کردم. حسن -برادرم که دو سال بزرگ‌تر است- عشق کلوپ بود. ما هم طفیلی‌اش بودیم؛ چون کوچک‌تر بودیم. یادم است یک بار توی‌‌ همان زیرزمین بزرگ که پر از میز پینگ پونگ و فوتبال دستی بود، با عباس یکی دو دکمه آتاری را فشار دادیم و در رفتیم. سگا که آمد، آتاری فراموش شد. «کامبت» بازی فراموش نشدنی نوجوانی ما بود. ساعتی صد تومان می‌گرفتند تا روی نیمکت چوبی کلوپ بنشینیم و بازی کنیم. می‌گفتند پسری توی شیراز است معروف به «مَمَلی کامبت» و شرط بسته که اگر کسی یک راند ازش برد، ‌ یک دستگاه سگا می‌دهد به برنده. یادم است هر دستگاهش ۱۲۰ هزار تومان بود. حقوق دایی که معلم بود، حدود ۱۵ هزار تومان بود. دستگاه‌ها از صبح تا شب روشن بودند و بچه‌ها عوض می‌شدند. شب دستگاه‌ها را کرایه می‌دادند؛ شبی هزار تومان. یادم است حسن گفت بچه‌ها بیایید عیدی‌ها را جمع کنیم و یک شب سگا کرایه کنیم. عیدی‌های همه‌مان هشتصد تومان شد؛ اما کرایه کردیم و تا صبح بازی کردیم. من هیچگاه استعداد خوبی توی بازیهای کامپیوتری نداشتم. 

مصطفی تعریف می‌کرد: رفته بودم توی کلوپ حسن کهن. مهدی و احمد بازی می‌کردند. -مهدی و احمد و مصطفی داداش‌هایم هستند؛ مثل حسن و عباس. - از پشت دسته را از دست احمد کشیدم و دستگاه سگا از کمد زیر تلویزیون افتاد. حسن کهن، همه را انداخت بیرون. در کلوپ را قفل کرد. دستگاه را روشن کرد و امتحان کرد. سالم بود. دوباره امتحانش کرد. سالم بود. گفت شانس آوردیت و انداختمان بیرون. 

وقتی گفت: رولی چیه؟ این همه خاطره هجوم آورد. همه‌اش توی یک آن. رولی همکلاس احمد و مهدی بود. تنها تصویر زنده‌ای که از رولی دارم، توی همین کلوپ حسن کهن بود. کلوپ توی سی متری پایین کوچه‌مان بود. کامبت ۲، به گمانم ۱۶ مبارز داشت؛ بروس لی، یخی، غیبی، آرنولد و... توی این ۱۶ نفر دو زن هم بودند که تنها جوراب داشتند و لباسی شبیه مایو. صاحبان کلوپ نمی‌گذاشتند کسی این دو زن را برای مبارزه انتخاب کند. حتی روی کاغذی می‌نوشتند و به دیوار می‌زدند. تلویزیون کلوپ‌ها ۲۱ اینچ رنگی بود. کامبت بخش یک نفره‌ای داشت، که باید همه این مبارزان را شکست داد و با غول چاردستی مبارزه کرد. انتخاب حریف با دستگاه بود. اینجا تنها جایی بود که می‌شد با زن‌ها مبارزه کرد. 

عادی بود که وقتی دو نفر بازی می‌کنند، ده نفر تماشا کنند. رولی تماشاگر بود. مبارزه تکنفره با یکی از زن‌ها بود؛ زنی که سرخ می‌پوشید. رولی ده یازده ساله، ناگهان از پشت نیمکت پرید و شیشه تلویزیون را بوسید؛ درست‌‌ همان سمتی که آن زن سرخپوش نمایان بود؛ سمت چپ. بعد بلند گفت آه. حسن کهن، صاحب کلوپ رولی را انداخت بیرون. اما رولی زن سرخپوش را بوسیده بود. 

یکی دو ثانیه ساکتم و بعد لبخند می‌زنم و خاطره‌ها نمی‌گذرانند که چگونه رولی بودن را توضیح بدهم.


مورتال کامبت

مرثیه‎ای برای وزیر نظم

ما خانواده‌ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه‌مان المپیک برگزار می‌کردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی‌ها از ما قوی‌تر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده‌ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازی‌ها و... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه‌مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را می‌زدم به شیشه پنجره‌ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق می‌زدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم می‌نوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر! ـ من و عباس آخرین بچه‌هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه‌های عمو و دایی و... هم می‌توانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای‌ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگ‌تر گفته بود به من رای می‌دهد، اما به احمد که سه سال از من کوچک‌تر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاق‌ها بهم می‌ریختیم. خاک باغچه‌ها را می‌ریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره می‌کردیم و توی هوا پخش می‌کردیم و می‌گفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی‌ها را درست کند.