انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه نویسی» ثبت شده است

کتاب‌فروختن

امروز برای اولین بار در تاریخ بشریت، کتاب فروختم. دوستی توی گروهی در تلگرام نوشت کتاب شرح مواقف را می‌خواهم. برایش نوشتم من چاپ بیروتش را دارم. گفت چند؟ گفتم هر چه گفتی حتی مجانی. هیچ‌گاه کتاب نفروخته‌ام. هر کتابی را که نمی‌خواستم به دیگری هدیه می‌دادم. گفت بفروش. ۴ جلد بود. یادم نیست چند تومن خریده بودم. حدود ۱۵ سال پیش خریده بودم. گفتم صد خوب است؟ گفت هشتاد و فوراً گفت هفتاد. گفتم باشد. دوست داشتم مثل یک فروشنده بگویم چونه نزن، چاپ بیروته و تر تمیز و ... یادم آمد بالا گفته‌ام حتی مجانی. گفتم باشه.

به همین سادگی قبح فروختن کتاب فروریخت به قیمت هفتاد هزار تومان. اما سنت حسنه کتاب‌هایی را که خوانده‌اید و دیگر نمی‌خوانید، هدیه بدهید را گرامی بدارید. خیال نکنید همه شرح مواقف را خوانده‌ام.


شرح مواقف


آینه دیگر آینه نبود

آیینه بود. اما آیینه نبود. دو قاب برایش برده بودم. یک آیینه بود با قاب مسی کنده‌کاری شده. قاب دیگر هم همین‌طور بود، اما یادم نیست چه بود. آیینه دیگر آیینه نبود. اتاقی را که توش بودیم، آشنا بود. نمی‌دانم توی خواب دیده بودمش یا بیداری. اتاقی بود که بویی از معنویت برده بود. اتاق همان اتاق بود. اما رنگ و رویش عوض می‌شد؛ قاب‌هایی که داشت و نوشته‌هایی که روی دیوار بود، همه عوض می‌شدند. نمی‌دانم این نشانه خوبی است یا نه. دیوار پر بودند از نوشته‌های ایدئولوژی‌زده. –دوست ندارم این کلمه را بگویم، اما توی خواب و بعد از آن این وصف همراه آن نوشته بود- کلمه‌ها از دیوار برداشته شده بودند. روی دیوار سفید یک «بود» سرخ مانده بود و نقطه بعدش و به گمانم «ر» و یا شاید «د» که آخر کلمه ریخته قبلی بود. اتاق دو در داشت. سه در چهار بود. سقفش بلند بود. و نور فراوان طبیعی داشت.

از کلماتی که بین‌مان بود چیزی یادم نیست. اما استیصالم را در دگرگونی آیینه به آبگینه فراموش نمی‌کنم. آیینه‌ را که دیگر آیینه نبود می‌چرخاندم. می‌شد خودم را درش ببینم، اما به شکل غیرشفاف. همان‌طور که در شیشه خود را می‌بینیم. گفتم می‌شود عوضش کرد.

توی خواب، خوابم را به تغییر تعبیر می‌کردم. تاکنون خواب را در خواب تعبیر نکرده بودم. از این خواب می‌ترسم. نه برای خودم. تردید را و رنج‌های پس از تردید را برایش دوست ندارم. برای کسی که به گمانم همیشه نماد ثبات و استواری بوده است. ثبات را به معنای دگم‌اندیشی و جزم‌اندیشی ندانید. یعنی برای این ثبات خاص من احترام دارم، گمانم این بود این ثبات برخاسته از شهود باشد نه تعصب و تقلید. از ترک برداشتن این استواری می‌ترسم.