انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

ستیز شاعران و آرایش‌گران شیراز

«چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» یا «حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را». سعدی هی تکرار می‌کند زیبارویان به آرایش‌گران نیازمند نیستند. حافظ پس از سعدی هم همین مضمون را تکرار می‌کند «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را» و «تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت|چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید» معنایی که امروزه از این کلمات می‌فهمییم، زیبایی خدادادی معشوق است و این زیبایی طبیعی چنان است که حتی مشاطه‌‌ها و آرایش‌گران زبردست نمی‌توانند به آن بیافزایند. اگرچه معنایی زیباست؛ اما پس این معنا، واقعه‌ای تاریخی نهفته است. 

 

 در زمانهٔ خوارزمشاهیان، تجارت میان ایران و سرزمین‌های شرقی به ویژه چین و هند رونق فراوان یافت. بازرگانی و تجارت وقتی گسترده شود، تنها تبادل کالا با کالا نیست؛ بلکه یادگیری فرهنگ‌ها و تأثیر فرهنگ‌ها بر یکدیگر است. بسیاری از فرهنگ‌ها را بازرگانان و تاجران از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند. دادوستد و در نتیجه تبادل فرهنگی با چین و هند، رونق مشاطه‌گری را از سرزمین‌های شرقی به ایران کشاند. بازرگانان بر سر بازار اجناس آرایش‌گران رقابت می‌کردند و معلمانی از چین برای آموزش مشاطه‌ها به ایران سفر می‌کردند. 

 

در همان زمان، راهزنان به کاروانی که از چین و هند برمی‌گشت، هجوم می‌آورند. اجناس را زیرورو می‌کنند. طلا و مسکوکات و اجناس قیمتی را برمی‌دارند و به رسم جوانمردی، آنچه را نیاز نداشتند همانند ادویه‌های هندی و سرخاب‌ها و مواد آرایشی چینی به بازرگانان برمی‌گردانند. طبعاً در زمان خوارزمشاهیان بسته‌بندی نبوده است. ادویه‌ها و مواد آرایشی جابه‌جا می‌گردند. بار بازرگانان که به شیراز رسید، هفته‌ای نگذشت که شکایت‌ها از مشاطه‌ها بالا گرفت. گونه‌های زنان و دخترکان شیراز را ادویه‌های هندی مالیده بودند و پوست لطیف‌شان انگار اطفال آبله‌زده شده بود. از آن میان، بانوان چند شاعر بودند. شکایت به نزد حاکم راه به جایی نبرد. کاروان بازرگانی برای پسرعموی حاکم بود و حاکم از بازار پررونق مشاطه‌ها مالیات فراوان می‌گرفت و شکایت مردم کوچه و بازار را به مصلحت حکومت نادیده گرفت.

در محفلی که شاعران شیراز جمع بودند، سخن از ماجرا رفت و از ستم حاکم گله می‌کردند. از عدل حاکم مأیوس بودند. گفتند با سلاح شعر، مردمان را علیه مشاطه‌ها می‌شورانیم و بازارشان را کساد می‌کنیم. هفته بعد –دقیق روشن نیست که محفل شاعران شیراز در قرن هفتم هفتگی بوده یا نه- شاعران شعرهای خود را می‌خواندند. جملگی هجویه بود. سعدی که مردی دنیادیده بود، گفت هجویه مانند فحشی است که به دیوار می‌خورد و یا پاسخی می‌شنود یا نمی‌شنود و اثری ندارد. گفتند پس چه کنیم. سعدی گفت چاره این است که در افواه عوام و دهان مردم بیاندازیم که هر کس که به مشاطه‌ها رجوع می‌کند، بدین خاطر است که از زیبایی بی‌بهره است. این‌گونه نه هجو گفته‌ایم که بی‌اثر باشد و نه مستقیماً با مشاطه‌ها که مالیات‌دهندگان حاکمند درافتاده‌ایم. رأی سعدی را پذیرفتند. سعدی فی المجلس «چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» را سرود. شاعران به کودکان این شعر را یاد می‌دادند تا در کوچه‌ها بخوانند و پشت سر زنانی که از مشاطه‌خانه‌ها بیرون می‌آیند تکرار کنند. اندکی نگذشت که زنان شیراز از ترس اینکه مبادا به زشتی متهم شوند و از بیم کودکانی که پشت سر زنانی که نزد آرایش‌گران شعر می‌خواندند، دیگر به سراغ مشاطه‌ها نمی‌رفتند. «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را»

 

 

|
منتشرشده در شماره سوم ماشین دودی

از مقالات سعدی انجمنی

بهترین راه شناختن دیگران، روبروشدن با آنان است. حتی اگر بوی عطری را توصیف کنند به اندازه ثانیه‌ای بوییدن آن مفید نیست. می‌توانیم برای آشنایی با بزرگان، زندگینامه آنان را بخوانیم، اما تا با آنها و آثارشان روبرو نشده‌ایم، شناخت‌مان ناقص است. میان شنیدن «سعدی شاعر بزرگی است.» و شنیدن و مواجهه با این بیت شعر «در کویِ تو معروفم و از روی تو محروم/گرگ دهن‌آلودهٔ یوسف ندریده» فرق بسیار است. گزارش رادیویی فوتبال، هیچ‌گاه زیبایی‌های فوتبال را نشان نمی‌دهد؛ برای درک زیبایی و شناختنش باید آن را دید و رودررو شد. اما پرسشی که باید به آن پاسخ گوییم این است چرا باید با سعدی روبرو شویم و او را بشناسیم؟ سعدی برای انسانِ  امروز چه دارد، برای جوانی که پوکمون‌گو بازی می‌کند، چه دارد؟ اگر پاسخ این باشد، شناخت او، اطلاعات عمومی را بالا می‌برد و به درد حل جدول روزنامه می‌خورد، می‌شود با پنج دقیقه خواندن زندگینامهٔ‌ کوتاه سعدی، چهار خط به اطلاعات عمومی خود اضافه کنیم. اما سعدی چیزی دارد، که نباید تنها چهار خط درباره‌اش خواند و تمام. آدمی که سراغ سعدی می‌رود و با نثر و شعرش روبرو می‌شود، با آدمی که چیزی از سعدی نخوانده است، متفاوت است. شاید بسیاری از کتاب‌ها و انسان‌ها باشند، که خواندن و شناختن‌شان چیزی به ما اضافه نکنند؛ اما سعدی چیزی دارد که می‌ارزد سراغ او برویم و او را بشناسیم.

نگفتند حرفی سخن‌اوران ...که سعدی نگوید مثالی بر آن

گلستان، بوستان، غزلیات، قطعات و چند رساله در نصیحت به پادشاهان و... از آثار سعدی‌اند. شعر و نثر سعدی، پر است از مضامین اخلاقی. گویی سعدی برای هر اتفاق و ماجرا و تجربه‌ای که انسان پیش‌رو دارد، سخنی دارد. پیشامدی نیست «که سعدی نگوید مثالی بر آن».

گلستان هشت باب دارد. هفت باب اول، حدود صد و هشتاد حکایت دارد. باب هشتم در آداب صحبت است و صد بخش کوتاه دارد. این حکایات، همه تجربیات انسانی در موقعیت‌های مختلف است و سعدی با به تصویرکشیدن این موقعیت‌ها، سعی در نشان‌دادن راه صحیح به خواننده دارد. در گلستان با حکایتی مواجهیم که از راست‌گویی، حسادت، انتقام‌جویی، دزدی و تعارض اخلاقی، رجوع به غیر متخصص، فایده تجربه و دانش و ... می‌گوید. کلمات سعدی به‌ گونه‌ای است که آنچه به ما یاد می‌دهد، می‌تواند به ضرب‌المثل و شعار تبدیل شود. به عنوان مثال، سعدی برای پریدن میان کلام دیگری می‌گوید «سخن را سر است ای خداوند و بُن...میاور سخن در میان سخُن». برای تکرار نکردن سخن و چندبار گفتنش می‌گوید «چو یکبار گفتی مگو باز پس...که حلوا چو یکبار خوردند بس». درباره گفتگو و جدال با نادانان می‌گوید «چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار..سر خود را به نادانی شکستی». درباره عیبجویان هشدار می‌دهد «هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد...بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد» در سراسر گلستان، به چنین مواردی برخورد می‌کنیم « که سعدی هرچه گوید پند باشد»

بوستان ده باب دارد و یک مقدمه. باب نخست خطاب به حاکمان و فرمانروایان است و آنان را به «عدل و تدبیر و رای» دعوت می‌کند. احسان، عشق و شور و مستی، تواضع، رضا، قناعت، عالم تربیت، شکر بر عافیت، توبه و راه صواب و در آخر مناجات باب‌های دیگری بوستانند. سعدی در بوستان، انسان خوب و مدینه فاضله را تصویر می‌کند. در حکایت آتش‌سوزی بغداد به آن کس که دکانش نسوخته بود و شکر می‌گفت عتاب می‌کند «پسندی که شهری بسوزد به نار... و گرچه سرایت بود بر کنار؟» و همدردی را فریاد می‌زند. درباره زیاده‌روی در احسان می‌گوید «به یک بار بر دوستان زر مپاش...وز آسیب دشمن به اندیشه باش» می‌گوید کارها را به آنان که تجربه ندارند، مسپاریم «گرت مملکت باید آراسته...مده کار معظم به نوخاسته» یا نخواهی که ضایع شود روزگار...به ناکاردیده مفرمای کار»  به درست‌گویی و بی‌توجهی به پسند دیگران دعوت می‌کند «بگوی آنچه دانی سخن سودمند...وگرهیچ‌کس را نیاید پسند» مواجهه با سعدی، برای ما چیزی دارد، در ماجراهای زندگی به ما کمک می‌کند. «سخن‌های سعدی مثال است و پند...بکار آیدت گر شوی کاربند»

 داستان غزلیات سعدی، داستانی متفاوت است. سعدی از جایگاه معلمی در گلستان و بوستان، در مقام عاشق سخن می‌گوید. غزل سعدی پر است از تصویرسازی‌های بدیع در قالب کلماتی روان و بدون پیچیدگی. «بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم...چون طفل دوان در پی گنجشک پریده»، «بازآ که در فراق تو چشم امیدوار...چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است»  حکمت‌ها، مضامین اخلاقی و تجربیات زندگی نیز در غزل‌های سعدی فراوان یافت می‌شود. «تن آدمی شریف است به جان آدمیت»، «بسیار زر که مس بدرآید ز امتحان» سعدی، آثارش را نتیجه سختی‌هایی می‌داند که همه عمر چشیده است «همه عمر سختی کشیده است سعدی...که نامش برآمد به شیرین زبانی»

اگرچه مولوی می‌گوید «بهتر آن باشد که سر دلبران...گفته آید در حدیث دیگران» اما سعدی بهتر از دیگران سخن خویش را وصف می‌کند. «گرت از بدایع سعدی نباشد اندر بار....به پیش اهل معانی چه ارمغان آری؟» در بیتی که هم معشوق و هم شعر خود را توصیف می‌کند، می‌گوید «حُسن تو نادرست در این عهد و شعر من.... من چشم بر تو و همگان گوش بر منند» او خود را توانا بر توصیف معانی‌ای می‌داند که دیگران نمی‌توانند «در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراد... که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل» سخنانش همه جا نقل مجلس بود «هفت کشور نمی‌کنند امروز...بی‌مقالات سعدی انجمنی» 

نهایت سخن

از کلام سعدی، می‌توان آموخت و به دیگران آموزاند. او برای موقعیت‌ها و تجربه‌های گوناگون انسانی، سخن دارد. سخنش به‌گونه‌ای است که می‌تواند شعار زندگی شود. «مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان»

این متن را به پیشنهاد صدرا محقق عزیز [که غمش مباد و گزندش مباد و درد مباد] برای مجله‌ای داخلی که اسمش را نمی‌دانم، نوشتم. گفته بود مخاطبش نوجوانان است.