انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

برای معدن‌چیان آزادشهر

میان چین‌های صورتت 

          رودی سیاه جاری بود           

لبخند که می‌زدی 

    طغیان می‌کرد 


غباری تیره

 نشسته بود

       بر گونه‌های خسته‌ات   

 تبسمت 

میان تیرگی‌ها می‌درخشید


دست‌هایت 

      دست‌هایی که کم بهار دیده بودند 

       پینه بسته بودند

             انگار تنهٔ بلوط 

سخت بودند 

چونان تیشه‌ای که بر سنگ‌ها می‌زدی 

وقتی نوازش می‌کردی

 ابر بودند


بوسه‌هایت 

بوی زغال داشت

 کودکانت 

عاشق بوی زغال بودند 

مثل شیدایی‌شان به تمشک وحشیِ روی بوته 

بوسه‌ای که دیگر

روی کودک منتظر را لمس نمی‌کند


*

شبیه هبوط اشک

درختان حریص جنگل‌های پرپشت

قد می‎کشند 

برگ‎های پهن یا سوزنی را می‌گسترانند 

تا آفتاب را بیشتر در آغوش کشند


نصیب زمین مرطوب

سایه ابدی حرص ناتمام جنگل است

خورشید 

افسانه‎ای است باورنکردنی 


اندوهی انبوه 

شبیه درختان حریص جنگل‎های پرپشت

بی زوال حکمرانی می‎کند

بی شورش هیچ شادی‎ای


ارمغان آسمان 

تنها

چکه قطره‎های باران است

قطره‎های خسته 

از لمس برگ‎ها


شبیه هبوط اشک

از گونه‎های سرخ

مردی شبیه زلف هایت

تو ناباوری

مثل ناباوری سرو به پریشانی بید 

شبیه ریشخند خیس دریا به افسانه  خشک کویر

مثل خیال خالص شیرین و تلخی روزگار فرهاد 


حتی اشک 

این استدلال بی‌تردید وحشتناک انسانی

حتی گیسوی جوان شبیه ابر و باد و برف

حتی غریبی لبخند و لب‎هام

برهانی عقیم است

حتی مرگ

عشق هیچ برهانی ندارد مگر عشق.


تو ناباوری

شبیه شگفتی شمع به گردش پروانه 


مثل زلف‎هات شده‎ام

زلف‎هات را باور داری؟

رها و پریشان
سیاه سیاه 
محکوم به تعلیق در آسمان 

کمی بایست
می‎خواهم بر شانه‎هات
آرام گیرم