انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

داستان نامعلوم کتابی که امشب خریدم

حدود ساعت نه شب از گذرخان، رفتم سمت یخچال قاضی. توی کوچه پس‌کوچه‌های نیمه‌تخریب‌شدهٔ بافت قدیمی -و البته دوست‌داشتنی-. چند کتابفروشی آنجاست که کتاب‌های دست دوم می‌فروشند و گاهی می‌روم توی‌شان می‌چرخم. فروشندگان کتاب‌ها را بر اساس کیلو و کهنگی چیده‌اند. کتاب «تاریخ ادبیات آمریکا» ۵۰۰ تومان. کتاب‌های دهه پنجاه و شصت فراوان به چشم می‌آیند؛ کتاب‌های بازرگان، بنی‌صدر و ... یکی‌شان باز بود. رفتم تو. پسری قدکوتاه و سیه‌چرده تنها بود. ۱۸-۱۹ ساله بود انگار. گفت چیزی می‌خواهی؟ اسم کتابی را گفتم. گفت اینجا کتاب‌ها را موضوعی نچیده‌اند و هر قفسه یک قیمت دارد. ازم پرسید این کتاب چقدر می‌ارزد؛‌ گفتم نوش بیست تومن. گفت من پونصد تومن می‌فروشمش. شروع کرد حرف زدن. توی ذهنم آمد این شب توی این کوچه خلوت دوست دارد کسی همراهش باشد و حرف بزند. توی کتاب‌ها الکی می‌چرخیدم و حرف می‌زد. می‌گفت اگر اینها مال من بود، موضوعی می‌چیدمشان. کتابی را برداشت و گفت این موضوعش چیست؟ خودش گفت سلامت. اگر زنی آمد و خواست کتاب سلامت بخواهد، بهش می‌گویم آنجا. هر چند بار یک‌بار می‌گفت تو نمی‌فهمی من چی می‌گم. شاید هم راست می‌گفت. بهش گفتم من کتابی را می‌خرم که می‌خواهم بخوانمش و اگر شک داشته باشم، نمی‌خرم و کاری ندارم ارزان باشد یا گران. نمی‌خواستم تصمیمم را عوض کنم و نمی‌خواستم کتابی ازش نخرم. می‌گفت روزی ۱۰-۱۲ تومان برای خودش درمی‌آورد. مستقیم نگفت اما آرزو داشت کتابفروشی‌ای برای خودش داشته باشد. بهش گفتم بلندپرواز باشد. شاید خوشش آمد.
تو کتاب‌های پنج‌هزارتومانی بالا و پایین نگاه می‌کردم. چیزی برای خریدن نبود. می‌گفت صاحب اینجا خیال کرده کتاب دو هزار تومنی را پانصد تومن کند، فروش می‌رود. کسی که نخواهد، نمی‌خرد. بیست دقیقه‌ای توی مغازه‌اش بودم و هی حرف می‌زدم. «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» را دیدم؛ اثر «جاوید اقبال». گفت دو جلدش ده تومن، حتی نه تومن هم میدم. دوست داشتم داشته باشمش؛ اما شک داشتم بخوانمش. یک‌هو یاد باقر افتادم. باقر چند روز پیش انگار به شوخی گفت می‌خواهم پایان‌نامه‌ام درباره اقبال باشد. بهش زنگ زدم و گفتم باقر این کتاب را دیده‌ام،‌ برایت بخرم؟ گفت بخر. دو جلد کتاب را برداشتم. کارت‌خوان داشت. گفت نه تومن بکش. ده تومن کشیدم. گفتم توی بازار خیلی مهربان نباش. خانه که آمدم کتاب را باز کردم. اگر توی مغازه بازش کرده بودم، نمی‌خریدم. برگه دوم مهری مستطیلی بود. با نستعلیق و ثلث نوشته بود «کتاب‌خانه شخصی احمد آذری قمی» پایین‌ترش شماره و مسلسل نوشته بود که جلوشان خالی بود. روی عطف کتاب «۲۳۰» را زده بودند. هرگاه کتاب دست‌دومی می‌خرم و اسم صاحبش را اولش می‌بینم، برای کتاب داستانی می‌سازم و لو داستانی مبهم و نامشخص. وقتی اسم «احمد آذری قمی» را دیدم، ترسیدم از داستان کتاب. پاییز ۷۶ بود. شور نوجوانی بود. خشم بود. مردمی بودند که ریخته بودند خانهٔ مرحوم منتظری و آذری قمی. نام «آذری قمی» امشب به ترس وادارم کرد. ای کاش آن پاییز پانزده-شانزده سالگی توی داستان این کتاب، جایی نداشته باشد.

خوشه‎های خشم


جان اشتاین‌بک (۱۹۰۲-۱۹۶۸) خوشه‌های خشم را در سال ۱۹۳۹ نوشت. این اثر جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. جان اشتاین‌بک در سال ۱۹۶۲ نوبل ادبیات را به دست آورد. خوشه‌های خشم بازگوکننده زندگی طبقه کارگر در زمان رکود بزرگ است. خوشه‌های خشم هیاهوی بسیار بپا کرد و واکنش‌های متفاوتی را برانگیخت. از یکسو منتقدان ادبی و خوانندگان بسیاری آن را ستودند. اما کتاب به مذاق زمین‌داران و طرفداران سرمایه‌داری خوش نیامد. آنان برای تخریب کتاب دست به تبلیغات فراوانی زدند و نویسنده را متهم به حمایت از کمونیسم، ستیز با آموزه‌های کلیسا و مذهب کردند. جان اشتاین‌بک بعدها برای فرار از اتهام حمایت از کمونیسم، شرق بهشت را نوشت. این نوشته نگاهی گذرا به رمان پرافتخار خوشه‌های خشم دارد.


بحران بزرگ اقتصادی

«خوشه‌های خشم» روایت‌گر رنج و درد کارگران و مستمندان آمریکا در بحران بزرگ اقتصادی است. رکود بزرگ یک دهه پیش از جنگ جهانی دوم آغاز شد. در سال 1929 بحران اقتصادی فراگیر شد و تا حدود 1940 به طول انجامید. پس از یک دهه روند صعودی، در «سه شنبه سیاه» 29 اکتبر 1929 بورس آمریکا سقوط کرد و در پی آن، بحران دیگر کشورها را به سرعت تسخیر کرد. دلالان بورس دارایی‌های خود را از دست دادند، بانک‌ها ورشکسته شد و شرکت‌ها مجبور به اخراج کارگران خود شدند.

سیل بیکاران برای یافتن کار به شهرهای دیگر مهاجرت می‌کردند. برخی ایالت‌ها قوانینی برای محدود کردن مهاجرت‌ها وضع کردند. یک چهارم از نیروی فعال بیکار شده بودند و نمی‌توانستند شغل مناسبی برای خود بیابند.


عصر ماشین، سرمایه‌داری و تاراج انسان‌ها

«خوشه‌های خشم» داستان زندگی خانواده‌ای است که در دهه سی زمین‌ کشاورزی خود را از دست می‌دهند. صنعتی شدن کشاورزی آن‌ها را وادار به وام گرفتن از بانک‌ می‌کند. خانواده جاد مثل بسیاری دیگر از کشاورزان نمی‌توانند قرض خود را پرداخت کنند و بانک زمین‌هایشان را مصادره می‌کند. تراکتور جای خیش و گاوآهن را می‌گیرد و به جای اینکه به مدد زراعت مردمان خسته بیاید، زمین‌هایشان را تاراج می‌کند و خانه‌هاشان را ویران. مردم یکی یکی زمین و خانه اجدادی را رها می‌کنند و بدون مال و ثروت به دیار دیگری کوچ می‌کنند، به این امید که کار کنند و دوباره صاحب زمین شوند و خانواده‌شان دور هم باشد.

« ... و نماینده شرح می‌داد غولی که از خود آن‌ها نیز تواناتر است چگونه کار می‌کند و می‌اندیشد. آدم تا وقتی که چیزی برای خوردان دارد و می‌تواند مالیاتش را بپردازد، زمینش را نگه می‌دارد. می‌شود این جوری سر کرد. تا وقتی که زراعت ورشکستش نکرده است، سر می‌کند. و آن وقت ناچار است از بانک وام بگیرد. 

ولی می‌دانید بانک یا کمپانی نمی‌تواند این کار را بکند. این مخلوقات نمی‌توانند هوا تنفس کنند و گوشت بخورند. آنها سود تنفس می‌کنند و ربح می‌خورند. بدون این‌ها خواهند مرد. بانک ... غول به سود مداوم احتیاج دارد. نمی‌تواند انتظار بکشد، خواهد مرد. اگر رشد غول متوقف شود خواهد مرد. تقصیر بانک است. بانک آدم نیست. غول است. ... مالک زمین‌ها بانک است؛ غول. باید بروید.» ص 41


رسانه‌ها؛ تبلیغات و هدایت فکر رنجبران

در روزنامه‌ای این آگهی نوشته شده است: «برای هلوچینی در باغی بزرگ در کالیفرنیا به هشتصد کارگر با دستمزد بالا نیازمندیم.» این آگهی تکرار می‌شود و دست به دست می‌گردد. «جاد»ها چهار مرد کاری دارند. برای همه‌شان کار پیدا می‌شود. می‌توانند پس‌انداز کنند و بعد چند ماه سرپناهی بخرند و آرام‌آرام زمینی کوچک برای خودشان دست و پا کنند و برای خودشان کشت و زرع کنند. آنچه را که می‌توانند به ثمن بخس می‌فروشند و زندگی‌شان را بالای کامیونی از رده خارج شده می‌گذارند، به امید این‌که دوباره زندگی شرافت‌مندانه و آبرومندی دست و پا کنند. خانواده جاد یکی از ده‌ها هزار خانواده‌ای است، که تبلیغات روزنامه‌ها آنان را به امید زندگی بهتر به سوی کالیفرنیا می‌کشاند.

«به مغرب بروید؛ به کالیفرنی. آنجا کار هست. هرگز هم سرد نمی‌شود. همه جا پر از مرکبات است. کافی است که دست‌تان را دراز کنید و بچیندشان. هر وقت یک محصولی هست.»


بهشت موعود غرب

ایالت کالیفرنیا و باغهای بزرگ و سرسبزش امید کارگران رنجور است. در کالیفرنیا کار فراوان است. دستمزدها بالاست. هوا هیچ‌گاه سرد نمی‌شود. مردم در خانه‌هایی سفید میان درختان فراوان نارنج زندگی می‌کنند.

«مادر گفت: من خوشم میاد به کالیفرنی فکر کنم. خیلی کیف داره. دوست دارم به هواش که هرگز سرد نمیشه، به میوه‌های فراوونش، به مردمی که در جاهای به اون قشنگی، تو خونه‌های سفید و میون درخت‌های نارنج زندگی می‌کنن فکر کنم. خیال می‌کنم... یعنی به شرطی که کار گیر بیاریم... شاید بتونیم یکی از این خونه‌های کوچک و سفید بخریم. اون وقت بچه‌ها میرن از درخت پرتقال بچینن، کیف این کار دیوونه‌شون می‌کنه و آن‌قدر جیغ و داد می‌کن که حوصله آدم سر میره.»

مردم رنجدیده فوج‌فوج به سوی غرب؛ بهشت موعود حرکت می‌کنند. همان‌گونه که آمریکا در غرب عالم بهشت اروپاییان بود، کالیفرنیا در غرب آمریکا بهشت کارگران رنجور بود. جاده‌های به سوی کالیفرنیا از ماشین‌ها و کامیون‌هایی پر می‌شود که به در رؤیای بهشت غربی رنج‌های سفر را تحمل می‌کنند.



خوشه های خشم

به سوی بهشت غربی

رسیدن به کالیفرنیا ساده نیست. خصوصاً اینکه آنان که به سوی بهشت غربی روانه‌اند، مردمی ندار هستند. مردمی که سرمایه‌داری اموالشان را تاراج کرده است و آنان را بالاجبار به سوی بهشت غربی کوچانده است. بسیاری در راه‌ها می‌میرند. ماشین‌های بسیاری متوقف می‌شوند و صاحبانشان توان آن را ندارند که تعمیرش کنند. بسیاری حتی بهای بنزین را ندارند. پدربزرگ خانواده جاد در میانه راه می‌میرد. برای دفنش باید چهل دلار پرداخت کنند و اگر این پول را بدهند دیگر هیچ در بساط نخواهند داشت و خودشان در صحرای تنها دفنش می‌کنند. «نوآه» در راه گم می‌شود و از خانواده جدا می‌شود. «کنی» داماد خانواده، همسر آبستنش را رها می‌کند و هیچ‌گاه بازنمی‌گردد و قبل از اینکه به کالیفرنیا برسند، مادر بزرگ نیز می‌میرد و او نیز به مانند پدربزرگ نمی‌تواند باشکوه به خاک سپرده شود. جاده‌ها روز و شب پر است از کامیون‌ها و ماشین‌ها و انسان‌هایی که برای زندگی بهتر به سوی کالیفرنیا در حرکتند. در آنجا ‌ کار همراه با مزد خوب در انتظار آنان است.


اینک کالیفرنیا

بهشت کالیفرنیا خیلی زود رنگ می‌بازد. هزاران هزار انسان را همانند خودشان می‌بینند که در کمپ‌ها و اردوگاه‌ها چادر زده‌اند. خانواده جاد در یکی از این اردوگاه‌ها چادر می‌زنند. وقتی مادر آخرین تکه‌های گوشت را می‌پزد، ده‌ها بچه دور آنان جمع می‌شوند و با نگاه ملتمسی لقمه‌ای طلب می‌کنند. از همسایه‌ها می‌شنوند که کار نیست و مهاجران از گرسنگی خواهند مرد. کسی راه بازگشت ندارد؛ چون چیزی در بساط ندارد.

وقتی می‌پرسند که در روزنامه‌ها آگهی‌هایی دیده‌اند که کارگر می‌خواست، می‌شنوند که این یک بازی سرمایه‌داران است. صدها هزار نفر کارگر در اینجا هستند و باز آنان کارگر طلب می‌کنند. اما هیچ‌گاه برای همه آنان کار نیست. اما هرچه کارگر بیشتر باشد، مزد کمتر است و این به سود سرمایه‌داران است. مزرعه‌ای که صد کارگر می‌خواهد، هزار کارگر را طلب می‌کند و این خود کارگرانند که مزد را کمتر و کمتر می‌کنند. برای یافتن کار و برای زنده ماندن مجبورند به دستمزد‌های پایین رضایت دهند و الا گرسنه خواهند ماند و خواهند مرد. کارگران تنها اسم‌شان کارگر است و در حقیقت برده هستند و در نظام برده‌داری نوین به سختی زندگی می‌کنند.


رنجبران و ترس سرمایه‌داران

کارگران هر روز گرسنه‌تر می‌شوند. بیماری بیشتر می‌شود. فصل بارندگی نزدیک می‌شود. اندک اندک خشم از مالکان وجودشان را می‌گیرد. سرمایه‌داران این خطر را احساس کرده‌اند. هر روز پول بیشتری را برای حفاظت از خود و املاکشان اختصاص می‌دهند. اردوگاه‌ها را از بین می‌برند و جمع‌های کارگری را متفرق می‌کنند. اما می‌خواهند آنان باشند. تا برایشان کار کنند و هر روز از مزدها بکاهند. هر صدای اعتراض کوچکی را با برچسب «سرخ‌ها» سرکوب می‌کنند. بدون اینکه کارگران بدانند «سرخ‌ها» کیستند و چه می‌گویند. سرمایه‌ای که حق کارگران است، برای سرکوب کارگران خرج می‌شود. هر روز به تعداد پلیس‌ها و اسلحه افزوده می‌شود. هر اردوگاهی که آرام است، با دسیسه سرمایه‌داران به آشوب کشیده می‌شود و پلیس آنجا را بهم می‌ریزد تا مبادا کارگران به فکر اعتراض و شورش بیافتند.


خوشه‌های خشم

سرمایه‌داران تنها مالک زمین‌های خود هستند و تنها می‌توانند دستمزدها را کم و زیاد کنند. اما مالک روح کارگران رنجور نیستند. آرام آرام خشم کاراگران را فرامی‌گیرد. در گوشه و کنار اعتراض‌هایی رخ می‌دهد. با اعتصاب برخی کارگران، مالکان دیگر نمی‌توانند از حربه کارگر بیشتر، مزد کمتر استفاده کنند. و کارگران به سوی متحد شدن و مبارزه با سرمایه‌داری کشانده می‌شوند. «تام جاد» تصمیم می‌گیرد کارگران را به آگاهی و مبارزه دعوت کند؛ کارگرانی که نداری و بیچارگی‌شان، باعث همدلی و همسویی‌شان با یکدیگر شده است.


خوشه‌های خشمِ جنبش نود و نه درصد

خوشه‌های خشمِ جان اشتاین بک، دهه سوم قرن بیستم را بازگو می‌کند. بسیاری بحران اقتصادی آمریکا و جهان در سال‌های اخیر را با بحران اقتصادی دهه سی مقایسه می‌کنند. سرمایه‌داران اندک، کارگران فراوان فقیر و تقابل غنای اقلیت و فقر اکثریت و استعمار و استثمار اکثریت و ... شباهت‌های دو بحران اقتصادی است. دو بحرانی که هر دو از غرب آغاز شده است؛ غربی که رسانه‌ها آن بهشت و آرزوی بسیاری کرده‌اند. جان اشتاین‌بک کتابش را وقتی تمام می‌کند که خشم آغاز می‌شود و روایتش روایتی از علل خشم است نه خود خشم. پس از وی نویسندگانی کوشیدند که داستانش را ادامه دهند، اما نتوانستند آنچه را شایسته «خوشه‌های خشم» بود خلق کنند.


 


 

1984

1984 را حسن بهم هدیه داد. مناسبتش یادم نیست. توی تقدیم‌نامه بهمن 90 نوشته است. البته هدیه دادن نیاز به مناسبت ندارد. قبلاً نصفه نیمه خواندمش، مثل انبوه کتاب‌های نیمه‌خوانده دیگر. نوشتن درباره 1984 آسان نیست. یکی به این دلیل که خیلی خوانده شده است.  و دومی به همان دلیلی که در متن داستان سخن گفتن سخت است. 

1984 جرج اورول


بین 1984 و قلعه حیوانات ارتباط است. قلعه حیوانات ادامه 1984 است. حتی می‌تواند مقدمه‌اش باشد و شاید با هم یک چرخش مکرر را تشکیل دهند. قلعه حیوانات «برخاستن رنجبران» علیه اربابان است. رنجبرانی که حیوانند و اربابانی که انسان. همان امیدی که وینستون در 1984 داشت. «اگر امیدی هست، در رنجبران نهفته است.» حاکمان برای ابدیت انسانیت را از بین می‌برند. مردمی که در سایه حکومت برادر بزرگ زندگی می‌کنند، باید تمام شاخصه‌های انسان بودن را از دست دهند تا هیچ‌گاه خطری برای حکومت ایجاد نکنند. نفی آزادی، نفی دانایی و آگاهی و تعقل و نفی دوستی سه شعار حزب است. نفی آزادی و تعقل و دوستی به معنای نفی انسانیت است. همه باید حیوان باشند تا ابدیت حکومت تضمین شود. همه زمینه‌های تردید و آگاهی از بین خواهد رفت. گذشته با اراده حزب تغییر می‌کند و همه اسناد مبدل می‌شوند. بر خلاف تصور وینستون دگرگونی گذشته، نه تنها در میان اسناد است، بلکه درون انسان‌ها و خاطره و یاد آنان نیز تغییر می‌کند. انسان‌هایی که دیگر انسان نیستند. وقتی حکومت با مردمانی که انسانیت ازشان سلب شده است، روبرو باشد، تغییر گذشته در درون آنان ساده است. زبان باید تغییر کند. تغییر زبان در راستای همان نفی انسانیت است. همه استعاره‌ها باید حذف شوند. هیچ کلمه‌ای نباید معنایی دوپهلو داشته باشد و در نیتجه هیچ شعری نباید گفته شود. 

وظیفه مهم پلیس اندیشه، یافتن انسان‌هایی است که هنوز انسان مانده‌اند و سپس تلاش برای سلب انسانیت آنان. انسان‌هایی که هنوز درک می‌کنند دو به علاوه دو می‌شود چهار. انسان‌هایی که به واقعیتی بیرون از ذهن باور دارند. نوعی پدیدارشناسی در مبانی حکومت حزب دیده می‌شود. نفی هر گونه واقعیت و بودی فرای ذهن. وقتی همه چیز ساخته ذهن باشد و چیزی بیرون از نمودهای ذهنی نباشد، ذهن آفریننده است و این آفریدگار همه چیز را می‌تواند تغییر دهد حتی قوانین ثابت ریاضی را. 

وینستون و جولیا انسان‌هایی هستند که هنوز انسانند. عشق دارند و فکر می‌کنند و تناقضات را می‌فهمند و رنج و درد را حس می‌کنند. از بین بردن تعقل و آگاهی نخستین گام وزارت عشق برای نابودی انسانیت وینستون است. زمان و مکان را با محصور کردنش در جایی که نمی‌داند کجاست و نمی‌داند چه وقت است، از بین می‌برند. مقاومتش را در برابر آگاهی و خاطرات می‌شکنند. درد و رنج را چنان بر وی چیره می‌کنند که بر آگاهی‌اش غلبه می‌کند و دیگر برایش فرقی ندارد دو به علاوه دو می‌شود سه یا چهار یا پنج. پس از نفی آگاهی، نفی عشق است. عشق وقتی نابود می‌شود که فرد خود را ترجیح دهد و معشوق را فدای خود کند نه خود را فدای معشوق. وقتی نابودی و ویرانی هولناکش را برایش به تصویر می‌کشند و فرد خود را در تحقیری ابدی و نابودی منزجرکننده‌ای می‌بیند، معشوق را سپر خود می‌کند. پس از آن او دیگر برای حزب و حکومت ابدی خطری ندارد. عشق به جولیا را، مهر به برادر بزرگ پر می‌کند. اما پس از آزادی هنوز نشانه‌هایی تاریک از انسان بودن در درون وینستون هست. او وقتی جولیا و چهره ویرانش را می‌بیند، دنبالش می‌رود و از او می‌خواهد باز همدیگر را ببینند و لو اینکه سردی در این کلمات موج می‌زد. گاهی در لایه‌های زیرین ذهنش تردیدهایی روشن می‌شد. 

*

1984 شکل مبالغه‌آمیز یک حکومت توتالیتر است. هشداری طنزآلود به این حکومت‌ها که همیشه خطر سرنگونی تهدیدتان می‌کند. داستان را یک قیاس استثنائی تشکیل می‌دهد. ثبات حکومت منوط به نفی انسانیت مردم است. اگرچه برادر بزرگ در 1984 موفق به نفی انسانیت بسیاری می‌شود، اما این معنا که تا وقتی انسان وجود دارد، آگاهی هست و عشق هست، ظلم و ستم باید به خود بلرزد و بترسد. مقدمه دوم این قیاس خفی این است که نمی‌توان انسانیت را از انسان نفی کرد. 



دُم:
این نوشته را به عنوان بخش اول، دعوت ستایش نوشتم. اگر حوصله‎ای باز خواهم نوشت.

بخوانید: شاهکاری که جرج اورول را کشت