انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلوپ» ثبت شده است

رولی

می‌پرسد: «رولی» یعنی چه؟ 
ذهنم می‌رود بیست سال قبل. خیال می‌کنم زمان را توی ذهن می‌شود، نگه داشت. در ثانیه‌ای می‌توان ساعت‌ها را مرور کرد. سکوت‌های آنی توی گفتگو‌ها، وسط حرف زدن، ماجرا‌ها دارد. این سکوتهای آنی را نادیده نگیرید؛ ازشان می‌توان صید معنا کرد. رولی یکی دو سال از من کوچک‌تر بود. یکی دو کوچه آن ور‌تر بودند. مثل بیشتر بچه‌های آن زمان یاسوج، درسخوان نبود. دوران کلوپهای بازیهای ویدئویی بود. خیال می‌کنم اولین کلوپ یاسوج، روبروی بیمارستان بهشتی بود؛ توی یک زیرزمین. چند آتاری داشت و بازی هواپیما. یادم نیست بازی کرده باشم، اما تماشا می‌کردم. حسن -برادرم که دو سال بزرگ‌تر است- عشق کلوپ بود. ما هم طفیلی‌اش بودیم؛ چون کوچک‌تر بودیم. یادم است یک بار توی‌‌ همان زیرزمین بزرگ که پر از میز پینگ پونگ و فوتبال دستی بود، با عباس یکی دو دکمه آتاری را فشار دادیم و در رفتیم. سگا که آمد، آتاری فراموش شد. «کامبت» بازی فراموش نشدنی نوجوانی ما بود. ساعتی صد تومان می‌گرفتند تا روی نیمکت چوبی کلوپ بنشینیم و بازی کنیم. می‌گفتند پسری توی شیراز است معروف به «مَمَلی کامبت» و شرط بسته که اگر کسی یک راند ازش برد، ‌ یک دستگاه سگا می‌دهد به برنده. یادم است هر دستگاهش ۱۲۰ هزار تومان بود. حقوق دایی که معلم بود، حدود ۱۵ هزار تومان بود. دستگاه‌ها از صبح تا شب روشن بودند و بچه‌ها عوض می‌شدند. شب دستگاه‌ها را کرایه می‌دادند؛ شبی هزار تومان. یادم است حسن گفت بچه‌ها بیایید عیدی‌ها را جمع کنیم و یک شب سگا کرایه کنیم. عیدی‌های همه‌مان هشتصد تومان شد؛ اما کرایه کردیم و تا صبح بازی کردیم. من هیچگاه استعداد خوبی توی بازیهای کامپیوتری نداشتم. 

مصطفی تعریف می‌کرد: رفته بودم توی کلوپ حسن کهن. مهدی و احمد بازی می‌کردند. -مهدی و احمد و مصطفی داداش‌هایم هستند؛ مثل حسن و عباس. - از پشت دسته را از دست احمد کشیدم و دستگاه سگا از کمد زیر تلویزیون افتاد. حسن کهن، همه را انداخت بیرون. در کلوپ را قفل کرد. دستگاه را روشن کرد و امتحان کرد. سالم بود. دوباره امتحانش کرد. سالم بود. گفت شانس آوردیت و انداختمان بیرون. 

وقتی گفت: رولی چیه؟ این همه خاطره هجوم آورد. همه‌اش توی یک آن. رولی همکلاس احمد و مهدی بود. تنها تصویر زنده‌ای که از رولی دارم، توی همین کلوپ حسن کهن بود. کلوپ توی سی متری پایین کوچه‌مان بود. کامبت ۲، به گمانم ۱۶ مبارز داشت؛ بروس لی، یخی، غیبی، آرنولد و... توی این ۱۶ نفر دو زن هم بودند که تنها جوراب داشتند و لباسی شبیه مایو. صاحبان کلوپ نمی‌گذاشتند کسی این دو زن را برای مبارزه انتخاب کند. حتی روی کاغذی می‌نوشتند و به دیوار می‌زدند. تلویزیون کلوپ‌ها ۲۱ اینچ رنگی بود. کامبت بخش یک نفره‌ای داشت، که باید همه این مبارزان را شکست داد و با غول چاردستی مبارزه کرد. انتخاب حریف با دستگاه بود. اینجا تنها جایی بود که می‌شد با زن‌ها مبارزه کرد. 

عادی بود که وقتی دو نفر بازی می‌کنند، ده نفر تماشا کنند. رولی تماشاگر بود. مبارزه تکنفره با یکی از زن‌ها بود؛ زنی که سرخ می‌پوشید. رولی ده یازده ساله، ناگهان از پشت نیمکت پرید و شیشه تلویزیون را بوسید؛ درست‌‌ همان سمتی که آن زن سرخپوش نمایان بود؛ سمت چپ. بعد بلند گفت آه. حسن کهن، صاحب کلوپ رولی را انداخت بیرون. اما رولی زن سرخپوش را بوسیده بود. 

یکی دو ثانیه ساکتم و بعد لبخند می‌زنم و خاطره‌ها نمی‌گذرانند که چگونه رولی بودن را توضیح بدهم.


مورتال کامبت