انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دفتر خاطرات» ثبت شده است

درباره احساس بدوارثی

عمواحمد –عموی بچه ها- روی آیفونش بازی کلش اف کلنز را داشت. تابستان که یاسوج بودیم، احمد –پسرم- گاهی روی گوشی عمو بازی‌اش می‌کرد. وقتی آمدیم قم، احمد روی گوشی من نصبش کرد و شروع کرد به بازی. چند باری خواستم بازی را حذف کنم؛ هم وقتش را می‌گرفت و هم از اینکه کله‌اش توی گوشی باشد، نگران بودم. خودم کمی بازی کردم. اهل بازی نیستم، اما از بازی خوشم آمد. احساس کردم، احمد می‌تواند از این بازی یاد بگیرد. شاید از هر بازی استراتژیکی بشود چیزی یاد گرفت. –نمی دانم- 


همیشه باید در فکر پیشرفت دهکده باشی. پیشرفت منابع می‌خواهد. بخشی از منابع را خودت تولید می‌کنی. توی بازی، فقط تو نیستی و کامپیو‌تر. در کنار دهکده ما، هزاران دهکده دیگر است. رقیبانت انسانهایی هستند که گوشی دست دارند و دهکده مجازیشان را اداره می‌کنند. آن‌ها به ما حمله می‌کنند و ما به آن‌ها. اگر رقیبت تن‌ها، کامپیو‌تر بود، احساسات کمتری توی بازی بود. وقتی به دهکده دیگری حمله می‌کنیم، یعنی تلاش و دسترنج دیگری را غارت می‌کنیم. این دیگری واقعاً یک انسان است که برای این منابع و ذخیره‌ها زحمت کشیده است. – و لو مجازی- می‌توان آن فرد را احساس کرد، که وقتی به بازی برمیگردد، می‌بیند منابعش غارت شده‌اند. احساسی که خود ما هم بار‌ها تجربه‌اش کرده‌ایم. شاید این وسط، دهکده‌ای مناسب برای غارت پیدا شود، اما توجه به احساس صاحب دهکده و زحمتش، باعث شود حمله نکنیم. برای اینکه در برابر دیگران، از منابعت دفاع کنی، باید قدرتمند شوی. برای اینکه قدرتمند شوی باید منابع داشته باشی. باید دیگران را غارت کنی. باید غارت کنی تا تاراج نشوی. بازی بسیار پیچیده‌تر از این کلمات است. 


بعد از چند ماه بازی کردن، تصمیم داشتم بازی را از روی گوشی حذف کنم. حتی دهکده‌ها را خرید و فروش می‌کردند، اما نمی‌خواستم بفروشم. دلم نمی‌آمد بازی را حذف کنم. چون هم احمد و هم من، برایش وقت گذاشته بودیم و احساسات خوش و ناخوش بسیاری از بازی داشتیم. از شکست خوردن‌ها و اشتباهات. حتی از زنگ خوردن گوشی وسط جنگ و در نتیجه شکست. انس و الفت با بازی، مانع این بود که به راحتی دست از بازی بکشیم. اما بازی وقت گیر بود و کار ما بازی کردن نبود. خواستم توی تویی‌تر بنویسم کسی بازی را می‌خواهد، ننوشتم. از اینکه دست کسی بدهمش که خیلی ازش نمی‌دانم، می‌ترسیدم. 


دیروز فهمیدم باقر، کوچک‌ترین برادرم – و عموی احمد- همین بازی را دارد. اما دهکده ما –من و احمد- خیلی پیشرفته‌تر است. برایش پیغام گذاشتم که آیا بازی را می‌خواهد. استقبال کرد. رمز و پسورد را بهش دادم و باقر دهکده را در دست گرفت. از اینکه دست باقر بود، خوشحال بودم. می‌توانستم هر چند مدت، ازش احوال دهکده را بپرسم. اصلاً اینکه دست کسی است، که از خودت است و می‌دانی برایش زحمت می‌کشد، احساس خوشی است. توی این احساس خوش، یاد عبارت «بد وارث» افتادم، خیال می‌کنم وحشتناک باشد. 


*

تصویری از دهکده‌مان.

تبم گرفت و دلم خوش


از خاطرات روشن سه چهار سالگی‎ام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست می‎گرفت و می‎گفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه می‎کردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد.  همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچ‎گاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمی‎دانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخورده‎اش را دوست داشتم. حسودی‎ام می‎شد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب می‎کند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم. 


توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض می‎شدیم و مدرسه نمی‎رفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه می‎بردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمی‎آیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم. 


گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست می‎گرفت. این کلمات همین را می‎گفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمی‎گرداند. چشم‎های تو را برمی‎گردانند. 


این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. حرفم چیز دیگری بود. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریف‎های دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشم‏های تو را برمی‎گردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیک‎تر شود. نترس این را شوخی کردم. می‎شود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریه‎ای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی.