انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

در جستجوی معبد از دست رفته

قم؛ در جستجوی امر قدسی
    مدرسه معصومیه، سیاست‌زدگی با طعم منع موسیقی
وسط‌های شهریور ۱۳۷۵، حدود سه نصف شب رسیدم دم در مدرسه معصومیه. در بزرگ آهنی مدرسه قفل بود. بغل‌دستش اتاقکی بود که نگهبان خواب بود. در نزدم. یک ساک بزرگ، یک چادرشب که تویش پتو و بالش بود، همراهم بود. دم در نشستم. در سادگی نوجوانانه نمی‌خواستم پیرمرد نگهبان را بیدار کنم. پنج‌-شش دقیقه‌ای بیشتر ننشسته بودم که طلبه‌ای با ساکی نه چندان بزرگ بدون چادرشب و پتو و بالش آمد و سلام کرد و به سادگی نوجوانانه‌ام خندید و آرام با سکه‌ای در زد و نگهبان بی‌آنکه غرولند کند، در را باز کرد. طلبه را می‌شناخت؛ از من کارت خواست. برگهٔ موقتی را که دم ثبت‌نام بهم داده بودند، نشانش دادم. آدرس حجره را پرسیدم، نشانم داد. طلبه‌ای که برای نماز شب بیدار شده بود، آمد کمکم و ساک را گرفت. توی حیاط، توی خنکی پس از گرما، ده-بیست‌نفری خوابیده بودند. همانجا بساطم را پهن کردم که مبادا نیمه‌شب مزاحم هم‌حجره‌ای‌های نادیده‌ام شوم. ساعتی مانده بود به اذان صبح. آن یک ساعت نخوابیدم، در رؤیایی خام، گمان می‌کردم پا به فضایی پر از معنویت و دور از هر آلودگی دنیایی گذاشته‌ام و دوست داشتم هر چه زودتر مثل کسانی بشوم که در این فضا بودند.
 
همان روزهای اول، استادی داشتیم می‌گفت طلبه‌ باید آرام‌آرام خودش را بسازد و بعد هفت-هشت سال به مقامی نزدیک مقام عصمت برسد. وقتی این را می‌گفت به گمانم در دسترس بود. هنوز حرفش توی ذهنم می‌پیچد. هفت سال که نه؛ اما دو سه ماهی بیشتر نگذشت که آن معبد روحانیِ رؤیایی برایم ویران شد؛ چیزی شبیه فروپاشی انقلاب‌های علمی کوهن. خطای اول را که می‌دیدم، توجیه می‌کردم. اشتباه دوم را غیرعمد می‌پنداشتم. سومی را بهانه‌ای برایش می‌تراشیدم و ... اما وقتی با انباشت نادرستی‌ها روبرو شدم، آن بنا فرو ریخت. همهٔ زشتی‌هایی که در کفِ کوچه و بازار ریخته بود، اینجا هم بود؛ آدم‌هایی بودند که در معامله فریب می‌دادند، دروغ می‌گفتند و ... اما گوشهٔ همان معبد ویران، گاهی کسانی بودند که چراغی روشن می‌کردند.
 
مدرسهٔ معصومیه مدرسهٔ بزرگی بود. مدرسه وقتی کوچک باشد، وقتی طلبه‌ها محدود باشند، استادی صاحب‌دل و پاک‌نهاد می‌تواند بالاسر همه باشد و راهنمایی‌شان کند؛ اما وقتی بزرگ باشد، می‌شود شبیه ادارهٔ یک خوابگاه بزرگ که برای دیدن مدیر باید از منشی‌اش اجازه گرفت. دور تا دور حیاط مستطیلی بزرگ مدرسه که پر از گل و درخت بود، حجره‌ها و کلاس‌ها بود. ظاهرش معماری سنتی ایرانی داشت و درونش غربی. هم مسجد مجللی داشت و هم سالن آمفی‌تئاتر که روبروی مسجد بود. داخل ساختمان راهرویی بود که در دو طرف راهرو حجره‌ها بودند و گوشه‌ای هم «مَدرس» و دستشویی و ... کلاس‌ها و حجره‌ها یک‌جا بودند. طبعاً نیمی از حجره‌ها سمت حیاط بودند و نیمی سمت خیابان. دوست داشتیم حجره‌مان سمت حیاط باشد که بشود پنجره را باز کرد و توی پنجره نشست و حیاط پر از گل و درخت را تماشا کرد. حجره‌ها سه نفره بود. یک اتاق، با یک موکت که کفَش پهن بود و یک کمد سه تکه. خبری از تخت نبود. هر کس پتویی می‌انداخت توی یکی از ضلع‌ها و می‌شد قلمروش و همانجا می‌خوابید. مرا چون سید بودم، احترام می‌کردند. فقط بهمان ناهار می‌دادند و خودمان باید فکری به حال صبحانه و شام می‌کردیم. دیگ بزرگی می آوردند توی راهرو و توی حجره غذا می‌خوردیم. تقریباً همه روز را به درس و مباحثه می‌گذراندیم. دو-سه نفر گروه مباحثه تشکیل می‌دادند و درس را با هم مرور می‌کردند و اشکالات هم را می‌گرفتند و گاهی سر فهم‌های مختلف‌شان از درس، جر و بحث می‌کردند. هم برای رفع اشکال خوب بود و هم برای تقویب بیان و هم برای به یاد ماندن درس. تقریباً همهٔ درس‌ها را مباحثه می‌کردیم. همهٔ طلبه‌ها اهل مباحث نبودند. آخر شب همنشینی بود که بهش «گعده» می‌گفتند و از هر چیزی سخن می‌گفتیم. دوستی داشتیم که الان منبری است، دفتری داشت پر از جک و لطیفه. می‌گفتند مرحوم موسوی اردبیلی هم دفتر جک داشته. 
 
پنج‌شنبه‌ها «صاحب‌دلی» می‌آمد و درس اخلاق می‌داد. مرحوم احمدی میانجی (۱۳۰۵-۱۳۷۹)  می‌آمد مدرسه و درس اخلاق می‌گفت. همه شرکت نمی‌کردند. آدم افتاده‌ و باصفایی بود و حرف‌هایش به دل می‌نشست. این‌سو و آن‌سوی در و دیوار مدرسه پر بود از روایات و جملاتی که به تهذیب اخلاق و خودسازی دعوت می‌کرد. مسجد مدرسه را می‌خواستند تعمیر کنند، نماز را در زیرزمین بزرگ قسمت غربی مدرسه می‌خواندند. قبل از اذان صبح، از هفتصد-هشتصد طلبهٔ خوابگاهی مدرسه، پنجاه-شصت نفری می‌آمدند آنجا و نماز شب می‌خواندند. شاید بشود گفت نماز شب نشانه‌ای برای تلاش برای خودسازی است. گاهی تک‌وتوک طلبه‌هایی پیدا می‌شد که دست به ریاضت و چله‌نشینی بزنند و یکی دو بار نتیجه‌اش بیماری جسمانی و روانی بود. 
 
توی ذهن بسیاری از ما نوجوان‌های طلبه، آرزوی «عارف» شدن بود. دوست داشتیم چهل-پنجاه سال بعد منازل سلوک را طی کرده باشیم و طی‌الارض بلد باشیم و باطن‌ها را بخوانیم و کرامت و خرق عادت داشته باشیم. از همان اوایل در پی استاد و خضرِ راهی بودیم که دستمان را بگیرد. گاه و بی‌گاه می‌رفتیم نماز مرحوم آیت الله بهجت. معنویت‌خواهی کمابیش اما نه آنچنان پررنگ توی حجره‌ها بود. طنزی بین طلبه‌ها معروف بود که طلبه‌ها در سال‌های اول خدایند و آرام‌آرام پیغمبر و بعد امام می‌شوند و بعدها به عالم بودن رضایت می‌دهند و وقتی چهار کتاب بیشتر خواندند و شش‌هفت‌سالی گذشت و دیدند به هیچ‌جایی نمی‌رسند، می‌شوند یکی از مردم عادی و حتی گاهی بدتر. تا حدودی این طنز راست بود. معنویت‌خواهی به وضوح با فاصله‌گرفتن از سال‌های اولیه، کمتر و کمتر می‌شد. خیلی‌ها بودند که همان سال‌های اول، وقتی می‌دیدند این معبد، آن معبد رؤیایی آنها نیست، می‌رفتند و برنمی‌گشتند.
 
یکی دو ماه بیشتر نگذشته بود که دم حیاط مدرسه، روحانیِ پنجاه-شصت‌ساله‌ای نشسته بود و هفتاد-هشتاد نفر دورتادورش حلقه کرده بودند. امجد بود؛ محمود امجد. آواز می‌خواند. صدایش مبهم بود. انگار کمی با ردیف‌های آوازی آشنا بود. وسط آوازخواندنش تند و تند حرف می‌زد و گاهی جمعیت می‌خندیدند. روحانیِ جوانی رد شد و با طعنه گفت خوب بساطی راه انداخته‌اید و رفت. آن آغاز آشنایی با امجد بود. 

مدرسهٔ معصومیه مدرسه‌ای سیاست‌زده بود. در بسیاری از تجمعات و اعتراض‌های آن دوران بسیج معصومیه نقش داشت. دوم خرداد ۱۳۷۶ اولین رأیم را در ۱۵ سالگی در همان سال اول به صندوق انداختم. به جز چند نفر انگشت‌شمار همه به ناطق‌نوری رأی داده بودند. شب پنج‌شنبه بعد از نیمه‌شب که تبلیغات ممنوع بود، طلبه‌ها را جمع کردند و گفتند وظیفهٔ ماست که این ورقه‌ها را در سراسر قم و حتی اگر شد هر شهر دیگر پخش کنیم. انگار آن برگه‌ها سرنوشت انتخابات را تغییر خواهد داد. برگه‌هایی دست‌مان دادند و من و دوستی به نام بنکدار در محلهٔ سالاریه پخش کردیم. توی برگه‌ها نوشته بود چرا به خاتمی رأی ندهیم و چرا به ناطق رأی بدهیم. از همان‌جا سنگک خریدیم. توی سنگک مگس بود. صبح که به مدرسه رسیدیم، نصف بچه‌ها را نیروی انتظامی دستگیر کرده بود. شب شنبه ۳ خرداد، توی زیرزمین دیگر که کوچک‌تر بود، طلبه‌ها فشرده نشسته بودند و گردِ غم بود که توی فضا بود و اخبار از پیروزی خاتمی می‌گفت. تنها خوشحال آن جمع، صغیرزاده بود که از قبل گفته بود خاتمی بیست میلیون رأی می‌آورد.
 
مدرسهٔ به آن بزرگی، یک تلویزیون ۲۱ اینچ داشت که توی کمدی قفل می‌شد. مدیر مدرسه سخت‌گیر بود حتی می‌گفت نباید آهنگ اخبار پخش شود. کلیددار تلویزیون اول اخبار پیچ صدا را می‌چرخاند تا آهنگ پخش نشود و تا آخر اخبار صبر می‌کرد. در روزهای عادی فقط اخبار می‌دیدند. آخر هفته کمی قوانین شل می‌شد. کلیددار خودش اهل بود. پرسپولیسی پر و پا قرص بود. فوتبال را پخش می‌کرد. شب جمعه مسابقهٔ هفته را و فیلم آخر شبکه یک را هم. سریال امام علی که شروع شد، مدیر اجازه داد سریال امام علی را هم ببینیم. جام ملت‌های ۹۶، مدیر نگذاشت فوتبال‌ها را ببینیم. طلبه‌ای سال بالایی تلویزیونی ۱۴ اینچ داشت. بالای یکی از ایوان‌های مدرسه اتاقکی بود که چهل-پنجاه نفر جا می‌شد. بازی ایران-کره بود. صد نفر توی هم چپیده بودیم و فوتبال را می‌دیدیم. وقتی ۲-۱ عقب بودیم، من شرط بستم که می‌بریم و بردیم. علی دایی ۴ گل زد. ۶-۲ بردیم. آن بازی را قاچاقی دیدیم و این لذت بُرد را بیشتر می‌کرد. 
 
موسیقی ممنوع بود. طلبه‌ها نباید توی حجره‌ها موسیقی گوش می‌دادند؛ اما گوش می‌دادند. نوارهای علیرضا افتخاری بسیار پرطرفدار بود. آن وقت‌ها تازه «نیلوفرانه» بیرون آمده بود. گاهی بین طلبه‌ها گفتگو می‌شد که جایز است یا نیست. بعدها فهمیدم که حتی هایده و حمیرا هم گوش می‌دهند و نوارها یواشکی دست‌به‌دست می‌شد. امجد که می‌آمد مدرسه، آواز می‌خواند. توی گوشهٔ افشاری می‌خواند، ابوعطا می‌خواند، شوشتری می‌خواند.  یکی دو طلبه همراهش بودند که ردیف‌ها را خوب بلدند و گاهی به آنها می‌گفت که بخوانید. امجد بسیاری از قوانین و نظم‌های حاکم بر تصورات طلاب را شکست. همیشه می‌گفت «بازیگر نباشیم» و بسیاری از قوانین و نظم‌ها را بازی‌گری می‌دانست.

مدرسه امام محمد باقر، زندگی میان کاج‌های بلند

سه سال مدرسه معصومیه بودم؛ از ۱۵ سالگی تا ۱۸ سالگی. پایان سال سوم از مدرسه اخراج شدم؛ بی‌دلیل. خیلی‌ها را آن سال اخراج کردند. هر کس را گمان می‌کردند عنصر نامطلوب است. تقریباً تمام اعضای بسیج مدرسه را اخراج کردند. من عضو بسیج نبودم، اما برایشان خط می‌نوشتم. اعتراضی نکردم. نوعی تسلیم و رضا داشتم. خیلی از دوستانم اعتراض و حتی تجمع کردند؛ من سرم را انداختم پایین. رفتم سراغ مدرسهٔ امام باقر اول نیروگاه. نمره‌هایم خوب بود. طلبه‌ای جوان چند سؤال ازم پرسید و پذیرفت بروم آنجا. مدرسهٔ معصومیه جاه و جلال داشت، پر بود کاشی‌های معرق. نوک گلدسته‌هایش به تن آسمان سوزن می‌زدند. چند باری یواشکی، از راه‌های مخفی رفته‌بودیم آن بالا. هم ترسناک بود و هم باشکوه. مدرسه امام باقر ساده بود نه گنبدی داشت  نه گلدسته‌ای و نه آمفی‌تئآتر. مدرسه‌ای ساده بود توی محله‌ای ساده. دو طبقه بود. سی‌-چهل حجره در هر طبقه بود. حجره‌ها همه رو به حیاط بودند مثل مدرسه‌های قدیم. بر خلاف مدرسهٔ معصومیه، کمد نداشتند و به جای کمد، پستو بود. در دو طرف پستو، قفسه گچی بود. بیشتر طلبه‌های آنجا قمی بودند و شب‌ها مدرسه خلوت می‌شد. حجره‌ها یک نفره و دونفره و گاهی سه نفره بود. پنجاه-شصت نفر شب‌ها می‌ماندیم. یکی از طلبه‌ها توی اتاقی کوچک بوفه راه انداخته بود. حیاط مدرسه پر بود کاج‌های بلند. کلاس‌های درس بغل‌دست حجره‌ها بود و گاه صبح اول صبح خواب‌آلود عبایی به دوش می‌انداختیم و  می‌رفتیم سر درس. توی کلاس‌ها صندلی نبود و روی زمین می‌نشستیم. آنهایی که مقید بودند، دو زانو می‌نشستند. شرح لمعه و اصول فقه را آنجا خواندیم. استادهایش از استادهای معصومیه بهتر بودند. فضایش صمیمی‌تر بود. سیاست سیطره نداشت. همه همدیگر را می‌شناختیم. مقبرهٔ حاج‌علی‌بابا واقف مدرسه، توی حجره‌ای بود. آنجا مباحثه می‌کردیم. شاید روح حاج‌علی‌بابا از جر و بحث‌مان سر اینکه استعمال لفظ به لحاظ واحد در اکثر از یک معنا محال است یا نه، شاد می‌شد. از مدرسه تا حرم هفت دقیقه راه بود. از زیر پل نیروگاه و از روی پل آهنچی رد میشدیم تا به حرم برسیم. نماز صبح را حرم می‌خواندیم. بعد نماز صبح تا طلوع آفتاب توی مسجد بالاسر دو مباحثه داشتم. مدت کوتاهی حتی قبل از نماز صبح مباحثه‌ای گذاشتم که تعطیل شد. همهٔ روز به درس و بحث می‌گذشت. در طی هفته روزانه تا چهارده ساعت درس و بحث داشتم. پنج‌شنبه‌ها بعد از ناهار با موتور رکس آبی علی رسولی می‌رفتیم امام‌زاده‌گردی.

جنس طلبه‌های مدرسه با مدرسهٔ معصومیه فرق می‌کرد. اینجا زمینی‌تر بودند. زودتر از موعد از مرحله طلبهْ‌خدابودن و طلبهْ‌پیامبربودن آمده‌بودند پایین. از آن خودفریبیِ ما انسان‌هایی برگزیده‌ایم برای برقراری هدف خداوند بر زمین، فاصله داشتند. خیلی‌هاشان دنبال کار بودند. توی معصومیه در گوشِ ما نوجوان‌ها می‌خواندند دنبال کار و دنیا نروید، شما برگزیده‌اید، خداوند «مِن حیث لا یحتسب» خودش می‌رساند. عبدی تئاتر بازی می‌کرد، محمدی تو باشگاه بدن‌سازی نزدیک مدرسه، مربی بود. رضایی و همتی توی استخر نیروگاه شنا آموزش می‌دادند و حتی طلبه‌هایی بودند که پنج‌شنبه-جمعه می‌رفتند کارگری. آنها می‌دانستند که برگزیده و برتر نیستند.

همیشه از آن اخراج اشتباهی و بی‌دلیل خوشحالم. آن شکوه و بزرگی و خاص بودن مدرسهٔ معصومیه با شش ایوان مقرنس و با گنبد بزرگ و گلدسته‌هایی که تیغِ تیز نوک‌شان زخم می‌زد به چشم خورشید، ما را فریب داده بود که در این رؤیای شیرین باشیم که ما برگزیده‌ایم و نبودیم. گمان می‌کردیم خدا به ما نگاهِ خاص می‌کند و وقتی نصفِ شب پا می‌شدیم و خم و راست می‌شدیم در بارگاه خدا، اسم خود را در میان اولیاء الله می‌نوشتیم و در روز سرمان را بالا می‌گرفتیم و به گفتهٔ امجد «بازیگر» بودیم. شاید در آن چند سال معصومیه، تنها نگاهِ خاص خدا و شاید تنها پس‌گردنیِ مهربانانهٔ خاص خدا، همان اخراج از آنجا بود که بفهمیم «بازیگر نباشید» یعنی چه. مدرسهٔ امام باقر و طلبه‌های سادهٔ بی‌آلایشش این را یادم داد که ما اگر هیچ نباشیم، یکی از مردم عادی روی زمینیم. 
 

 
•    مشهد، مدرسهٔ عباسقلی‌خان؛ زندگی در دل تاریخ
از حسرت‌هایی که همیشه توی دلم مانده، وقتی بود که دیدم کنار مسجد شاه اصفهان مدرسه‌ای علمیه هست و طلبه‌هایی آنجا حجره دارند و وقتی درهای مسجد را بسته‌اند، آنها می‌توانند در آن فضای معنوی و در سکوتی شکوهمند بنشینند و تماشا کنند. تجربهٔ نزدیک به آن، زندگی دو-سه ماهه در مدرسهٔ عباسقلی‌خان مشهد بود. شش نفر یک حجره گرفتیم. حجره‌ای که به جز سیم برق و لامپ، هیچ رنگی از مدرنیته نداشت. سقف حجره بلند و هلالی بود. درِ چوبی قدیمی داشت. مدرسه دو طبقه داشت. حجره‌های طبقهٔ دوم بالکن داشتند. توی آن بالکن می‌خوابیدم. روبرویش درخت کهنسال شاتوتی بود. شب‌ها  تا صبح توی حرم بودیم. نماز صبح را می‌خواندیم و برمی‌گشتیم حجره. بعد طلوع آفتاب می‌خوابیدیم تا سر ظهر. بقیهٔ روز به درس و بحث می‌گذشت. ورودی مدرسه، ایوانی مقرنس بود با کاشی‌های آبی. حیاط مدرسه بزرگ بود و پر بود درخت. یکهو از هیاهوی خیابان و دنیای آهن و دود به سکوت چهارصد سال پیش برمی‌گشتی. پیرمردی نگهبان مدرسه بود؛ انگار نگهبان تونل زمان بود. روبروی در، آن طرف حیاط، ایوانی بزرگ بود. آنجا می‌نشستیم و مباحثه می‌کردیم. چند روحانی پیر هم هر روز می‌آمدند و مباحثه می‌کردند. صبحی امجد را دعوت کردیم، آمد حجره. 

شاید گوشه‌ای از دلم، فکری پنهان شده بود که مدرسه‌های قدیمی چیزی داشتند که در آنان عارفان و واصلان تربیت شده‌اند. سقف‌های هلالی و مباحثه در ایوان‌های مقرنس و تماشای کاشی‌های لاجوردفام که در میان آجرها خودنمایی می‌کردند، سهمی داشتند در معنویت. وقتی تجربهٔ زندگی چند ماهه در مدرسهٔ عباس‌قلی‌خان تمام شد، آنجا چیزی نبود، جز آجر و کاشی و مهارت معماری که آن را ساخته بود. آن آجرها و کاشی‌ها چیزی بود شبیه عبادت‌های‌مان که هیچ چیزی ازشان ساخته نبود. 
 
•    مشهد، مدرسهٔ امام صادق؛ چای، سیگار، کاظمی، امجد، فال حافظ و ...
حتی آن سالی که مدرسهٔ عباس‌قلی‌خان حجره گرفتیم، در طی روز می‌رفتیم مدرسهٔ امام صادق. مدرسهٔ امام صادق، ساده‌ترین مدرسه‌ای است که می‌توان تصور کرد. مدرسه‌ای کوچک با حیاطی مربعی‌شکل بدون هیچ درخت و حوضی. حجره‌ها سر جمع بیست تا نمی‌شد. کاظمی مدیر مدرسه بود. قبل از طلوع آفتاب می‌آمد و بعد از غروب می‌رفت. عبا و قبا را توی اتاق دم در آویزان می‌کرد. دو فلاسک بزرگ استیل و چند کتری رویی بزرگ داشت. چایِ گلابی و چای احمد را قاطی می‌کرد و می‌ریخت توی فلاسک‌ها. فلاسک‌ها را می‌آورد توی حیاط و روی نیم‌کت گوشهٔ حیاط می‌گذاشت. صدتایی استکان بود. استکان‌ها را خودش و چند طلبه دیگر می‌شستند. بعد گوشه‌ای می‌نشست و  سیگارش را نخ به نخ می‌گیراند. سیگار ایرانی می‌کشید. می‌خواند «جان به قربان تو بهمن که تو کِنت الفقرایی». تِی برمی‌داشت و پوتین پا می‌کرد و حیاط و راهروها را می‌شست. همهٔ کارهٔ مدرسه بود؛ مدیر، خادم، آبدارچی.  اولین باری که رفتم آنجا، حس خوشی به سیگار کشیدنش نداشتم. یادم نمی‌آید توی قم، کسی توی مدرسه سیگار کشیده باشد؛ اگر بود، بیرون از مدرسه و دور از چشم‌ها. چند طلبه هم همراه کاظمی سیگار می‌کشیدند. گاهی هم طلبه‌های غیرسیگاری، به قول خودشان تفننی پُکی به سیگار می‌زدند.
 
مدرسه توی کوچه چهارباغ بود و چسبیده بود به حرم. آنجا به طلبه‌های کوچک‌تر درس می‌دادم از صرف ساده تا رسائل و کفایه؛ درس‌های یک‌نفره و دو نفره. روز و شب‌مان آنجا با درس و چای و حرم و گعده سپری می‌شد. آنجا با صفری آشنا شدم. ما بیست ساله بودیم و صفری سی و هفت-هشت ساله. صفری کتابی را تصحیح می‌کرد و گاهی کمکش می‌کردیم. توی جنگ مجروح شده بود و گاهی درد می‌کشید. مجرد مانده بود و می‌گفت بعید می‌دانم خیلی عمر کنم. تبحر عجیبی در فال حافظ داشت. با آنکه هنوز باور به فال حافظ ندارم؛ اما صفری گاهی با جزئیات حیرت‌انگیزی شگفت‌زده‌مان می‌کرد. یادم است بعد از فال‌هایش بحث جدی درگرفته بود که آیا امکان دارد با فال کسی را رسوا کرد یا نه. دو سال بعد، تنهای تنها توی خانه‌اش توی قم مُرد.
 
امجد زیاد می‌آمد مدرسهٔ امام صادق. امجد شعارش بی‌شیله‌پیلگی بود و هیچ مدرسهٔ علمیه‌ای مانند آن مدرسه، بی‌شیله و پیله نبود. همه‌چیز سادهٔ ساده بود؛ بدون بازیگری. امجد روی همان موکت‌های توی حیاط می‌نشست و طلبه‌ها دورش جمع می‌شدند، گاهی به «شیدان» می‌گفت بخوان و شیدان می‌خواند و گاهی خودش هم می‌خواند. به غیر از شیدان، چند نفر دیگر هم بودند که خوب می‌خواندند. «معلمی» از همه بهتر می‌خواند. حتی می‌توانست با دهن، ساز بزند. خودش می‌نواخت بدون هیچ سازی و خودش می‌خواند. چنان ماهرانه این کار را می‌کرد که یکی‌دونفری که دربارهٔ موسیقی سخت‌گیر بودند، گعده را ترک می‌کردند. 
 
گعده‌های مدرسهٔ امام صادق، چیز دیگری بود. بعد از غروب انگار توی فضای مدرسه آرامش بود. روحانی‌ای بود علوم غریبه را بلد بود و تعبیر خواب می‌دانست و در طب سنتی ماهر بود. بعد غروب یکی دو ساعتی می‌نشست. هیچ ادعایی نداشت و فقط آدم‌های اطرافش می‌دانستند که چه می‌داند. خیلی از کسانی را که به او مراجعه می‌کردند به پزشکان متخصص ارجاع می‌داد. شاید خیلی ساده به نظر برسد؛ اما به این معنا بود، مرز دانش خود را می‌دانست و ادعای حل همهٔ مشکلات پزشکی را  نداشت. اما بیشتر از طب، علوم غریبه و تعبیر خواب جلب توجه می‌کرد. می‌گفت تعبیر خواب بسیار ربط به استعاره‌دانی دارد. خودش می‌گفت کتاب «المطول» را نُه بار خوانده و درس داده. مطول کتابی است در علم معانی و بیان و بدیع و در آن دربارهٔ استعاره و تشبیه بسیار بحث شده است. می‌گفت اگر دو نفر هم‌زمان یک خواب ببینند، دو تعبیر دارد و به طلبه‌ای که خواب وحشتناکی دیده بود گفت «خواب دیده ترس ندارد. باید از خواب ندیده ترسید.» 
 
به گمانم در همهٔ این سال‌ها مدرسهٔ امام صادق، معنوی‌ترین جایی بود که بوده‌ام. صدای مناجات‌های سحرگاهی حرم امام رضا، نقارهٔ طلوع و غروب شنیده می‌شد. طلبه‌هایی که تابستان‌ها از قم و جاهای دیگر می‌آمدند که آنجا بمانند، در جستجوی معنویت بودند. همیشه بحث کرامات داغ بود. امجد همهٔ این‌ها را بی‌ارزش می‌کرد و طرحی نو درمی‌انداخت. وقتی می‌گفتند «آیت‌الله...» می‌گفت «مورچه هم آیت الله است». کرامات و خرق عادات و ... را بی‌ارزش می‌دانست. امجد باور دینی ما را هرس کرد و می‌گفت حرف دین یک چیز است «مرنج و مرنجان!» و اگر معنویتی هست، در همین دو کلمه است.

هشت‌‌-نه سال بعد از آن سحر نیمهٔ شهریور که طلبه شده بودم، همهٔ نردبان را پایین آمده بودم. نه خدا بودم، نه پیامبر بودم، نه امام بودم و نه ولی خدا. یکی از خلق الله بودم که توی تاریخ گم می‌شدم. سخت بود که به خودم بگویم که رؤیاهایم سوخته است. 
 
سال آخری که آنجا بودم، آرام آرام توی دلم تردید آمد. روزهای میانی شهریور بود و بیشتر طلبه‌ها برگشته بودند شهرهای خودشان. جز من و دو سه نفر دیگر هیچ‌کس نبود. کاظمی می‌خواست مدرسه را بشوید. در مدرسه را بست. برایمان پوتین آورد و چند نفری همه مدرسه را شستیم. تِی می‌کشیدم و هی از خودم می‌پرسیدم نکند همهٔ اینها «بازیگری» باشد و همه خیال باشد و هیچ واقعیتی نداشته باشند. این پرسش همهٔ جانم را گرفته بود و حتی دمِ زیارت امام رضا در روزهای آخر وسط زیارت می‌گفتم نکند همه چیز پوچ باشد. تردیدی سخت رنج‌آور.
 
سال‌های حجره‌نشینی که تمام شد، در برابرم گذشته‌ای بود با رؤیاهای سوخته. حرف آن استاد سال اول توی ذهنم می‌چرخید که باید پس از چند سال به نزدیکی مرزهای عصمت رسید و اینک در نزدیکی من جز بنایی ویران نبود؛ معبدی که از دست رفته بود. سال‌های بعد تلاشی بود برای جستنِ معبد از دست رفته. اگر هیچ‌چیز واقعیت نداشت، آن آرامش عجیب پس از غروب مدرسهٔ امام صادق واقعیت داشت، آن احساس وزیدن خدا در میان برگ‌های سوزنی کاج‌های مدرسه امام باقر واقعی بود، تجربه‌ای که قوی‌تر از هر برهانِ فلسفی‌ای بود. هنوز می‌شد در گوشه‌ای از دیوارهای آن معبد از دست‌رفته، زیر سایه‌ای نشست و از هستی لذت برد.

 

*
این یادداشت را برای شمارهٔ خوابگاه مجلهٔ حوالی نوشتم. از اینجا می‌توانید حوالی را بخرید.

تیزی‌تر از تیزی، بی‌خین و خین‌ریزی

 

 

همهٔ مردم تهران می‌دانستند که «داش همین افسونه» دروغ می‌گوید و خود داش همین هم می‌دانست همه می‌دانند که دروغ می‌گوید. اما آدم‌ها وقتی چشم در چشم می‌شوند دکمهٔ فراموشیِ خودخواسته را فشار می‌دهند و به گونه‌ای شگفت و هماهنگ در توافقی که حتی بر زبان نمی‌آورند با هم قرار می‌گذارند که دروغ‌ها را راست کنند و بدی‌ها را خوب. داش همین هیچ‌وقت داستایفسکی و فروید و یونگ نخوانده بود؛ اما این را می‌دانست که وقتی دروغ می‌گوید دیگران می‌دانند دروغ می‌گوید اما همه‌شان ادای باورکردن درمی‌آورند. 
داش همین روی تخت سفید بیمارستان لنگ‌هایش را دراز کرده بود. دورتادورش آدم‌هایی جمع شده بودند که انگار از دههٔ سی خورشیدی آمده بودند آن هم از توی فیلم‌های داش‌مشتی. همه کلاه‌ لبه‌دار مشکی داشتند و کت و شلوار مشکی و سبیل تاگوش‌رسیده. آق‌بزرگ بزرگ‌شان گفت: داش‌همین غم از تنت دور. بغل‌دستش کسی گفت: «هَـــمین» مثل همین‌گفتن‌های داش همین و همه‌شان خندیدند به چیزی که خنده نداشت. 
داش‌همین خودش را کش و قوسی داد و گفت: «مرَّمتِ شوماس» بعد گفت: «همتون دونَستین که داش همین‌تون پشتش خاکی نشده. لامصبِ .... [به پاس ادب سترده شد] تو تاریکی از پشت تیزی زد. همتون دونَستین که داش همین‌تون چشاش پسِ کله‌شو می‌دید. اون دم غم بینوایان رخم زرد کرده بود و هوشم پراکنده بود واسه غم دو تا بچه یتیم. همتون دونَستین که داش همینتون چقه یتیم‌نوازه. .... از تاریکی از پشت تو دمی که غم تو دلم بود پرید و زد. تیزی‌اش از الماس بود وگرنه همتون دونستین که تیزی تو گوشت داش همینتون فرو نمی‌ره. تیزی رو فرو کرد. این قَذَر غم تو دلم لونه کرده بود که نفهمیدم. لامصب ... شیش‌نفر بودن. شیش به یک. اونم یکِ پرغم. ....ا بروس‌لی و جکی چان بودن. هنو غریق اندوه بودم که بروس‌لی پرید تو هوا و با لگد زد توی غبار چهره‌ام. دِ لامصبِ ... بروس‌لی تو فیلما مرام داشت، بی‌هوا تیزی نمی‌زد. همین که نیگاشون کردم، در رفتن. همتون دونَستین که بروس‌لی هم حریف داش همین‌تون نمی‌شه. تیزیِ الماس بدی گوشتمو خراش داده بود، هراسم برداشت نکنه زهرآگینش کرده باشن و گرنه همتون می‌دونَستین که داش همین‌تون صد تا تیزی هم بخوره، رو تخت مریض‌خونه دراز نمی‌شه. گمونم اونایی که زدن از ما بهترون بودن. بروس‌لی از ما بهترون بود. همتون دونَستین که داش همین‌تون از آدمیزاد نمی‌خوره. آره حتمی و صدی از ما بهترون بود. هـــَــمین» پِژی خرسبیل حرف داش همین را تأیید کرد «به جدم قسم باید از ما بهترون باشن. منم شنیدم که شبونه خوبا را می زنن» همه می‌دانستند تک‌تک جمله‌های داش همین دروغ است حتی پزشکی که راه خودش را از میان داش‌ها باز می‌کرد و به سمت داش همین می‌آمد. آق‌بزرگ رو کرد به داش همین و گفت «مریزا! بارک الله! مرحبا غم.» صدای توی راه‌رو پیچید «وقت ملاقات تمومه». سامْ‌پلنگه گفت «داش همین درستش اینه تا صپ تا خود خوروسخون مث قدیما تو شمع مجلس باشی و ما پروانه‌ات، اما این ضعیفه هی داد می‌زنه باس بریم». ممدببراز گفت «ضعیفه همهٔ قویا را داره می‌اندازه بیرون.» و خودش تنهایی کرکر خندید. زن دوباره بانگ زد «وقت ملاقات تمومه» آق‌بزرگ خواست چیزی بگوید که چارلی سوسکه گفت «بچی‌یا یه عکس بگیریم واسه اینِسْتاغرام». داش‌همین گفت «چی؟» پژی گفت «همون اینستاگرام». داش همین نمی‌دانست اینستاگرام چیست. بیست تا سبیل دور تخت سفید داش همین جمع شدند و چارلی‌سوسکه گفت «همه به به عشق داش همین بگید هــَمین» و همه گفتند همین و چارلی عکس را گرفت و گفت «به همشیره‌ام می‌گم یه کاپشِن خوب واسش بنویسه. می‌دونید که نویسنده‌اس.» 


*
امیررضا روی صندلی کنار تخت داش‌همین نشسته بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت. یک‌هو گفت «داداش ببین آقا پژمان واست چی نوشته؟» داش‌همین رو کرد سمت امیررضا. از حرکت لب و ماهیچه‌های صورتش می‌شد ردّ رنج و درد پایش را خواند. بی‌آنکه لبش را باز کند «هوووم» ترسناکی گفت. امیررضا خواند «چنین گفتند پیران مقدم...که از مردی زدندی در میان دم...که: هفتاد و دو شد شرط فتوت...یکی زان شرطها باشد مروت امروز با جمع خوب‌ها رسیدیم خدمت بزرگ‌جوانمرد روزگار، خوبِ همهٔ خوب‌ها، کسی که اگر در کهکشان‌های دیگر هم حیات باشد، نامش آنجا هم می‌درخشد، کسی که هفتاد و شرط فتوت را هفت‌بار طواف کرده و اگر جوانمردی و فتوت در شکل انسان بود، او بود. داش‌همین افسونه که افسانهٔ دوران ماست و در میان این روزگار شوم، مثل خورشید روز ما را روشن می‌کند. داش‌همین را از ما بهتران تیزی زده‌اند وگرنه آدمی‌زاد زاده نشده که غباری به پشت داش‌همین برساند. امروز همراه خوب‌ها جوانمردی و فتوت و مهربانی را دیدیم که زخمی بر تخت سفید مریض‌خانه تکیه داده است. به حق همهٔ خوب‌ها و رادمردان همهٔ اعصار داش‌همین هر چه زودتر فتوت را بر کوچه و خیابان‌های شهر دود و آهن تهران بتاباند. خاک پای همهٔ خوب‌هام»


داش‌همین دستی به سبیل کشید و گفت «راست می‌گه». امیررضا برایش کامنت‌ها را خواند. از چشم داش‌همین می‌شد خواند که خوشش آمده. پرسید «داش‌کوچیکه! این اوستاگریم چیه؟»
 امیررضا اول نفهمید. پس از چند لحظه گفت «آها! اینستاگرام. یه شبکهٔ اجتماعی...» 
-شبکه اشتماعی مشتماعی نکن. مث سیاست‌بازا بلغور نکن. 
امیررضا مانده بود چه بگوید. گفت: یه جاییه تو گوشی‌ها. هر کی یه صفحه داره. عکس می‌ذارن و یه چیزی زیر عکس می‌نویسن و همه هم می‌بینن و میان نظر میدن.
-همه یعنی کیا؟
امیررضا اینستاگرامش را این‌ور آن‌ور می‌کند. عکسی از علیرضا پسر همسایه‌شان که الان آمریکاست نشان داش‌همین می‌دهد و می‌گوید «مثلاً اون از آمریکا عکسش را می‌ذاره، من اینجا می‌بینم.»
-این موجود دو پا چه چیزا که نمی‌سازه.


*
داش‌همین نصفه‌نیمه لایعقل بود. نیمه‌شب توی خیابان راه سه‌چهار نفر را می‌بیند و قمه می‌کشد. یکی‌شان قمه را می‌گیرد و وقتی داش‌‌همین حمله می‌کند، می‌زندش توی پای راستش. داش‌همین می‌خواست مشت بزند، اما طرف چنان پاگات‌نریو‌چاگی خوابانده بود توی صورتش که پهن شده بود زمین.


*
فردا شب همان عکس پژی خرسبیل را بقیهٔ «خوب‌ها» توی صفحه‌شان گذاشته بودند و هر کدام متنی دربارهٔ داش‌همین نوشته بودند. امیررضا برای داش‌همین متن‌ها را می‌خواند. داش‌همین روی تخت بیمارستان دراز نکشیده بود؛ الان پیامبر «خوب‌ها» بود که هفتاد و دو مرحلهٔ فتوت را طی کرده بود و تیزی‌اش جز در خدمت ضعیفان نبریده است و عربده‌اش جز علیه ستم بلند نشده. داش‌همین همین‌که خوابید، امیررضا گوشی را کناری نهاد و کتابی از کیف درآورد و زیر نور کم‌سوی اتاق می‌خواند. روشن بود از اینکه همراهِ برادرش است، خجالت‌زده است و حتی از اینکه داش‌همین برادر اوست، ناراحت است. سرش توی کتاب بود و داش‌همین خر و پف می‌کرد. داش‌همین وسط خر و پف گفت «داشی چی می‌خونی؟ واسه منم بخون بینیم تو ای کتابا چی نوشته. همین» امیر مردد بود بخواند یا نه. خواند «رفتارشناسان معتقدند که سازگاری‌های آیینی‌شده در رفتار تهاجمی انسان نقش دارند. فرهنگ‌های مختلف رقابت‌های نمایشی را در کنار تورنمنت‌ها و دوئل‌ها، با اسلحه و بدون اسلحه، برگزار می‌کنند. در فرهگ سنتی اینوئیت (اسکیمو) از کوبیدن طبل در مسابقات و آواز در دوئل‌ها برای رویارویی با موقعیت‌های جنگی استفاده می‌شود. کسی که فکر می‌کند به او توهین شده، از او چیزی به سرقت رفته یا آسیبی دیده است، احتمال دارد حریفش را به دوئل آوازخوانی دعوت کند.» داش‌همین گوشش را تیزتر کرد و گفت «بخون داداشی» «این مبارزه در محدوده بستهٔ کلبهٔ اسکیمو در ملأعام برگزار می‌شود. جوک، توهین و تمسخر با لحن تمسخرآمیز و طعنه‌آمیز همراه با حرکاتی نمایشی همانند تظاهر به دوختن دهان رقیب، بیرون آوردن باسن یا دمیدن به صورت رقیب اجزای اصلی این بزی است. رقیب، به نوبهٔ خود، موقع اجرا با خونسردی و احتیاط صبر می‌کند نوبتش برسد و شکایت‌ها و توهین‌ها را در قالب آواز بیان کند. به این تربیب، اتشباهات، تخلفات، عیوب شخصیتی و خطاهای احتمالی در ملإعام و آزادانه بیان می‌شوند، فرایندی که رقابت‌کننده‌ها طی آن می‌توانند خشونت خود را خالی کنند و دیگر مرتکب خطا نشوند. معمولاً رقابت با جشن آشتی‌کنان خاتمه می‌یابد.» داش‌همین انگار فهمیده‌باشد گفت «هوووم. بعدش چی؟» امیررضا خواند «...دوئل آوازخوانی رقابتی است برای حل‌وفصل اختلاف‌ها که در آن شادیِ لذت‌بخشی ردوبدل می‌شود و این لذت آن‌قدر زیاد اس که کارکرد اصلی آن به فراموشی سپرده می‌شود. این فراموشی بی‌شک به نفع هدف اصلی می‌شود. به این ترتیب، جامعهٔ اسکیمو بدون داشتن دولت، دادگاه، پاسبان یا قانون مدون تعادل اجتماعی را حفظ می‌کند.» امیررضا انگار چیزی کشف کرده باشد، سکوت کرد. چشم‌هایش برقی زد مثل برق چشمان شیپورچی وقتی نقشه‌ای علیه پسرشجاع ابن پدر پسرشجاع می‌کشید. داش‌همین پرسید «این اسکیموها عین‌شون شین می‌زنه. حالا اینا یعنی چی؟» امیررضا از فلاسک چای ریخت و خواست جواب بدهد که صدای خروپف داش‌همین بلند شد.


*
امیررضا یک‌سره از دانشگاه رفت بیمارستان. گفت «داداش اون گوشیتو بده». همین گفت «گوشی فکسنی منو می‌‌خوای چی کار؟» و گوشی را از زیر بالش سفید درآورد. گوشی نوکیای یازده دو صفر که با کش جمع‌وجورش کرده بود. امیر کش را باز کرد و سیم‌کارت را درآورد. تکه کوچک سیم‌کارت را از وسط جدا کرد. داش‌همین خواست بگوید چرا دل و روده‌اش را بهم می‌ریزی؛ اما نگفت. امیررضا نگاه داش‌همین کرد و لبخندی زد. دست کرد توی جیبش. جعبه‌ای درآورد. جعبه را باز کرد. گوشیِ هوشمندی که هیجده برابر نوکیا یازده‌دوصفر قد داشت از توی جعبه آورد بیرون. سیم‌کارت را جا انداخت. گفت بسم الله. داش‌همین ساکت بود. گوشی را روشن کرد. امیررضا گفت «دیگه وقتشه یه گوشی جدید داشته باشی» و گوشی را داد دست داش‌همین. قبل از اینکه داش‌همین تشکر یا اعتراض کند، امیررضا گفت «داداش توی اون گوشی نمی‌شد اینستاگرام نصب کنی. تو هم باید واسه خودت یک صفحه داشته باشی». داش‌همین گفت «من فقط بلتَم چارتا دگمه فشار بدم و تلیفون کنم؛ حتی اسمس هم بلت نیستم» امیررضا گفت «سرت شلوغ بوده، این چند روز خودم یادت می‌دم.»


*
امیر گفت: پژمان سلسبیلی؟
-پژی خر‌سبیلو می‌گی؟ آره. بامرامه. 
-محمد بردبار؟
-قیافشو ببینم.
-این.
-آها. ممدببرازو می‌گی. ولش کن. ...کش‌تر از خودش، سایه‌شه. اسم اینو تو صفحم نبینم.
-صفحه هواداران کاظم‌ مهربان‌پیشه؟
-کازی خرکش؟ کازی خرکش خودش چه خریه که صفحهٔ هواداران هم داشته باشه. امیر می‌بینی دنیا به کجا رسیده. کازی خرکش هم هوادار داره. همین.
-هفت‌هزار تا هوادار داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. اسم این ..نو نیار پیش من. همین ... آق‌وحید رو چغلی کرد و لوش داد. ... .... همین.
-سامان سحرخیز.
-سام‌پلنگه رو می‌گی. الوش کن. حبس‌کشیده‌اس.
-فالو داداش. فالو. باشه. 
-محمود صباغی
-ممو ناچکالو می‌گی. مردک دغل‌باز. ولش کن.


امیررضا تا صبح اسم هزار نفری را می‌خواند و داش‌همین اگر می‌شناخت، چیزی می‌گفت. سیصد چهارصد نفری را فالو کرد. امیر عکسی قدیمی از امین را گذاشت آواتار صفحهٔ داش‌همین و پرسید برای معرفی‌ات چی بنویسم؟
-اِاِاِ م‌م‌م...بنویس غبار همه خوبای عالم...نه بنویس ریزگرد ناچیز همهٔ خوبای ایرون‌زمین. همین. آره همین خوبه. همین.
امیر از امین خواست توی فیلمی کوتاه بگوید این صفحهٔ اوست و نه صفحهٔ جعلی.
-یعنی صفحه هم جعل می‌کنن؟
-آره. همین کاظم مهربان‌پیشه هفت-هشت صفحهٔ جعلی داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. تف. همین.


داش‌همین افسونه اولین پست اینستاگرامی‌اش را فرستاد. «من امین سعدی‌که خوبای روزگار داش‌همین افسونه صدام می‌کنن، ریزگرد و غبار شوما خوبای ایرون‌زمینم. حالا که روزگار چارصباحی سنجاقم کرده به تخت سیفید مریض‌خونه دوس نداشتم از مردان فتوت و شبروان جوانمردی بی‌خبر باشم. اومدم تو این اونستاگریم تا کنارتون باشم. خاکتونم. غبارتونم. ریزگردتونم. بی‌غم باشید.» سه چهار ساعت بعد که گوشی را برداشت. امیر را که روی صندلی خواب رفته بود صدا کرد. امیر کامنت‌ها را برایش می‌خواند. همان روز اول پنج‌شش‌هزار نفر فالواش کردند. «خوب‌ها» توی صفحه‌های‌شان صفحه داش‌همین را تبلیغ می‌کردند. سه‌چهار روزه سی‌چهل هزار نفر فالوور صفحهٔ داش‌همین بودند. امیر عکس‌های قدیمی داش‌همین را برایش می‌گذاشت توی صفحه. داش‌همین چیزی می‌گفت و امیر برایش می‌نوشت. داش‌همین وقتی از بیمارستان مرخص شد، زیر و بم اینستاگرام را یاد گرفته بود. 
*


داش‌همین بیشتر توی هال لم می‌داد و اینستاگرام را زیر و رو می‌کرد. بعد از یک ماه گشتن، صفحهٔ افسانه را پیدا کرد. دست‌هایش می‌لرزید. همهٔ عکس‌های افسانه را صد بار نگاه کرد. خود خودش بود. برای داش‌همین همان زیبایی و طراوت دوران را نوجوانی را داشت.افسانه الان دو بچه داشت. بچه‌های افسانه را هم دوست داشت. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه کرد و رو برگرداند و تف کرد توی سطلی که دو متر آن‌طرف‌ترش بود. دانیال گفت دایی دوباره این کار را بکن. داش‌همین گفت هیچ‌وقت مث دایی‌تون نشید. برید دکتر موهندس شید. داش‌همین پر شده بود انتقام. احساس می‌کرد «رضا احمدی» همسر افسانه، دلبرش را ازش دزدیده. هیچ‌کس جز خودش نمی‌دانست آن «افسونه» ته‌اسمش افسانه است که حالا مادر دو بچه است و بیست سالی است داش‌همین هیچ خبری ازش ندارد. بعد اینکه محمد برادر بزرگتر افسانه به داش‌همین گفته بود دور و بر خواهر من نپلک، داش‌همین، محمد را خوابانده بود کف کوچهٔ خاکی و گفته بود لازم باشه از جنازه‌ات رد می‌شم تا افسانه زنم بشه، خانوادهٔ افسانه از آن محل رفتند و معلوم نبود ربطی به داش‌همین داشت یا نه. بعد بیست سال داش‌همین افسانه را پیدا کرده بود، توی اینستاگرام. داش‌همین هنوز قلبش می تپید برای افسانه. خودش لقب «افسونه» را اضافه کرد به اسمش. به دروغ می‌گفت سه تا بچه را از دست آدم‌رباهای بین‌المللی نجات اده است و به خاطر مبارزهٔ افسانه‌ای‌اش با دزدان، او را افسانه صدا می‌زنند. این داستان را به هزار روایت متناقض گفته بود.
داش‌همین صفحهٔ همهٔ سیصد و چهل و هفت فالویینگ‌های افسانه را بارها زیر و رو کرده بود. صفحهٔ همه فالوورهایش را. همهٔ کامنت‌های زیر عکس‌هایش را می‌خواند. دوست داشت چیزی بنویسد و فالواش کند و براش پیغام بفرستد؛ اما نمی‌شد و نمی‌توانست. انگار پشتش به خاک مالیده شده بود. گشت و گذار روزانه توی صفحهٔ افسانه و زمین‌گیری‌اش افسرده‌اش کرده بود. از طرف دیگر هر روز فالوورهایش بیشتر می‌شد. از خودش فیلم می‌گرفت و پیام اخلاقی می‌گفت برای خوانندگانش. گاهی از رشاد‌ت‌هایش می‌گفت. یکی دو بار همراه سام‌پلنگه و پژی خرسیبیل رفتند خانهٔ سالمندان. عصا زیر بغلش می‌گرفت و از همانجا از مهربانی برای مردم می‌گفت و مثل هر روز صفحهٔ افسانه را بالا و پایین می‌کرد. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه می‌کرد. انگار زندگی خوشی داشتند. به قول خودش همه توی اینستاگرام زندگی خوشی دارند. واقعاً اوستاگریم است اینجا؛ همه زندگی‌شان را گریم می‌کنند و خوش و خرم نشان می‌دهند. از بیکاری زد روی دکمهٔ فالوینگ‌های رضا احمدی شوهر افسانه، خیلی‌هاش را بارها دیده بود، توی صفحهٔ افسانه. می‌رفت پایین و پایین‌تر. چشمش افتاد به عکس کازی خرکش. دستش به افسانه و شوهرش نمی رسید؛ دوست داشت همهٔ انتقامش را از کازی خرکش بگیرد. کازی خرکش وحید را لو داده بود. وحید ده سال پیش توی دعوایی که خودش مقصر نبود، قمه را زده بود توی قلب بیژن. همه کسانی که آنجا بودند، قسم خوردند که چیزی نگویند و تا سال‌ها وحید گیر نیافتاد. سبیل را تراشیده بود و قمه را غلاف کرده بود و شاگرد اوس‌امین کابینت‌ساز شده بود. کازی بعد ده سال لوش داد. وحید آویزان شد. حالا شوهر افسانه و کازی خرکش‌ همدیگر را فالو می‌کردند. داش‌همین حدس زد قوم و خویش باشند. داش‌همین همیشه دوست داشت، انتقام وحید را از کازی بگیرد؛ حالا دوست داشت، انتقام افسانه را از کازی بگیرد. خودش هم می‌دانست که افسانه هیچ ربطی و هیچ ربطی به کازی خرکش ندارد؛ اما همین‌که شوهر افسانه و کازی توی اینستاگرام همدیگر را فالو می‌کردند، بس بود.


فرداپس‌فردای این کشف بود که داش‌همین فهمید چند حساب جعلی به اسمش ساخته شده. فیلمی ضبط کرد و گفت این صفحه‌ها برای او نیست. براشون پیام فرستاد که کاری‌تون ندارم به شرط اینکه هر از گاهی کازی‌خرکش را بزنند. همان روز زنگ زد آرش‌ دست‌قیچی. آرش دست‌قیچی بهش بدهکار بود؛ یکی دو بار داش‌همین از مهلکه نجاتش داده بود. گفت: «پرس‌وجو کردم صفّه کازی‌خرکشِ و صفّه خواهانای از خودش خرتر را پسرداییِ ریقوش رتق‌وفتق می‌کنه. من هک‌ومک حالیم نمی‌شه؛ برو گوشیاشونو واسه داش‌همین بیار. همین» آرش‌دست‌قیچی عصر با دو گوشی برگشت. داش‌همین اول خواست امیررضا را خبر کند؛ اما حدس زد او این کار را نمی‌کند. به علی جعفری که زیر و بم موبایل و برنامه‌هاش بود، خبر داد. زود رمز و ممز اکانت‌ها را عوض کردند. دو اکانت نبود. همهٔ اکانت‌های جعلی کازی‌خرکش کار خودش بود؛ خودِ ...ش. داش‌همین گوشی‌ها را پس داد به آرش‌دست‌قیچی و گفت برشون گردون تا شک نکنن.


داش‌همین هشت-نه حساب کازی‌خرکش را داشت. تنها که شد، رفت توی دایرکت کازی‌خرکش و شوهر افسانه، هیچ گفتگویی نداشتند؛ هیچی. بیشتر گیج شد. اما وقت انتقام بود. توی صفحهٔ کازی خرکش عکسی از «مرحوم هوشنگ خواجه» گذاشت. خواجه اوایل دههٔ هشتاد، مُرد. دم پیری زاهد و عابد و مسلمانا شده بود و به مستمندان کمک می‌کرد. حجره‌ای داشت توی بازار که فرش ابریشمی می‌فروخت. دوستانش به شوخی بهش می‌گفتند که «خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و آخرش را طوری می‌خواندند که انگار فحش است و همه این را یادشان بود. زیر عکس مرحوم خواجه نوشت «خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و بین ما و در و گلیم فاصله نگذاشت. بعدش هم چند خطری در وصف خواجه نوشت که بزرگ خوب‌های روزگار خودش بود. داش‌همین می‌دانست که خوب‌ها روی مرحوم خواجه غیرت دارند. توی صفحهٔ طرفداران عکس‌نوشته‌ای گذاشت که «آنقدر بد در لباس خوبا زیاد شده که انگار گله گرگ‌ها همه لباس میش پوشیدن» با صفحه‌های جعلی به ممدببراز و پژی خرسبیل و آق‌بزرگ نیم‌وجبی و .... فحش می‌داد. داش‌همین می‌دانست که خیلی از خوب‌ها از کازی نفرت دارند. به اکانت خودش برگشت و فیلم کوتاهی ضبط کرد که «ما باس خاکِ پای بزرگترا باشیم؛ اونایی که میراث خوبی و فتوت را برای ما گذاشتن، خاک مزارشونو توتیای چشممون کنیم» خاطره‌ای جعلی از محبت مرحوم خواجه به خودش ساخت و بدون آنکه اسمی ببرد، «هوایی» به کازی‌خرکش زد.


خوب‌های تهران و کرج و حتی خوب‌های مازندران و اقصی نقاط کشور به کازی‌خرکش حمله کرده بودند. خیلی‌ها ماجرای وحید را گفته بودند. خبط‌وخطاها و تعرض‌ها و عربده‌کشی‌های کازی توی اینستاگرام پر شده بود؛ مثل نقل و نبات. داش‌همین توی صفحهٔ کازی‌خرکش عکسی از مرحوم وحید گذاشت و نوشت «همه می‌دونن من چقد به شادروان وحید فرهیخته‌پور ارادت داشتم.» داش‌همین می‌دانست همین یک جمله جرقه‌ای است برای انفجاری بزرگ. پیش خودش گفت «می‌ترکونمش». کازی‌خرکش هیچ‌جور نمی‌توانست ماجرا را جمع کند. حسابی جدید ساخت. به این و آن زنگ زد. توی ویدئویی گفت حساب‌های مرا هک کرده‌اند. داش‌همین پاتک زد. بعد دو سه روز به جز صفحهٔ هواداران و یکی از صفحه‌های جعلی همه صفحه‌های کازی خرکش را حذف کرد. توی صفحهٔ هواداران از طرف مدیر صفحه نوشت که کازی‌خرکش او را تهدید کرده است که باید علیه همهٔ خوب‌ها بنویسی و من چون به خوب‌ها ارادت داشتم، اسم صفحه را به صفحهٔ افشاگری علیه کازی‌خرکش تغییر می‌دهم و همان روز چند اسکرین‌شات با محتوای مستهجن از کازی‌خرکش رو کرد. داستانی ساخت که کازی‌خرکش برای یتیمی پول جمع کرده بود و همه را خرج عیش و نوش خودش کرده بود. زیر هر پست جدید کازی‌خرکش هزاران فحش نوشته شده بود. داش‌همین اکانتی جعلی ساخت و زیر آخرین پست کازی که از نارفیقان می‌نالید نوشت: «آخر عاقبت تخم شب قتل بهتر از این نمی‌شه»


همان شب افسانه استوری گذاشته بود که این قوم و خویش شوهر عجب موجود مارموزی بوده. داش‌همین فهمید کازی را می‌گوید و فهمید کازی‌خرکش قوم و خویش شوهر افسانه بوده است. مطمئن بود توی خانه بین افسانه و شوهرش جر و بحثی شده است. دوست داشت برای افسانه پیامی بفرستد و به بهانهٔ کازی‌خرکش گپی بزند. حسابی به اسم منیره خواهر مرتضی همسایهٔ قدیمی مشترک خودشان و افسانه ساخت. منیره دوست افسانه بود و مرتضی دوست داش‌همین. هیچ عکسی از منیره نداشت. صفحهٔ مرتضی را پیدا کرد. فهمید منیره ده سال شوهر کرده بود و رفته بودند ینگهٔ دنیا و دو سال پیش مرده بود. به خودش نفرین کرد. صفحه را حذف کرد. صفحهٔ شوهر افسانه را دید زد. نوشته بود «اون‌هایی که به اسم جوانمرد سبیل گنده می‌کنن، تهِ ناجوانمردی‌اند». اسکرین‌شات گرفت و با حساب «افشاگری علیه کازی‌خرکش» از اسکرین شوهر افسانه استوری گذاشت. نوشت بچه‌ها نباید بذاریم این آدمای نورسیده به خوب‌ها و مرام و فتوت توهین کنند. این یکی از اقوام کازی‌خرکشه. فرداش شوهر افسانه صفحه‌اش را خصوصی کرده بود. معلوم بود تیزی را خورده. صفحهٔ افسانه هم خصوصی شده بود. داش‌همین یادش آمد توی بیو شوهرش نوشته بود عاشق افسانه‌ام. 


شب که ممدببراز آمده بود پیش داش‌همین، گفت عجب تیزی‌ای به کازی‌خرکش زدند. داش‌همین گفت از صدتا تیزی هم تیزی‌تر بود. ممدببراز گفت هم‌تیزی‌تر بود و هم خین‌ و خین‌ریزی نداشت. امیررضا گفت داداش قرص‌هاتو برات بیارم؟ 

ستیز شاعران و آرایش‌گران شیراز

«چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» یا «حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را». سعدی هی تکرار می‌کند زیبارویان به آرایش‌گران نیازمند نیستند. حافظ پس از سعدی هم همین مضمون را تکرار می‌کند «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را» و «تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت|چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید» معنایی که امروزه از این کلمات می‌فهمییم، زیبایی خدادادی معشوق است و این زیبایی طبیعی چنان است که حتی مشاطه‌‌ها و آرایش‌گران زبردست نمی‌توانند به آن بیافزایند. اگرچه معنایی زیباست؛ اما پس این معنا، واقعه‌ای تاریخی نهفته است. 

 

 در زمانهٔ خوارزمشاهیان، تجارت میان ایران و سرزمین‌های شرقی به ویژه چین و هند رونق فراوان یافت. بازرگانی و تجارت وقتی گسترده شود، تنها تبادل کالا با کالا نیست؛ بلکه یادگیری فرهنگ‌ها و تأثیر فرهنگ‌ها بر یکدیگر است. بسیاری از فرهنگ‌ها را بازرگانان و تاجران از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند. دادوستد و در نتیجه تبادل فرهنگی با چین و هند، رونق مشاطه‌گری را از سرزمین‌های شرقی به ایران کشاند. بازرگانان بر سر بازار اجناس آرایش‌گران رقابت می‌کردند و معلمانی از چین برای آموزش مشاطه‌ها به ایران سفر می‌کردند. 

 

در همان زمان، راهزنان به کاروانی که از چین و هند برمی‌گشت، هجوم می‌آورند. اجناس را زیرورو می‌کنند. طلا و مسکوکات و اجناس قیمتی را برمی‌دارند و به رسم جوانمردی، آنچه را نیاز نداشتند همانند ادویه‌های هندی و سرخاب‌ها و مواد آرایشی چینی به بازرگانان برمی‌گردانند. طبعاً در زمان خوارزمشاهیان بسته‌بندی نبوده است. ادویه‌ها و مواد آرایشی جابه‌جا می‌گردند. بار بازرگانان که به شیراز رسید، هفته‌ای نگذشت که شکایت‌ها از مشاطه‌ها بالا گرفت. گونه‌های زنان و دخترکان شیراز را ادویه‌های هندی مالیده بودند و پوست لطیف‌شان انگار اطفال آبله‌زده شده بود. از آن میان، بانوان چند شاعر بودند. شکایت به نزد حاکم راه به جایی نبرد. کاروان بازرگانی برای پسرعموی حاکم بود و حاکم از بازار پررونق مشاطه‌ها مالیات فراوان می‌گرفت و شکایت مردم کوچه و بازار را به مصلحت حکومت نادیده گرفت.

در محفلی که شاعران شیراز جمع بودند، سخن از ماجرا رفت و از ستم حاکم گله می‌کردند. از عدل حاکم مأیوس بودند. گفتند با سلاح شعر، مردمان را علیه مشاطه‌ها می‌شورانیم و بازارشان را کساد می‌کنیم. هفته بعد –دقیق روشن نیست که محفل شاعران شیراز در قرن هفتم هفتگی بوده یا نه- شاعران شعرهای خود را می‌خواندند. جملگی هجویه بود. سعدی که مردی دنیادیده بود، گفت هجویه مانند فحشی است که به دیوار می‌خورد و یا پاسخی می‌شنود یا نمی‌شنود و اثری ندارد. گفتند پس چه کنیم. سعدی گفت چاره این است که در افواه عوام و دهان مردم بیاندازیم که هر کس که به مشاطه‌ها رجوع می‌کند، بدین خاطر است که از زیبایی بی‌بهره است. این‌گونه نه هجو گفته‌ایم که بی‌اثر باشد و نه مستقیماً با مشاطه‌ها که مالیات‌دهندگان حاکمند درافتاده‌ایم. رأی سعدی را پذیرفتند. سعدی فی المجلس «چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را» را سرود. شاعران به کودکان این شعر را یاد می‌دادند تا در کوچه‌ها بخوانند و پشت سر زنانی که از مشاطه‌خانه‌ها بیرون می‌آیند تکرار کنند. اندکی نگذشت که زنان شیراز از ترس اینکه مبادا به زشتی متهم شوند و از بیم کودکانی که پشت سر زنانی که نزد آرایش‌گران شعر می‌خواندند، دیگر به سراغ مشاطه‌ها نمی‌رفتند. «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را»

 

 

|
منتشرشده در شماره سوم ماشین دودی

برای معدن‌چیان آزادشهر

میان چین‌های صورتت 

          رودی سیاه جاری بود           

لبخند که می‌زدی 

    طغیان می‌کرد 


غباری تیره

 نشسته بود

       بر گونه‌های خسته‌ات   

 تبسمت 

میان تیرگی‌ها می‌درخشید


دست‌هایت 

      دست‌هایی که کم بهار دیده بودند 

       پینه بسته بودند

             انگار تنهٔ بلوط 

سخت بودند 

چونان تیشه‌ای که بر سنگ‌ها می‌زدی 

وقتی نوازش می‌کردی

 ابر بودند


بوسه‌هایت 

بوی زغال داشت

 کودکانت 

عاشق بوی زغال بودند 

مثل شیدایی‌شان به تمشک وحشیِ روی بوته 

بوسه‌ای که دیگر

روی کودک منتظر را لمس نمی‌کند


*

فقط هاشمی رفسنجانی

هفتاد و دو بود. هاشمی بود و احمد توکلی. سید جبّار همسایه روبرویی‌مان که آنقدر دوست‌مان داشت که عموسیدجبار شده بود و دوستش داشتیم و داریم -خدا بیامرزدش و روحش شاد باشد- شده بود حامی توکلی. دم در خانه‌اش پوستر توکلی را زده بود. کلاس چهارم بودیم. پر بودیم شیطنت. نه برای اینکه برای هاشمی که آن زمان رفسنجانی بود، تبلیغ کنیم، برای اینکه سر به سر عموسید جبار بگذاریم -خدا رحمتش کند- پنجره اتاقی را که روبروی در خانه‌شان باز می‌شد، پر کردیم عکس رفسنجانی. پوسترش آبی بود با نشانِ جامعه روحانیت مبارز. انگار بس نبود. باید کارِ دیگری می‌کردیم.

آن زمان، قیر یکی از اسباب‌های بازی‌مان بود. همیشه قیر به سادگی گیر می‌آمد. بام خانه‌ها را قیرگونی می‌کردند. خیلی از خیابان‌ها آسفالت نبود و قبل از آسفالت قیر می‌ریختند. کوچه‌مان را که قیر ریختند، کفش‌های پاره‌مان را می‌کَندیم و پلاستیک می‌کردیم پای‌مان و روی قیرهایی که آفتاب تابستان داغشان کرده بود، می‌دویم. از سر کوچه تا ته کوچه مسابقه می‌گذاشتیم. کوچه را که آسفالت می‌کردند، کف پای ما بود و داغی آسفالت و لذتی که می‌بردیم از کودکی‌مان. لباس‌هامان همیشه قیری می‌شد و دست‌های مادر بود که هر شب باید قیرهای لباس را با هر زور و زحمتی که بود، می‌سترد. حتی گاهی قیر را به جای آدامس می‌جویدیم. قیر بخشی از کودکی ما بود.

خانه‌مان به دو کوچه در داشت. توی آن یکی کوچه، داریوش و پسرعمویش با قیر روی دیواری نوشته بودند: «خر کور آمد». چیزی شبیه «هر کس این را بخواند، خر است.» پوسترهای فراوان رفسنجانی که پنجره روبروی خانه عموسیدجبار را پر کرده بود، کافی نبود. با عباس قیر گیر آوردیم؛ قیر سفت. خط من از خط عباس بهتر بود. روی دیوار نوشتم «فقط هاشمی رفسنجانی». دیوار سمت آفتاب نبود. هنوز نوشته است «فقط هاشمی رفسنجانی». جلوی آن قیرنوشته، آلو کاشته‌اند. اول بهار آلو پر بود شکوفه. آن قیرنوشته از آفتاب تابستان و سرمای زمستان گزند نیافته است و هنوز روی دیوار خانهٔ‌مان، نوشته است «فقط هاشمی رفسنجانی». نه سید جبار زنده است که از دیدنش لبخند روی لبش نشیند و نه هاشمی.


قیرنوشته فقط هاشمی رفسنجانی

در ستایش طرفداری از تیم فوتبال

سال‌ها پیش پرسپولیس باخته بود. ده-دوازده ساله بودم. گوشه‌ای ناراحت نشسته بودم. پسرعمویم بهم گفت آنها بازی می‌کنند، آنها پولش را می‌گیرند، آنها بازی می‌کنند و می‌برند و می‌بازند و این وسط هیچ چیز گیر ما نمی‌آید؛ پس ناراحت نباش.

حرف پسرعمو رویهٔ دیگری هم داشت، «پس هنگامی که می‌برند، خوشحال نباش.» فوتبال صرف تماشا نیست؛ مثل یک فیلم سینمایی نیست که ساعتی بنشینی و تماشا کنی و با فراز و فرودش، شاد و غمگین شوی و تمام. وقتی طرفدار تیمی می‌شوی، فوتبال از تماشای یک بازی خارج می‌شود و خودت مستقیماً درگیر آن می‌شوی. بازیکنانی که توی زمین بازی می‌کنند، بخشی از تو می‌شوند. وقتی فرصت گل می‌شود، ناخودآگاه از جا بلندت می‌کند. وقتی فرصتی خراب می‌شود تو هم مثل بازیکن توی زمین، اَه می‌گویی و توی هوا مشت می‌پرانی. 

فوتبال شادت می‌کند، غمگینت می‌کند، عصبانی‌ات می‌کند، کاری می‌کند از جایت بلند شوی، مشت توی هوا بزنی، اَه بگویی، ای کاش ای کاش بکنی، داد بزنی، گریه کنی، دقیقه‌های پایانی دستت‌هایت را بگذاری پشت سرت و توی حالت بین ناامیدی و امید منتظر معجزه‌ای باشی و ده‌ها احساس پیدا و پنهان را در تو زنده می‌کند و می‌میراند. 

این درست نیست که «این وسط هیچ‌چیز گیر ما نمی‌آید». توی فوتبال، اگر طرفدار تیمی باشیم، بسیاری از احساسات ما رو می‌آیند و حتی ما را وادار به حرکت‌های بدنی می‌کنند. ما وقتی تیم‌مان گل می‌زند، به هوا می‌پریم. یعنی تنها احساس شادی نیست، ما توی شادی‌هایمان به هوا نمی‌پریم و داد نمی‌زنیم. اما احساس شادی توی فوتبال، ما را به هوا پرتاب می‌کند؛ یک احساس کمیاب توی زندگی. به غیر از فوتبال، بسیار بسیار کم اتفاق می‌افتد که ما توی شادی‌هایمان به هوا بپریم. 

فوتبال و طرفداری از یک تیم، برای ما احساس‌های فراوانی را رو می‌کند و گاهی احساس‌هایی کمیاب. پس طرفداری از یک تیم فوتبال، اگرچه برای ما پول و پله‌ای ندارد، اما در عوض بسیاری از احساس‌های پیدا و پنهان ما را روشن می‌کند و به نمایش می‌گذارد. احساس‌هایی که شاید اگر فوتبال نبود، آرام آرام در گوشه‌ای از وجود ما می‌مردند. ما برای زندگی به این احساس‌ها نیازمندیم. حتی به آن غم پس از شکست تیم محبوب‌مان. حتی به آن امید و ناامیدی در وقت‌های تلف‌شده. 



احمد طرفدار آرژانتین


چاپ شده در شماره سوم ماشین‌دودی


اینستاگرام؛ چشم‌هایی که دروغ می‌گویند

گوشی‌های هوشمند که آمدند، اینترنت رسید به چشم و دست همه مردم. شبکه‌های موبایلی اولین تجربهٔ گفتگوی مجازی بسیاری از آدم‌های کوچه و خیابان بود. کسانی که نه وبلاگ،‌نه کلوب، نه یاهو۳۶۰، نه گودر، نه فرندفید و .... را تجربه نکرده بودند. با قوانین این فضا آشنا نبودند. شبکه‌های مجازی و آن صفحه کلید گوشی همراه یا لپ‌تاپ یک اتفاق بزرگ یا حتی آرزوی بزرگ را برای انسان‌های این دهه ساخته بود. آنها می‌توانستند «مؤلف» باشند. شاید در ذهن بسیاری از مردم دهه‌های قرن بیستم، داشتن ماشین تحریری آرزو بود تا با فشار دکمه‌هایش و صدای تَک‌تَک روی کاغذ سفید، جمله‌ای را بنویسند و نویسنده شوند. آدم‌های این قرن با یک گوشی همراه هوشمند، با شبکه‌های مجازی وب، نویسنده شده‌اند و مؤلف.


آدم‌های این سال‌ها، همین آدم‌های کوچه و خیابان، از «همیشه مخاطب‌بودن» گذر کرده‌اند و مؤلف شده‌اند. هر فالووری در اینستاگرام و توییتر و ... مخاطب‌شان است. مخاطبانی که چشم در چشم آنها نیستند؛ شبیه نویسنده کتاب و مخاطبش و صفحه گوشی‌ها شده است کاغذ. شبکه‌های اجتماعی به همه فرصت «مؤلف‌بودن» را هدیه داد.


اینستاگرام اما شبکه‌ای متفاوت است. تألیف در اینستاگرام بر اساس واژه‌ها نیست؛ تألیف بر اساس عکس است. واژه‌ها بسیار صادق‌تر از عکس‌هایند. تجربه اینستاگرام نشان داد که اگر چشم‌ها سخن بگویند، می‌توانند از زبان دروغ‌گوتر باشند. مردم عادیِ «همیشه مخاطب» با ظهور اینستاگرام «مؤلف» شده‌اند. آنها می‌دانند برای مؤلف بودن به «هنر» نیازمندند. نمی‌توان مؤلف بود و هیچ رنگی و ترفند و تردستی‌ای نباشد. نومؤلفان اینستاگرام ساده‌ترین راه را انتخاب می‌کنند؛ تبرج. آنها نمایشگر «تبرج»اند. هر چیزی را که به گمان‌شان در چشم مخاطب زشت است، حذف می‌کنند و هر چه را به گمان‌شان زیباست، اضافه می‌کنند. تبرج زشت‌زدایی و زیبانمایی است. عکس‌های اینستاگرام نمایشگر واقعیت زندگی نیستند. عناصر که زشت نامیده‌شده‌اند، حذف و عناصر غیرواقعی زیبا اضافه شده‌اند. در کنار کتاب‌هایی که در اینستاگرام خوانده می‌شود، فنجانی قهوه است. اما از کتاب‌های تلنبار روی میز تصویری دیده نمی‌شود. اینستاگرام را چشم‌ها روایت می‌کنند و چشم‌ها می‌خوانند. چشم‌ها گاهی از زبان دروغ‌گوترند.


*
شماره سوم ماشین‌دودی

لحن‌های نامرئی

قانون‌ها و ارزش‌های زمان و مکان و عرف دیگر را نباید به عرف و مکان و زمان دیگر برد. گاهی مسئله روشن است؛ یکی دو هزار سال پیش در انگلستان بوده و یکی اینک در چین؛ اما همیشه این‌طور نیست. بخش زیادی از گفتگوهای امروز ما، گفتگوهای مکتوب است؛ همان چت. من می‌نویسم و او می‌نویسد. به جای اینکه صدا از حنجره بیرون بیاید و در کشاکش تکان‌های زبان و لب حروف را بسازد، دست روی دکمه‌های صفحه کلید حرکت می‌کند، بی‌آنکه لبی تکان بخورد و صدایی ایجاد شود. دست‌ها می‌گویند و چشم‌ها می‌شنوند.

 

همین چند دقیقه پیش، کلمات کامران را دیدم توی گروه تلگرامی. به پیشنهادی که من داده بودم، پاسخ داده بود. احساس خوشی نداشتم از پاسخش. خیال می‌کنم توی پاسخش نوعی حمله و تندی هست. دو ـ سه بار دیگر هم که نوشته بودم و نوشته بود، باز هم کلماتش را دوست نداشتم. قبل از این هرگاه توی کتابخانه می‌دیدمش، خوشم می‌آمد ازش. هفته پیش که توی جلسه بودیم، بی‌آنکه بدانم چرا، توی دلم احساس ناخوشایندی داشتم.

 

خواستم به پاسخش، پاسخی تند بدهم؛ اما بی‌خیال شدم و از پیشنهادم دفاع کردم. توی ذهنم گذشت، شاید کلماتش نسبت به من لحن تندی دارد. یادم آمد با یکی دیگر از دوستان کلماتشان هرچه جلوتر می‌رفت، بیشتر گُر می‌گرفت. تقریباً خیالم راحت شد که ربطی به من به خصوص ندارد.

 

برایم زیاد اتفاق افتاده است که چیزی نوشته باشم، وقتی می‌نویسم حالت چهره‌ام را بخشی از نوشته می‌دانم؛ اما حواسم نیست که مخاطب این حالت را نمی‌بیند و شوخی را جدی می‌خواند. در گپ‌های مجازی، شکلک‌ها جایگزین حالت چهره‌ها شدند؛ اما این جانشینی نه کامل است و نه ما همیشه استفاده می‌کنیم. مثال می‌زنم: من هم در گفتگوهای عادی و هم در گفتگوی مکتوب از «آقا بی‌خیال» زیاد استفاده می‌کنم یا «بابا ولمون کن»، هیچ‌وقت یاد ندارم کسی از آقا بی‌خیال و بابا ولمون کنی از دهان من خارج می‌شود، ناراحت شده باشد؛ اما در گفتگوهای مکتوب مجازی بارها ناراحت شده‌اند.

 

گاهی من به همکلاسی‌هایم در دانشگاه می‌گویم «سرتونو از مانیتور و منابع آنلاین و دیجیتالی دربیارید و به قفسه‌های کتاب هم سر بزنید.» خیال می‌کنم اگر این جمله را زیر یادداشتی توی فیس‌بوک بنویسم، با پاسخی تند مواجه خواهم شد؛ اما وقتی به دوستانم می‌گویم، هیچ واکنش احساسی‌ای ندارند.

 

کلمات کامران را دوباره می‌خوانم. تصور می‌کنم روی صندلی توی کتابخانه نشسته است. من لیوان چای به دست دارم و کنار میزش ایستاده‌ام و او همین کلماتی را که نوشته است، می‌گوید. لبخندی گوشة چپ لبش دارد و لبش را متمایل می‌کند به سمت چپ. کلماتش هیچ تندی و تیزی‌ای ندارند.

 

کلمات گفتگوهای مجازی، لحن ندارند، حالت چهره همراه‌شان نیست. اما منِ مخاطب آنها را با لحن می‌خوانم. با لحنی که احتمالاً متفاوت از لحنی که در ذهن نویسنده است. حالات چهره، لحن و عوامل محیطی کلمات را مهربان‌تر یا خشن‌تر می‌کنند. «آقا بی‌خیال»های من، تندی و تیزی‌اش  با لحن گفتاری‌ام از بین می‌برد و حتی دوستانه می‌شود؛ اما این لحن توی گفتگوی مکتوب مجازی از بین می‌رود و دیده نمی‌شود.

 

لحن‌ها در گفتگوهای مکتوب مجازی و چت‌ها، نامرئی‌اند و وقتی نامرئی‌اند یا اصلاً دیده نمی‌شوند یا بسیار اشتباه فهمیده می‌شوند. یادمان قوانین و آداب گفتگوهای رودررو با قوانین و آداب گفتگوهای مکتوب فرق می‌کند. گاهی باید کلمات را باید طور دیگر چید.


 |

کانال تلگرامی مجله ماشین دودی 

t.me/mashindoody

 

شبه بهاریه: این بهار هر دم به یک رنگ...

بهار بیشتر از آنکه شبیه رستاخیر باشد، شبیه زندگی است. زندگی‎ای که بالا و پایین دارد و فراز و فرود. روزهای بهار غیرقابل پیش‎بینی‎اند. آفتاب ملایم صبح ناگهان در پسِ رگبار تند خشمگین پنهان می‎شود. به گرمای دم ظهر نمی‎توان تکیه کرد؛ شاید عصری سرد در انتظار باشد. حال بهار دائم یکسان نیست، درست مثل زندگی و این دلیلی محکم بر این نیست که غم نخوریم.


بهار شکوه‌مند آغاز می‌شود. با شکوفه‌های سیب و گیلاس، با عبور از زمستان. اما بهار پایان خواهد داشت، پایانی زود. در این چند روزه گذرا، بهار هر لحظه به رنگی است و با صدهزار جلوه، خودنمایی می‌کند. گاهی شاد است و گاهی گرفته و پر از غم. گاهی باد با برگ‌های شکوفه‌های هلو می‌رقصد و گاهی رگبار بر دشت‌های تازه سبز تازیانه می‌زند و آسمان می‌غرد و خشم‌گین است. چقدر بهار شبیه زندگی است. کوتاه، ناپایدار، هزار رنگ.


به بهار نمی‌توان دلخوش بود و نمی‌توان امید بست. به هیچ هزاررنگ زودگذری نمی‌توان دل بست. اما می‌توان با بهار خوش بود. با جلوه‌های هر لحظه‌اش، با رقص نسیم‌هایش توی برگ‌های همیشه سبز کاج و شکوفه‌های نورسته‌ آلو. با باران‌های کوتاه چند دقیقه‌ای‌اش و رنگین‌کمان‌های آسمان نیمه آفتاب و نیمه‌بارانش. با خورشید تند و ابرهای سیاه خوفناکش. با بهار می‌توان خوش بود، درست شبیه زندگی.


|

این را چند سال پیش برای پنجروز نوشته بودم.

داستان نامعلوم کتابی که امشب خریدم

حدود ساعت نه شب از گذرخان، رفتم سمت یخچال قاضی. توی کوچه پس‌کوچه‌های نیمه‌تخریب‌شدهٔ بافت قدیمی -و البته دوست‌داشتنی-. چند کتابفروشی آنجاست که کتاب‌های دست دوم می‌فروشند و گاهی می‌روم توی‌شان می‌چرخم. فروشندگان کتاب‌ها را بر اساس کیلو و کهنگی چیده‌اند. کتاب «تاریخ ادبیات آمریکا» ۵۰۰ تومان. کتاب‌های دهه پنجاه و شصت فراوان به چشم می‌آیند؛ کتاب‌های بازرگان، بنی‌صدر و ... یکی‌شان باز بود. رفتم تو. پسری قدکوتاه و سیه‌چرده تنها بود. ۱۸-۱۹ ساله بود انگار. گفت چیزی می‌خواهی؟ اسم کتابی را گفتم. گفت اینجا کتاب‌ها را موضوعی نچیده‌اند و هر قفسه یک قیمت دارد. ازم پرسید این کتاب چقدر می‌ارزد؛‌ گفتم نوش بیست تومن. گفت من پونصد تومن می‌فروشمش. شروع کرد حرف زدن. توی ذهنم آمد این شب توی این کوچه خلوت دوست دارد کسی همراهش باشد و حرف بزند. توی کتاب‌ها الکی می‌چرخیدم و حرف می‌زد. می‌گفت اگر اینها مال من بود، موضوعی می‌چیدمشان. کتابی را برداشت و گفت این موضوعش چیست؟ خودش گفت سلامت. اگر زنی آمد و خواست کتاب سلامت بخواهد، بهش می‌گویم آنجا. هر چند بار یک‌بار می‌گفت تو نمی‌فهمی من چی می‌گم. شاید هم راست می‌گفت. بهش گفتم من کتابی را می‌خرم که می‌خواهم بخوانمش و اگر شک داشته باشم، نمی‌خرم و کاری ندارم ارزان باشد یا گران. نمی‌خواستم تصمیمم را عوض کنم و نمی‌خواستم کتابی ازش نخرم. می‌گفت روزی ۱۰-۱۲ تومان برای خودش درمی‌آورد. مستقیم نگفت اما آرزو داشت کتابفروشی‌ای برای خودش داشته باشد. بهش گفتم بلندپرواز باشد. شاید خوشش آمد.
تو کتاب‌های پنج‌هزارتومانی بالا و پایین نگاه می‌کردم. چیزی برای خریدن نبود. می‌گفت صاحب اینجا خیال کرده کتاب دو هزار تومنی را پانصد تومن کند، فروش می‌رود. کسی که نخواهد، نمی‌خرد. بیست دقیقه‌ای توی مغازه‌اش بودم و هی حرف می‌زدم. «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» را دیدم؛ اثر «جاوید اقبال». گفت دو جلدش ده تومن، حتی نه تومن هم میدم. دوست داشتم داشته باشمش؛ اما شک داشتم بخوانمش. یک‌هو یاد باقر افتادم. باقر چند روز پیش انگار به شوخی گفت می‌خواهم پایان‌نامه‌ام درباره اقبال باشد. بهش زنگ زدم و گفتم باقر این کتاب را دیده‌ام،‌ برایت بخرم؟ گفت بخر. دو جلد کتاب را برداشتم. کارت‌خوان داشت. گفت نه تومن بکش. ده تومن کشیدم. گفتم توی بازار خیلی مهربان نباش. خانه که آمدم کتاب را باز کردم. اگر توی مغازه بازش کرده بودم، نمی‌خریدم. برگه دوم مهری مستطیلی بود. با نستعلیق و ثلث نوشته بود «کتاب‌خانه شخصی احمد آذری قمی» پایین‌ترش شماره و مسلسل نوشته بود که جلوشان خالی بود. روی عطف کتاب «۲۳۰» را زده بودند. هرگاه کتاب دست‌دومی می‌خرم و اسم صاحبش را اولش می‌بینم، برای کتاب داستانی می‌سازم و لو داستانی مبهم و نامشخص. وقتی اسم «احمد آذری قمی» را دیدم، ترسیدم از داستان کتاب. پاییز ۷۶ بود. شور نوجوانی بود. خشم بود. مردمی بودند که ریخته بودند خانهٔ مرحوم منتظری و آذری قمی. نام «آذری قمی» امشب به ترس وادارم کرد. ای کاش آن پاییز پانزده-شانزده سالگی توی داستان این کتاب، جایی نداشته باشد.