انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابارجب» ثبت شده است

تبسم ۲۹ساله

این سال‌ها بارها عکس بابارجب را دیده بودم. هیچ‌گاه نتوانستم چند ثانیه نگاهش کنم و چشم‌هایم را می‌چرخاندم. نمی‌دانم چرا. اما می‌دانم هرچه بود، در دلم سراسر احترام او بود. صورتش ویران شده بود. گفته‌اند همسایه‌ها مجبورش کرده‌اند خانه را عوض کند. بچه‌ها می‌ترسیدند. حتی آنهایی که او را قهرمان می‌دانستند، نمی‌توانستند به صورتش خیره شوند. بابارجب شهید شد. دیروز که شنیدم، اولین بار توانستم به عکس‌هایش خیره شوم و ببینمش. توی همان صورت ویران، می‌توانی شادی را کشف کنی. عکس‌هایش را این‌ور آن‌ور پیدا می‌کنم و می‌بینم. هنوز همان ترس کودکانه از چهرهٔ ویران بابارجب را دارم. ناگهان عکسی میخ‌کوبم می‌کند و وادارم می‌کنم به خیره‌شدن و سکوت. 

کنار بابارجب زنی نشسته‌است با چادر نمازی گل‌گلی. چهره‌اش آرام است بی‌هیچ شکایتی؛ بی‌هیچ گله‌ای. ماجرا به همین گله‌نداشتن -که کار هر کسی نیست- تمام نمی‌شود. روی لب‌های زن، لبخند است؛ یک لبخند ۲۹ساله. تنها یک عاشق می‌تواند بدون گله، بدون زجر و با تبسمی که محو نمی‌شود، رنج‌های معشوق را بر دوش بکشد. این داستان یک اتفاق عادی زمینی نیست. در کنار انسانی که همسایه‌های به ظاهر بزرگسال از چهره‌اش می‌ترسند و او را طرد می‌کنند و کودکان از او هراس دارند و حتی دوستدارانش تحمل ندارند، به او خیره شوند، ماندن و شکایت نداشتن و لبخند زدن، افسانه است؛ حتی داستان‌نویسان به سختی بتوانند این افسانه را باورپذیر کنند. باید اتفاقی فراانسانی و فرازمینی باشد، که بمانی و شکوه بر زبان نیاوری و تبسم محو نشود. گویی آن شادی‌ای که از چهرهٔ ویران بابارجب می‌تابد، بازتاب این تبسمِ ۲۹ساله است؛ تبسمی محونشدنی بر چهره قهرمانی دیگر.


بابارجب و آن تبسم ۲۹ ساله

این متن را پس از خواندن این توییت خوابگرد عزیز نوشتم.
منتشر شده در شماره نخست مجله ماشین دودی