در جستجوی معبد از دست رفته
- يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۹ ب.ظ
- ۱۴ نظر
قم؛ در جستجوی امر قدسی
• مدرسه معصومیه، سیاستزدگی با طعم منع موسیقی
وسطهای شهریور ۱۳۷۵، حدود سه نصف شب رسیدم دم در مدرسه معصومیه. در بزرگ آهنی مدرسه قفل بود. بغلدستش اتاقکی بود که نگهبان خواب بود. در نزدم. یک ساک بزرگ، یک چادرشب که تویش پتو و بالش بود، همراهم بود. دم در نشستم. در سادگی نوجوانانه نمیخواستم پیرمرد نگهبان را بیدار کنم. پنج-شش دقیقهای بیشتر ننشسته بودم که طلبهای با ساکی نه چندان بزرگ بدون چادرشب و پتو و بالش آمد و سلام کرد و به سادگی نوجوانانهام خندید و آرام با سکهای در زد و نگهبان بیآنکه غرولند کند، در را باز کرد. طلبه را میشناخت؛ از من کارت خواست. برگهٔ موقتی را که دم ثبتنام بهم داده بودند، نشانش دادم. آدرس حجره را پرسیدم، نشانم داد. طلبهای که برای نماز شب بیدار شده بود، آمد کمکم و ساک را گرفت. توی حیاط، توی خنکی پس از گرما، ده-بیستنفری خوابیده بودند. همانجا بساطم را پهن کردم که مبادا نیمهشب مزاحم همحجرهایهای نادیدهام شوم. ساعتی مانده بود به اذان صبح. آن یک ساعت نخوابیدم، در رؤیایی خام، گمان میکردم پا به فضایی پر از معنویت و دور از هر آلودگی دنیایی گذاشتهام و دوست داشتم هر چه زودتر مثل کسانی بشوم که در این فضا بودند.
همان روزهای اول، استادی داشتیم میگفت طلبه باید آرامآرام خودش را بسازد و بعد هفت-هشت سال به مقامی نزدیک مقام عصمت برسد. وقتی این را میگفت به گمانم در دسترس بود. هنوز حرفش توی ذهنم میپیچد. هفت سال که نه؛ اما دو سه ماهی بیشتر نگذشت که آن معبد روحانیِ رؤیایی برایم ویران شد؛ چیزی شبیه فروپاشی انقلابهای علمی کوهن. خطای اول را که میدیدم، توجیه میکردم. اشتباه دوم را غیرعمد میپنداشتم. سومی را بهانهای برایش میتراشیدم و ... اما وقتی با انباشت نادرستیها روبرو شدم، آن بنا فرو ریخت. همهٔ زشتیهایی که در کفِ کوچه و بازار ریخته بود، اینجا هم بود؛ آدمهایی بودند که در معامله فریب میدادند، دروغ میگفتند و ... اما گوشهٔ همان معبد ویران، گاهی کسانی بودند که چراغی روشن میکردند.
مدرسهٔ معصومیه مدرسهٔ بزرگی بود. مدرسه وقتی کوچک باشد، وقتی طلبهها محدود باشند، استادی صاحبدل و پاکنهاد میتواند بالاسر همه باشد و راهنماییشان کند؛ اما وقتی بزرگ باشد، میشود شبیه ادارهٔ یک خوابگاه بزرگ که برای دیدن مدیر باید از منشیاش اجازه گرفت. دور تا دور حیاط مستطیلی بزرگ مدرسه که پر از گل و درخت بود، حجرهها و کلاسها بود. ظاهرش معماری سنتی ایرانی داشت و درونش غربی. هم مسجد مجللی داشت و هم سالن آمفیتئاتر که روبروی مسجد بود. داخل ساختمان راهرویی بود که در دو طرف راهرو حجرهها بودند و گوشهای هم «مَدرس» و دستشویی و ... کلاسها و حجرهها یکجا بودند. طبعاً نیمی از حجرهها سمت حیاط بودند و نیمی سمت خیابان. دوست داشتیم حجرهمان سمت حیاط باشد که بشود پنجره را باز کرد و توی پنجره نشست و حیاط پر از گل و درخت را تماشا کرد. حجرهها سه نفره بود. یک اتاق، با یک موکت که کفَش پهن بود و یک کمد سه تکه. خبری از تخت نبود. هر کس پتویی میانداخت توی یکی از ضلعها و میشد قلمروش و همانجا میخوابید. مرا چون سید بودم، احترام میکردند. فقط بهمان ناهار میدادند و خودمان باید فکری به حال صبحانه و شام میکردیم. دیگ بزرگی می آوردند توی راهرو و توی حجره غذا میخوردیم. تقریباً همه روز را به درس و مباحثه میگذراندیم. دو-سه نفر گروه مباحثه تشکیل میدادند و درس را با هم مرور میکردند و اشکالات هم را میگرفتند و گاهی سر فهمهای مختلفشان از درس، جر و بحث میکردند. هم برای رفع اشکال خوب بود و هم برای تقویب بیان و هم برای به یاد ماندن درس. تقریباً همهٔ درسها را مباحثه میکردیم. همهٔ طلبهها اهل مباحث نبودند. آخر شب همنشینی بود که بهش «گعده» میگفتند و از هر چیزی سخن میگفتیم. دوستی داشتیم که الان منبری است، دفتری داشت پر از جک و لطیفه. میگفتند مرحوم موسوی اردبیلی هم دفتر جک داشته.
پنجشنبهها «صاحبدلی» میآمد و درس اخلاق میداد. مرحوم احمدی میانجی (۱۳۰۵-۱۳۷۹) میآمد مدرسه و درس اخلاق میگفت. همه شرکت نمیکردند. آدم افتاده و باصفایی بود و حرفهایش به دل مینشست. اینسو و آنسوی در و دیوار مدرسه پر بود از روایات و جملاتی که به تهذیب اخلاق و خودسازی دعوت میکرد. مسجد مدرسه را میخواستند تعمیر کنند، نماز را در زیرزمین بزرگ قسمت غربی مدرسه میخواندند. قبل از اذان صبح، از هفتصد-هشتصد طلبهٔ خوابگاهی مدرسه، پنجاه-شصت نفری میآمدند آنجا و نماز شب میخواندند. شاید بشود گفت نماز شب نشانهای برای تلاش برای خودسازی است. گاهی تکوتوک طلبههایی پیدا میشد که دست به ریاضت و چلهنشینی بزنند و یکی دو بار نتیجهاش بیماری جسمانی و روانی بود.
توی ذهن بسیاری از ما نوجوانهای طلبه، آرزوی «عارف» شدن بود. دوست داشتیم چهل-پنجاه سال بعد منازل سلوک را طی کرده باشیم و طیالارض بلد باشیم و باطنها را بخوانیم و کرامت و خرق عادت داشته باشیم. از همان اوایل در پی استاد و خضرِ راهی بودیم که دستمان را بگیرد. گاه و بیگاه میرفتیم نماز مرحوم آیت الله بهجت. معنویتخواهی کمابیش اما نه آنچنان پررنگ توی حجرهها بود. طنزی بین طلبهها معروف بود که طلبهها در سالهای اول خدایند و آرامآرام پیغمبر و بعد امام میشوند و بعدها به عالم بودن رضایت میدهند و وقتی چهار کتاب بیشتر خواندند و ششهفتسالی گذشت و دیدند به هیچجایی نمیرسند، میشوند یکی از مردم عادی و حتی گاهی بدتر. تا حدودی این طنز راست بود. معنویتخواهی به وضوح با فاصلهگرفتن از سالهای اولیه، کمتر و کمتر میشد. خیلیها بودند که همان سالهای اول، وقتی میدیدند این معبد، آن معبد رؤیایی آنها نیست، میرفتند و برنمیگشتند.
یکی دو ماه بیشتر نگذشته بود که دم حیاط مدرسه، روحانیِ پنجاه-شصتسالهای نشسته بود و هفتاد-هشتاد نفر دورتادورش حلقه کرده بودند. امجد بود؛ محمود امجد. آواز میخواند. صدایش مبهم بود. انگار کمی با ردیفهای آوازی آشنا بود. وسط آوازخواندنش تند و تند حرف میزد و گاهی جمعیت میخندیدند. روحانیِ جوانی رد شد و با طعنه گفت خوب بساطی راه انداختهاید و رفت. آن آغاز آشنایی با امجد بود.
مدرسهٔ معصومیه مدرسهای سیاستزده بود. در بسیاری از تجمعات و اعتراضهای آن دوران بسیج معصومیه نقش داشت. دوم خرداد ۱۳۷۶ اولین رأیم را در ۱۵ سالگی در همان سال اول به صندوق انداختم. به جز چند نفر انگشتشمار همه به ناطقنوری رأی داده بودند. شب پنجشنبه بعد از نیمهشب که تبلیغات ممنوع بود، طلبهها را جمع کردند و گفتند وظیفهٔ ماست که این ورقهها را در سراسر قم و حتی اگر شد هر شهر دیگر پخش کنیم. انگار آن برگهها سرنوشت انتخابات را تغییر خواهد داد. برگههایی دستمان دادند و من و دوستی به نام بنکدار در محلهٔ سالاریه پخش کردیم. توی برگهها نوشته بود چرا به خاتمی رأی ندهیم و چرا به ناطق رأی بدهیم. از همانجا سنگک خریدیم. توی سنگک مگس بود. صبح که به مدرسه رسیدیم، نصف بچهها را نیروی انتظامی دستگیر کرده بود. شب شنبه ۳ خرداد، توی زیرزمین دیگر که کوچکتر بود، طلبهها فشرده نشسته بودند و گردِ غم بود که توی فضا بود و اخبار از پیروزی خاتمی میگفت. تنها خوشحال آن جمع، صغیرزاده بود که از قبل گفته بود خاتمی بیست میلیون رأی میآورد.
مدرسهٔ به آن بزرگی، یک تلویزیون ۲۱ اینچ داشت که توی کمدی قفل میشد. مدیر مدرسه سختگیر بود حتی میگفت نباید آهنگ اخبار پخش شود. کلیددار تلویزیون اول اخبار پیچ صدا را میچرخاند تا آهنگ پخش نشود و تا آخر اخبار صبر میکرد. در روزهای عادی فقط اخبار میدیدند. آخر هفته کمی قوانین شل میشد. کلیددار خودش اهل بود. پرسپولیسی پر و پا قرص بود. فوتبال را پخش میکرد. شب جمعه مسابقهٔ هفته را و فیلم آخر شبکه یک را هم. سریال امام علی که شروع شد، مدیر اجازه داد سریال امام علی را هم ببینیم. جام ملتهای ۹۶، مدیر نگذاشت فوتبالها را ببینیم. طلبهای سال بالایی تلویزیونی ۱۴ اینچ داشت. بالای یکی از ایوانهای مدرسه اتاقکی بود که چهل-پنجاه نفر جا میشد. بازی ایران-کره بود. صد نفر توی هم چپیده بودیم و فوتبال را میدیدیم. وقتی ۲-۱ عقب بودیم، من شرط بستم که میبریم و بردیم. علی دایی ۴ گل زد. ۶-۲ بردیم. آن بازی را قاچاقی دیدیم و این لذت بُرد را بیشتر میکرد.
موسیقی ممنوع بود. طلبهها نباید توی حجرهها موسیقی گوش میدادند؛ اما گوش میدادند. نوارهای علیرضا افتخاری بسیار پرطرفدار بود. آن وقتها تازه «نیلوفرانه» بیرون آمده بود. گاهی بین طلبهها گفتگو میشد که جایز است یا نیست. بعدها فهمیدم که حتی هایده و حمیرا هم گوش میدهند و نوارها یواشکی دستبهدست میشد. امجد که میآمد مدرسه، آواز میخواند. توی گوشهٔ افشاری میخواند، ابوعطا میخواند، شوشتری میخواند. یکی دو طلبه همراهش بودند که ردیفها را خوب بلدند و گاهی به آنها میگفت که بخوانید. امجد بسیاری از قوانین و نظمهای حاکم بر تصورات طلاب را شکست. همیشه میگفت «بازیگر نباشیم» و بسیاری از قوانین و نظمها را بازیگری میدانست.
مدرسه امام محمد باقر، زندگی میان کاجهای بلند
سه سال مدرسه معصومیه بودم؛ از ۱۵ سالگی تا ۱۸ سالگی. پایان سال سوم از مدرسه اخراج شدم؛ بیدلیل. خیلیها را آن سال اخراج کردند. هر کس را گمان میکردند عنصر نامطلوب است. تقریباً تمام اعضای بسیج مدرسه را اخراج کردند. من عضو بسیج نبودم، اما برایشان خط مینوشتم. اعتراضی نکردم. نوعی تسلیم و رضا داشتم. خیلی از دوستانم اعتراض و حتی تجمع کردند؛ من سرم را انداختم پایین. رفتم سراغ مدرسهٔ امام باقر اول نیروگاه. نمرههایم خوب بود. طلبهای جوان چند سؤال ازم پرسید و پذیرفت بروم آنجا. مدرسهٔ معصومیه جاه و جلال داشت، پر بود کاشیهای معرق. نوک گلدستههایش به تن آسمان سوزن میزدند. چند باری یواشکی، از راههای مخفی رفتهبودیم آن بالا. هم ترسناک بود و هم باشکوه. مدرسه امام باقر ساده بود نه گنبدی داشت نه گلدستهای و نه آمفیتئآتر. مدرسهای ساده بود توی محلهای ساده. دو طبقه بود. سی-چهل حجره در هر طبقه بود. حجرهها همه رو به حیاط بودند مثل مدرسههای قدیم. بر خلاف مدرسهٔ معصومیه، کمد نداشتند و به جای کمد، پستو بود. در دو طرف پستو، قفسه گچی بود. بیشتر طلبههای آنجا قمی بودند و شبها مدرسه خلوت میشد. حجرهها یک نفره و دونفره و گاهی سه نفره بود. پنجاه-شصت نفر شبها میماندیم. یکی از طلبهها توی اتاقی کوچک بوفه راه انداخته بود. حیاط مدرسه پر بود کاجهای بلند. کلاسهای درس بغلدست حجرهها بود و گاه صبح اول صبح خوابآلود عبایی به دوش میانداختیم و میرفتیم سر درس. توی کلاسها صندلی نبود و روی زمین مینشستیم. آنهایی که مقید بودند، دو زانو مینشستند. شرح لمعه و اصول فقه را آنجا خواندیم. استادهایش از استادهای معصومیه بهتر بودند. فضایش صمیمیتر بود. سیاست سیطره نداشت. همه همدیگر را میشناختیم. مقبرهٔ حاجعلیبابا واقف مدرسه، توی حجرهای بود. آنجا مباحثه میکردیم. شاید روح حاجعلیبابا از جر و بحثمان سر اینکه استعمال لفظ به لحاظ واحد در اکثر از یک معنا محال است یا نه، شاد میشد. از مدرسه تا حرم هفت دقیقه راه بود. از زیر پل نیروگاه و از روی پل آهنچی رد میشدیم تا به حرم برسیم. نماز صبح را حرم میخواندیم. بعد نماز صبح تا طلوع آفتاب توی مسجد بالاسر دو مباحثه داشتم. مدت کوتاهی حتی قبل از نماز صبح مباحثهای گذاشتم که تعطیل شد. همهٔ روز به درس و بحث میگذشت. در طی هفته روزانه تا چهارده ساعت درس و بحث داشتم. پنجشنبهها بعد از ناهار با موتور رکس آبی علی رسولی میرفتیم امامزادهگردی.
جنس طلبههای مدرسه با مدرسهٔ معصومیه فرق میکرد. اینجا زمینیتر بودند. زودتر از موعد از مرحله طلبهْخدابودن و طلبهْپیامبربودن آمدهبودند پایین. از آن خودفریبیِ ما انسانهایی برگزیدهایم برای برقراری هدف خداوند بر زمین، فاصله داشتند. خیلیهاشان دنبال کار بودند. توی معصومیه در گوشِ ما نوجوانها میخواندند دنبال کار و دنیا نروید، شما برگزیدهاید، خداوند «مِن حیث لا یحتسب» خودش میرساند. عبدی تئاتر بازی میکرد، محمدی تو باشگاه بدنسازی نزدیک مدرسه، مربی بود. رضایی و همتی توی استخر نیروگاه شنا آموزش میدادند و حتی طلبههایی بودند که پنجشنبه-جمعه میرفتند کارگری. آنها میدانستند که برگزیده و برتر نیستند.
همیشه از آن اخراج اشتباهی و بیدلیل خوشحالم. آن شکوه و بزرگی و خاص بودن مدرسهٔ معصومیه با شش ایوان مقرنس و با گنبد بزرگ و گلدستههایی که تیغِ تیز نوکشان زخم میزد به چشم خورشید، ما را فریب داده بود که در این رؤیای شیرین باشیم که ما برگزیدهایم و نبودیم. گمان میکردیم خدا به ما نگاهِ خاص میکند و وقتی نصفِ شب پا میشدیم و خم و راست میشدیم در بارگاه خدا، اسم خود را در میان اولیاء الله مینوشتیم و در روز سرمان را بالا میگرفتیم و به گفتهٔ امجد «بازیگر» بودیم. شاید در آن چند سال معصومیه، تنها نگاهِ خاص خدا و شاید تنها پسگردنیِ مهربانانهٔ خاص خدا، همان اخراج از آنجا بود که بفهمیم «بازیگر نباشید» یعنی چه. مدرسهٔ امام باقر و طلبههای سادهٔ بیآلایشش این را یادم داد که ما اگر هیچ نباشیم، یکی از مردم عادی روی زمینیم.
• مشهد، مدرسهٔ عباسقلیخان؛ زندگی در دل تاریخ
از حسرتهایی که همیشه توی دلم مانده، وقتی بود که دیدم کنار مسجد شاه اصفهان مدرسهای علمیه هست و طلبههایی آنجا حجره دارند و وقتی درهای مسجد را بستهاند، آنها میتوانند در آن فضای معنوی و در سکوتی شکوهمند بنشینند و تماشا کنند. تجربهٔ نزدیک به آن، زندگی دو-سه ماهه در مدرسهٔ عباسقلیخان مشهد بود. شش نفر یک حجره گرفتیم. حجرهای که به جز سیم برق و لامپ، هیچ رنگی از مدرنیته نداشت. سقف حجره بلند و هلالی بود. درِ چوبی قدیمی داشت. مدرسه دو طبقه داشت. حجرههای طبقهٔ دوم بالکن داشتند. توی آن بالکن میخوابیدم. روبرویش درخت کهنسال شاتوتی بود. شبها تا صبح توی حرم بودیم. نماز صبح را میخواندیم و برمیگشتیم حجره. بعد طلوع آفتاب میخوابیدیم تا سر ظهر. بقیهٔ روز به درس و بحث میگذشت. ورودی مدرسه، ایوانی مقرنس بود با کاشیهای آبی. حیاط مدرسه بزرگ بود و پر بود درخت. یکهو از هیاهوی خیابان و دنیای آهن و دود به سکوت چهارصد سال پیش برمیگشتی. پیرمردی نگهبان مدرسه بود؛ انگار نگهبان تونل زمان بود. روبروی در، آن طرف حیاط، ایوانی بزرگ بود. آنجا مینشستیم و مباحثه میکردیم. چند روحانی پیر هم هر روز میآمدند و مباحثه میکردند. صبحی امجد را دعوت کردیم، آمد حجره.
شاید گوشهای از دلم، فکری پنهان شده بود که مدرسههای قدیمی چیزی داشتند که در آنان عارفان و واصلان تربیت شدهاند. سقفهای هلالی و مباحثه در ایوانهای مقرنس و تماشای کاشیهای لاجوردفام که در میان آجرها خودنمایی میکردند، سهمی داشتند در معنویت. وقتی تجربهٔ زندگی چند ماهه در مدرسهٔ عباسقلیخان تمام شد، آنجا چیزی نبود، جز آجر و کاشی و مهارت معماری که آن را ساخته بود. آن آجرها و کاشیها چیزی بود شبیه عبادتهایمان که هیچ چیزی ازشان ساخته نبود.
• مشهد، مدرسهٔ امام صادق؛ چای، سیگار، کاظمی، امجد، فال حافظ و ...
حتی آن سالی که مدرسهٔ عباسقلیخان حجره گرفتیم، در طی روز میرفتیم مدرسهٔ امام صادق. مدرسهٔ امام صادق، سادهترین مدرسهای است که میتوان تصور کرد. مدرسهای کوچک با حیاطی مربعیشکل بدون هیچ درخت و حوضی. حجرهها سر جمع بیست تا نمیشد. کاظمی مدیر مدرسه بود. قبل از طلوع آفتاب میآمد و بعد از غروب میرفت. عبا و قبا را توی اتاق دم در آویزان میکرد. دو فلاسک بزرگ استیل و چند کتری رویی بزرگ داشت. چایِ گلابی و چای احمد را قاطی میکرد و میریخت توی فلاسکها. فلاسکها را میآورد توی حیاط و روی نیمکت گوشهٔ حیاط میگذاشت. صدتایی استکان بود. استکانها را خودش و چند طلبه دیگر میشستند. بعد گوشهای مینشست و سیگارش را نخ به نخ میگیراند. سیگار ایرانی میکشید. میخواند «جان به قربان تو بهمن که تو کِنت الفقرایی». تِی برمیداشت و پوتین پا میکرد و حیاط و راهروها را میشست. همهٔ کارهٔ مدرسه بود؛ مدیر، خادم، آبدارچی. اولین باری که رفتم آنجا، حس خوشی به سیگار کشیدنش نداشتم. یادم نمیآید توی قم، کسی توی مدرسه سیگار کشیده باشد؛ اگر بود، بیرون از مدرسه و دور از چشمها. چند طلبه هم همراه کاظمی سیگار میکشیدند. گاهی هم طلبههای غیرسیگاری، به قول خودشان تفننی پُکی به سیگار میزدند.
مدرسه توی کوچه چهارباغ بود و چسبیده بود به حرم. آنجا به طلبههای کوچکتر درس میدادم از صرف ساده تا رسائل و کفایه؛ درسهای یکنفره و دو نفره. روز و شبمان آنجا با درس و چای و حرم و گعده سپری میشد. آنجا با صفری آشنا شدم. ما بیست ساله بودیم و صفری سی و هفت-هشت ساله. صفری کتابی را تصحیح میکرد و گاهی کمکش میکردیم. توی جنگ مجروح شده بود و گاهی درد میکشید. مجرد مانده بود و میگفت بعید میدانم خیلی عمر کنم. تبحر عجیبی در فال حافظ داشت. با آنکه هنوز باور به فال حافظ ندارم؛ اما صفری گاهی با جزئیات حیرتانگیزی شگفتزدهمان میکرد. یادم است بعد از فالهایش بحث جدی درگرفته بود که آیا امکان دارد با فال کسی را رسوا کرد یا نه. دو سال بعد، تنهای تنها توی خانهاش توی قم مُرد.
امجد زیاد میآمد مدرسهٔ امام صادق. امجد شعارش بیشیلهپیلگی بود و هیچ مدرسهٔ علمیهای مانند آن مدرسه، بیشیله و پیله نبود. همهچیز سادهٔ ساده بود؛ بدون بازیگری. امجد روی همان موکتهای توی حیاط مینشست و طلبهها دورش جمع میشدند، گاهی به «شیدان» میگفت بخوان و شیدان میخواند و گاهی خودش هم میخواند. به غیر از شیدان، چند نفر دیگر هم بودند که خوب میخواندند. «معلمی» از همه بهتر میخواند. حتی میتوانست با دهن، ساز بزند. خودش مینواخت بدون هیچ سازی و خودش میخواند. چنان ماهرانه این کار را میکرد که یکیدونفری که دربارهٔ موسیقی سختگیر بودند، گعده را ترک میکردند.
گعدههای مدرسهٔ امام صادق، چیز دیگری بود. بعد از غروب انگار توی فضای مدرسه آرامش بود. روحانیای بود علوم غریبه را بلد بود و تعبیر خواب میدانست و در طب سنتی ماهر بود. بعد غروب یکی دو ساعتی مینشست. هیچ ادعایی نداشت و فقط آدمهای اطرافش میدانستند که چه میداند. خیلی از کسانی را که به او مراجعه میکردند به پزشکان متخصص ارجاع میداد. شاید خیلی ساده به نظر برسد؛ اما به این معنا بود، مرز دانش خود را میدانست و ادعای حل همهٔ مشکلات پزشکی را نداشت. اما بیشتر از طب، علوم غریبه و تعبیر خواب جلب توجه میکرد. میگفت تعبیر خواب بسیار ربط به استعارهدانی دارد. خودش میگفت کتاب «المطول» را نُه بار خوانده و درس داده. مطول کتابی است در علم معانی و بیان و بدیع و در آن دربارهٔ استعاره و تشبیه بسیار بحث شده است. میگفت اگر دو نفر همزمان یک خواب ببینند، دو تعبیر دارد و به طلبهای که خواب وحشتناکی دیده بود گفت «خواب دیده ترس ندارد. باید از خواب ندیده ترسید.»
به گمانم در همهٔ این سالها مدرسهٔ امام صادق، معنویترین جایی بود که بودهام. صدای مناجاتهای سحرگاهی حرم امام رضا، نقارهٔ طلوع و غروب شنیده میشد. طلبههایی که تابستانها از قم و جاهای دیگر میآمدند که آنجا بمانند، در جستجوی معنویت بودند. همیشه بحث کرامات داغ بود. امجد همهٔ اینها را بیارزش میکرد و طرحی نو درمیانداخت. وقتی میگفتند «آیتالله...» میگفت «مورچه هم آیت الله است». کرامات و خرق عادات و ... را بیارزش میدانست. امجد باور دینی ما را هرس کرد و میگفت حرف دین یک چیز است «مرنج و مرنجان!» و اگر معنویتی هست، در همین دو کلمه است.
هشت-نه سال بعد از آن سحر نیمهٔ شهریور که طلبه شده بودم، همهٔ نردبان را پایین آمده بودم. نه خدا بودم، نه پیامبر بودم، نه امام بودم و نه ولی خدا. یکی از خلق الله بودم که توی تاریخ گم میشدم. سخت بود که به خودم بگویم که رؤیاهایم سوخته است.
سال آخری که آنجا بودم، آرام آرام توی دلم تردید آمد. روزهای میانی شهریور بود و بیشتر طلبهها برگشته بودند شهرهای خودشان. جز من و دو سه نفر دیگر هیچکس نبود. کاظمی میخواست مدرسه را بشوید. در مدرسه را بست. برایمان پوتین آورد و چند نفری همه مدرسه را شستیم. تِی میکشیدم و هی از خودم میپرسیدم نکند همهٔ اینها «بازیگری» باشد و همه خیال باشد و هیچ واقعیتی نداشته باشند. این پرسش همهٔ جانم را گرفته بود و حتی دمِ زیارت امام رضا در روزهای آخر وسط زیارت میگفتم نکند همه چیز پوچ باشد. تردیدی سخت رنجآور.
سالهای حجرهنشینی که تمام شد، در برابرم گذشتهای بود با رؤیاهای سوخته. حرف آن استاد سال اول توی ذهنم میچرخید که باید پس از چند سال به نزدیکی مرزهای عصمت رسید و اینک در نزدیکی من جز بنایی ویران نبود؛ معبدی که از دست رفته بود. سالهای بعد تلاشی بود برای جستنِ معبد از دست رفته. اگر هیچچیز واقعیت نداشت، آن آرامش عجیب پس از غروب مدرسهٔ امام صادق واقعیت داشت، آن احساس وزیدن خدا در میان برگهای سوزنی کاجهای مدرسه امام باقر واقعی بود، تجربهای که قویتر از هر برهانِ فلسفیای بود. هنوز میشد در گوشهای از دیوارهای آن معبد از دسترفته، زیر سایهای نشست و از هستی لذت برد.
*
این یادداشت را برای شمارهٔ خوابگاه مجلهٔ حوالی نوشتم. از اینجا میتوانید حوالی را بخرید.