تیزیتر از تیزی، بیخین و خینریزی
- چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ
- ۱ نظر
همهٔ مردم تهران میدانستند که «داش همین افسونه» دروغ میگوید و خود داش همین هم میدانست همه میدانند که دروغ میگوید. اما آدمها وقتی چشم در چشم میشوند دکمهٔ فراموشیِ خودخواسته را فشار میدهند و به گونهای شگفت و هماهنگ در توافقی که حتی بر زبان نمیآورند با هم قرار میگذارند که دروغها را راست کنند و بدیها را خوب. داش همین هیچوقت داستایفسکی و فروید و یونگ نخوانده بود؛ اما این را میدانست که وقتی دروغ میگوید دیگران میدانند دروغ میگوید اما همهشان ادای باورکردن درمیآورند.
داش همین روی تخت سفید بیمارستان لنگهایش را دراز کرده بود. دورتادورش آدمهایی جمع شده بودند که انگار از دههٔ سی خورشیدی آمده بودند آن هم از توی فیلمهای داشمشتی. همه کلاه لبهدار مشکی داشتند و کت و شلوار مشکی و سبیل تاگوشرسیده. آقبزرگ بزرگشان گفت: داشهمین غم از تنت دور. بغلدستش کسی گفت: «هَـــمین» مثل همینگفتنهای داش همین و همهشان خندیدند به چیزی که خنده نداشت.
داشهمین خودش را کش و قوسی داد و گفت: «مرَّمتِ شوماس» بعد گفت: «همتون دونَستین که داش همینتون پشتش خاکی نشده. لامصبِ .... [به پاس ادب سترده شد] تو تاریکی از پشت تیزی زد. همتون دونَستین که داش همینتون چشاش پسِ کلهشو میدید. اون دم غم بینوایان رخم زرد کرده بود و هوشم پراکنده بود واسه غم دو تا بچه یتیم. همتون دونَستین که داش همینتون چقه یتیمنوازه. .... از تاریکی از پشت تو دمی که غم تو دلم بود پرید و زد. تیزیاش از الماس بود وگرنه همتون دونستین که تیزی تو گوشت داش همینتون فرو نمیره. تیزی رو فرو کرد. این قَذَر غم تو دلم لونه کرده بود که نفهمیدم. لامصب ... شیشنفر بودن. شیش به یک. اونم یکِ پرغم. ....ا بروسلی و جکی چان بودن. هنو غریق اندوه بودم که بروسلی پرید تو هوا و با لگد زد توی غبار چهرهام. دِ لامصبِ ... بروسلی تو فیلما مرام داشت، بیهوا تیزی نمیزد. همین که نیگاشون کردم، در رفتن. همتون دونَستین که بروسلی هم حریف داش همینتون نمیشه. تیزیِ الماس بدی گوشتمو خراش داده بود، هراسم برداشت نکنه زهرآگینش کرده باشن و گرنه همتون میدونَستین که داش همینتون صد تا تیزی هم بخوره، رو تخت مریضخونه دراز نمیشه. گمونم اونایی که زدن از ما بهترون بودن. بروسلی از ما بهترون بود. همتون دونَستین که داش همینتون از آدمیزاد نمیخوره. آره حتمی و صدی از ما بهترون بود. هـــَــمین» پِژی خرسبیل حرف داش همین را تأیید کرد «به جدم قسم باید از ما بهترون باشن. منم شنیدم که شبونه خوبا را می زنن» همه میدانستند تکتک جملههای داش همین دروغ است حتی پزشکی که راه خودش را از میان داشها باز میکرد و به سمت داش همین میآمد. آقبزرگ رو کرد به داش همین و گفت «مریزا! بارک الله! مرحبا غم.» صدای توی راهرو پیچید «وقت ملاقات تمومه». سامْپلنگه گفت «داش همین درستش اینه تا صپ تا خود خوروسخون مث قدیما تو شمع مجلس باشی و ما پروانهات، اما این ضعیفه هی داد میزنه باس بریم». ممدببراز گفت «ضعیفه همهٔ قویا را داره میاندازه بیرون.» و خودش تنهایی کرکر خندید. زن دوباره بانگ زد «وقت ملاقات تمومه» آقبزرگ خواست چیزی بگوید که چارلی سوسکه گفت «بچییا یه عکس بگیریم واسه اینِسْتاغرام». داشهمین گفت «چی؟» پژی گفت «همون اینستاگرام». داش همین نمیدانست اینستاگرام چیست. بیست تا سبیل دور تخت سفید داش همین جمع شدند و چارلیسوسکه گفت «همه به به عشق داش همین بگید هــَمین» و همه گفتند همین و چارلی عکس را گرفت و گفت «به همشیرهام میگم یه کاپشِن خوب واسش بنویسه. میدونید که نویسندهاس.»
*
امیررضا روی صندلی کنار تخت داشهمین نشسته بود و با گوشیاش ور میرفت. یکهو گفت «داداش ببین آقا پژمان واست چی نوشته؟» داشهمین رو کرد سمت امیررضا. از حرکت لب و ماهیچههای صورتش میشد ردّ رنج و درد پایش را خواند. بیآنکه لبش را باز کند «هوووم» ترسناکی گفت. امیررضا خواند «چنین گفتند پیران مقدم...که از مردی زدندی در میان دم...که: هفتاد و دو شد شرط فتوت...یکی زان شرطها باشد مروت امروز با جمع خوبها رسیدیم خدمت بزرگجوانمرد روزگار، خوبِ همهٔ خوبها، کسی که اگر در کهکشانهای دیگر هم حیات باشد، نامش آنجا هم میدرخشد، کسی که هفتاد و شرط فتوت را هفتبار طواف کرده و اگر جوانمردی و فتوت در شکل انسان بود، او بود. داشهمین افسونه که افسانهٔ دوران ماست و در میان این روزگار شوم، مثل خورشید روز ما را روشن میکند. داشهمین را از ما بهتران تیزی زدهاند وگرنه آدمیزاد زاده نشده که غباری به پشت داشهمین برساند. امروز همراه خوبها جوانمردی و فتوت و مهربانی را دیدیم که زخمی بر تخت سفید مریضخانه تکیه داده است. به حق همهٔ خوبها و رادمردان همهٔ اعصار داشهمین هر چه زودتر فتوت را بر کوچه و خیابانهای شهر دود و آهن تهران بتاباند. خاک پای همهٔ خوبهام»
داشهمین دستی به سبیل کشید و گفت «راست میگه». امیررضا برایش کامنتها را خواند. از چشم داشهمین میشد خواند که خوشش آمده. پرسید «داشکوچیکه! این اوستاگریم چیه؟»
امیررضا اول نفهمید. پس از چند لحظه گفت «آها! اینستاگرام. یه شبکهٔ اجتماعی...»
-شبکه اشتماعی مشتماعی نکن. مث سیاستبازا بلغور نکن.
امیررضا مانده بود چه بگوید. گفت: یه جاییه تو گوشیها. هر کی یه صفحه داره. عکس میذارن و یه چیزی زیر عکس مینویسن و همه هم میبینن و میان نظر میدن.
-همه یعنی کیا؟
امیررضا اینستاگرامش را اینور آنور میکند. عکسی از علیرضا پسر همسایهشان که الان آمریکاست نشان داشهمین میدهد و میگوید «مثلاً اون از آمریکا عکسش را میذاره، من اینجا میبینم.»
-این موجود دو پا چه چیزا که نمیسازه.
*
داشهمین نصفهنیمه لایعقل بود. نیمهشب توی خیابان راه سهچهار نفر را میبیند و قمه میکشد. یکیشان قمه را میگیرد و وقتی داشهمین حمله میکند، میزندش توی پای راستش. داشهمین میخواست مشت بزند، اما طرف چنان پاگاتنریوچاگی خوابانده بود توی صورتش که پهن شده بود زمین.
*
فردا شب همان عکس پژی خرسبیل را بقیهٔ «خوبها» توی صفحهشان گذاشته بودند و هر کدام متنی دربارهٔ داشهمین نوشته بودند. امیررضا برای داشهمین متنها را میخواند. داشهمین روی تخت بیمارستان دراز نکشیده بود؛ الان پیامبر «خوبها» بود که هفتاد و دو مرحلهٔ فتوت را طی کرده بود و تیزیاش جز در خدمت ضعیفان نبریده است و عربدهاش جز علیه ستم بلند نشده. داشهمین همینکه خوابید، امیررضا گوشی را کناری نهاد و کتابی از کیف درآورد و زیر نور کمسوی اتاق میخواند. روشن بود از اینکه همراهِ برادرش است، خجالتزده است و حتی از اینکه داشهمین برادر اوست، ناراحت است. سرش توی کتاب بود و داشهمین خر و پف میکرد. داشهمین وسط خر و پف گفت «داشی چی میخونی؟ واسه منم بخون بینیم تو ای کتابا چی نوشته. همین» امیر مردد بود بخواند یا نه. خواند «رفتارشناسان معتقدند که سازگاریهای آیینیشده در رفتار تهاجمی انسان نقش دارند. فرهنگهای مختلف رقابتهای نمایشی را در کنار تورنمنتها و دوئلها، با اسلحه و بدون اسلحه، برگزار میکنند. در فرهگ سنتی اینوئیت (اسکیمو) از کوبیدن طبل در مسابقات و آواز در دوئلها برای رویارویی با موقعیتهای جنگی استفاده میشود. کسی که فکر میکند به او توهین شده، از او چیزی به سرقت رفته یا آسیبی دیده است، احتمال دارد حریفش را به دوئل آوازخوانی دعوت کند.» داشهمین گوشش را تیزتر کرد و گفت «بخون داداشی» «این مبارزه در محدوده بستهٔ کلبهٔ اسکیمو در ملأعام برگزار میشود. جوک، توهین و تمسخر با لحن تمسخرآمیز و طعنهآمیز همراه با حرکاتی نمایشی همانند تظاهر به دوختن دهان رقیب، بیرون آوردن باسن یا دمیدن به صورت رقیب اجزای اصلی این بزی است. رقیب، به نوبهٔ خود، موقع اجرا با خونسردی و احتیاط صبر میکند نوبتش برسد و شکایتها و توهینها را در قالب آواز بیان کند. به این تربیب، اتشباهات، تخلفات، عیوب شخصیتی و خطاهای احتمالی در ملإعام و آزادانه بیان میشوند، فرایندی که رقابتکنندهها طی آن میتوانند خشونت خود را خالی کنند و دیگر مرتکب خطا نشوند. معمولاً رقابت با جشن آشتیکنان خاتمه مییابد.» داشهمین انگار فهمیدهباشد گفت «هوووم. بعدش چی؟» امیررضا خواند «...دوئل آوازخوانی رقابتی است برای حلوفصل اختلافها که در آن شادیِ لذتبخشی ردوبدل میشود و این لذت آنقدر زیاد اس که کارکرد اصلی آن به فراموشی سپرده میشود. این فراموشی بیشک به نفع هدف اصلی میشود. به این ترتیب، جامعهٔ اسکیمو بدون داشتن دولت، دادگاه، پاسبان یا قانون مدون تعادل اجتماعی را حفظ میکند.» امیررضا انگار چیزی کشف کرده باشد، سکوت کرد. چشمهایش برقی زد مثل برق چشمان شیپورچی وقتی نقشهای علیه پسرشجاع ابن پدر پسرشجاع میکشید. داشهمین پرسید «این اسکیموها عینشون شین میزنه. حالا اینا یعنی چی؟» امیررضا از فلاسک چای ریخت و خواست جواب بدهد که صدای خروپف داشهمین بلند شد.
*
امیررضا یکسره از دانشگاه رفت بیمارستان. گفت «داداش اون گوشیتو بده». همین گفت «گوشی فکسنی منو میخوای چی کار؟» و گوشی را از زیر بالش سفید درآورد. گوشی نوکیای یازده دو صفر که با کش جمعوجورش کرده بود. امیر کش را باز کرد و سیمکارت را درآورد. تکه کوچک سیمکارت را از وسط جدا کرد. داشهمین خواست بگوید چرا دل و رودهاش را بهم میریزی؛ اما نگفت. امیررضا نگاه داشهمین کرد و لبخندی زد. دست کرد توی جیبش. جعبهای درآورد. جعبه را باز کرد. گوشیِ هوشمندی که هیجده برابر نوکیا یازدهدوصفر قد داشت از توی جعبه آورد بیرون. سیمکارت را جا انداخت. گفت بسم الله. داشهمین ساکت بود. گوشی را روشن کرد. امیررضا گفت «دیگه وقتشه یه گوشی جدید داشته باشی» و گوشی را داد دست داشهمین. قبل از اینکه داشهمین تشکر یا اعتراض کند، امیررضا گفت «داداش توی اون گوشی نمیشد اینستاگرام نصب کنی. تو هم باید واسه خودت یک صفحه داشته باشی». داشهمین گفت «من فقط بلتَم چارتا دگمه فشار بدم و تلیفون کنم؛ حتی اسمس هم بلت نیستم» امیررضا گفت «سرت شلوغ بوده، این چند روز خودم یادت میدم.»
*
امیر گفت: پژمان سلسبیلی؟
-پژی خرسبیلو میگی؟ آره. بامرامه.
-محمد بردبار؟
-قیافشو ببینم.
-این.
-آها. ممدببرازو میگی. ولش کن. ...کشتر از خودش، سایهشه. اسم اینو تو صفحم نبینم.
-صفحه هواداران کاظم مهربانپیشه؟
-کازی خرکش؟ کازی خرکش خودش چه خریه که صفحهٔ هواداران هم داشته باشه. امیر میبینی دنیا به کجا رسیده. کازی خرکش هم هوادار داره. همین.
-هفتهزار تا هوادار داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. اسم این ..نو نیار پیش من. همین ... آقوحید رو چغلی کرد و لوش داد. ... .... همین.
-سامان سحرخیز.
-سامپلنگه رو میگی. الوش کن. حبسکشیدهاس.
-فالو داداش. فالو. باشه.
-محمود صباغی
-ممو ناچکالو میگی. مردک دغلباز. ولش کن.
امیررضا تا صبح اسم هزار نفری را میخواند و داشهمین اگر میشناخت، چیزی میگفت. سیصد چهارصد نفری را فالو کرد. امیر عکسی قدیمی از امین را گذاشت آواتار صفحهٔ داشهمین و پرسید برای معرفیات چی بنویسم؟
-اِاِاِ ممم...بنویس غبار همه خوبای عالم...نه بنویس ریزگرد ناچیز همهٔ خوبای ایرونزمین. همین. آره همین خوبه. همین.
امیر از امین خواست توی فیلمی کوتاه بگوید این صفحهٔ اوست و نه صفحهٔ جعلی.
-یعنی صفحه هم جعل میکنن؟
-آره. همین کاظم مهربانپیشه هفت-هشت صفحهٔ جعلی داره.
-ای تف تو جوقِ روزگار. تف. همین.
داشهمین افسونه اولین پست اینستاگرامیاش را فرستاد. «من امین سعدیکه خوبای روزگار داشهمین افسونه صدام میکنن، ریزگرد و غبار شوما خوبای ایرونزمینم. حالا که روزگار چارصباحی سنجاقم کرده به تخت سیفید مریضخونه دوس نداشتم از مردان فتوت و شبروان جوانمردی بیخبر باشم. اومدم تو این اونستاگریم تا کنارتون باشم. خاکتونم. غبارتونم. ریزگردتونم. بیغم باشید.» سه چهار ساعت بعد که گوشی را برداشت. امیر را که روی صندلی خواب رفته بود صدا کرد. امیر کامنتها را برایش میخواند. همان روز اول پنجششهزار نفر فالواش کردند. «خوبها» توی صفحههایشان صفحه داشهمین را تبلیغ میکردند. سهچهار روزه سیچهل هزار نفر فالوور صفحهٔ داشهمین بودند. امیر عکسهای قدیمی داشهمین را برایش میگذاشت توی صفحه. داشهمین چیزی میگفت و امیر برایش مینوشت. داشهمین وقتی از بیمارستان مرخص شد، زیر و بم اینستاگرام را یاد گرفته بود.
*
داشهمین بیشتر توی هال لم میداد و اینستاگرام را زیر و رو میکرد. بعد از یک ماه گشتن، صفحهٔ افسانه را پیدا کرد. دستهایش میلرزید. همهٔ عکسهای افسانه را صد بار نگاه کرد. خود خودش بود. برای داشهمین همان زیبایی و طراوت دوران را نوجوانی را داشت.افسانه الان دو بچه داشت. بچههای افسانه را هم دوست داشت. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه کرد و رو برگرداند و تف کرد توی سطلی که دو متر آنطرفترش بود. دانیال گفت دایی دوباره این کار را بکن. داشهمین گفت هیچوقت مث داییتون نشید. برید دکتر موهندس شید. داشهمین پر شده بود انتقام. احساس میکرد «رضا احمدی» همسر افسانه، دلبرش را ازش دزدیده. هیچکس جز خودش نمیدانست آن «افسونه» تهاسمش افسانه است که حالا مادر دو بچه است و بیست سالی است داشهمین هیچ خبری ازش ندارد. بعد اینکه محمد برادر بزرگتر افسانه به داشهمین گفته بود دور و بر خواهر من نپلک، داشهمین، محمد را خوابانده بود کف کوچهٔ خاکی و گفته بود لازم باشه از جنازهات رد میشم تا افسانه زنم بشه، خانوادهٔ افسانه از آن محل رفتند و معلوم نبود ربطی به داشهمین داشت یا نه. بعد بیست سال داشهمین افسانه را پیدا کرده بود، توی اینستاگرام. داشهمین هنوز قلبش می تپید برای افسانه. خودش لقب «افسونه» را اضافه کرد به اسمش. به دروغ میگفت سه تا بچه را از دست آدمرباهای بینالمللی نجات اده است و به خاطر مبارزهٔ افسانهایاش با دزدان، او را افسانه صدا میزنند. این داستان را به هزار روایت متناقض گفته بود.
داشهمین صفحهٔ همهٔ سیصد و چهل و هفت فالویینگهای افسانه را بارها زیر و رو کرده بود. صفحهٔ همه فالوورهایش را. همهٔ کامنتهای زیر عکسهایش را میخواند. دوست داشت چیزی بنویسد و فالواش کند و براش پیغام بفرستد؛ اما نمیشد و نمیتوانست. انگار پشتش به خاک مالیده شده بود. گشت و گذار روزانه توی صفحهٔ افسانه و زمینگیریاش افسردهاش کرده بود. از طرف دیگر هر روز فالوورهایش بیشتر میشد. از خودش فیلم میگرفت و پیام اخلاقی میگفت برای خوانندگانش. گاهی از رشادتهایش میگفت. یکی دو بار همراه سامپلنگه و پژی خرسیبیل رفتند خانهٔ سالمندان. عصا زیر بغلش میگرفت و از همانجا از مهربانی برای مردم میگفت و مثل هر روز صفحهٔ افسانه را بالا و پایین میکرد. صفحهٔ همسر افسانه را نگاه میکرد. انگار زندگی خوشی داشتند. به قول خودش همه توی اینستاگرام زندگی خوشی دارند. واقعاً اوستاگریم است اینجا؛ همه زندگیشان را گریم میکنند و خوش و خرم نشان میدهند. از بیکاری زد روی دکمهٔ فالوینگهای رضا احمدی شوهر افسانه، خیلیهاش را بارها دیده بود، توی صفحهٔ افسانه. میرفت پایین و پایینتر. چشمش افتاد به عکس کازی خرکش. دستش به افسانه و شوهرش نمی رسید؛ دوست داشت همهٔ انتقامش را از کازی خرکش بگیرد. کازی خرکش وحید را لو داده بود. وحید ده سال پیش توی دعوایی که خودش مقصر نبود، قمه را زده بود توی قلب بیژن. همه کسانی که آنجا بودند، قسم خوردند که چیزی نگویند و تا سالها وحید گیر نیافتاد. سبیل را تراشیده بود و قمه را غلاف کرده بود و شاگرد اوسامین کابینتساز شده بود. کازی بعد ده سال لوش داد. وحید آویزان شد. حالا شوهر افسانه و کازی خرکش همدیگر را فالو میکردند. داشهمین حدس زد قوم و خویش باشند. داشهمین همیشه دوست داشت، انتقام وحید را از کازی بگیرد؛ حالا دوست داشت، انتقام افسانه را از کازی بگیرد. خودش هم میدانست که افسانه هیچ ربطی و هیچ ربطی به کازی خرکش ندارد؛ اما همینکه شوهر افسانه و کازی توی اینستاگرام همدیگر را فالو میکردند، بس بود.
فرداپسفردای این کشف بود که داشهمین فهمید چند حساب جعلی به اسمش ساخته شده. فیلمی ضبط کرد و گفت این صفحهها برای او نیست. براشون پیام فرستاد که کاریتون ندارم به شرط اینکه هر از گاهی کازیخرکش را بزنند. همان روز زنگ زد آرش دستقیچی. آرش دستقیچی بهش بدهکار بود؛ یکی دو بار داشهمین از مهلکه نجاتش داده بود. گفت: «پرسوجو کردم صفّه کازیخرکشِ و صفّه خواهانای از خودش خرتر را پسرداییِ ریقوش رتقوفتق میکنه. من هکومک حالیم نمیشه؛ برو گوشیاشونو واسه داشهمین بیار. همین» آرشدستقیچی عصر با دو گوشی برگشت. داشهمین اول خواست امیررضا را خبر کند؛ اما حدس زد او این کار را نمیکند. به علی جعفری که زیر و بم موبایل و برنامههاش بود، خبر داد. زود رمز و ممز اکانتها را عوض کردند. دو اکانت نبود. همهٔ اکانتهای جعلی کازیخرکش کار خودش بود؛ خودِ ...ش. داشهمین گوشیها را پس داد به آرشدستقیچی و گفت برشون گردون تا شک نکنن.
داشهمین هشت-نه حساب کازیخرکش را داشت. تنها که شد، رفت توی دایرکت کازیخرکش و شوهر افسانه، هیچ گفتگویی نداشتند؛ هیچی. بیشتر گیج شد. اما وقت انتقام بود. توی صفحهٔ کازی خرکش عکسی از «مرحوم هوشنگ خواجه» گذاشت. خواجه اوایل دههٔ هشتاد، مُرد. دم پیری زاهد و عابد و مسلمانا شده بود و به مستمندان کمک میکرد. حجرهای داشت توی بازار که فرش ابریشمی میفروخت. دوستانش به شوخی بهش میگفتند که «خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و آخرش را طوری میخواندند که انگار فحش است و همه این را یادشان بود. زیر عکس مرحوم خواجه نوشت «خواجه در ابریشم و مادرگلیم» و بین ما و در و گلیم فاصله نگذاشت. بعدش هم چند خطری در وصف خواجه نوشت که بزرگ خوبهای روزگار خودش بود. داشهمین میدانست که خوبها روی مرحوم خواجه غیرت دارند. توی صفحهٔ طرفداران عکسنوشتهای گذاشت که «آنقدر بد در لباس خوبا زیاد شده که انگار گله گرگها همه لباس میش پوشیدن» با صفحههای جعلی به ممدببراز و پژی خرسبیل و آقبزرگ نیموجبی و .... فحش میداد. داشهمین میدانست که خیلی از خوبها از کازی نفرت دارند. به اکانت خودش برگشت و فیلم کوتاهی ضبط کرد که «ما باس خاکِ پای بزرگترا باشیم؛ اونایی که میراث خوبی و فتوت را برای ما گذاشتن، خاک مزارشونو توتیای چشممون کنیم» خاطرهای جعلی از محبت مرحوم خواجه به خودش ساخت و بدون آنکه اسمی ببرد، «هوایی» به کازیخرکش زد.
خوبهای تهران و کرج و حتی خوبهای مازندران و اقصی نقاط کشور به کازیخرکش حمله کرده بودند. خیلیها ماجرای وحید را گفته بودند. خبطوخطاها و تعرضها و عربدهکشیهای کازی توی اینستاگرام پر شده بود؛ مثل نقل و نبات. داشهمین توی صفحهٔ کازیخرکش عکسی از مرحوم وحید گذاشت و نوشت «همه میدونن من چقد به شادروان وحید فرهیختهپور ارادت داشتم.» داشهمین میدانست همین یک جمله جرقهای است برای انفجاری بزرگ. پیش خودش گفت «میترکونمش». کازیخرکش هیچجور نمیتوانست ماجرا را جمع کند. حسابی جدید ساخت. به این و آن زنگ زد. توی ویدئویی گفت حسابهای مرا هک کردهاند. داشهمین پاتک زد. بعد دو سه روز به جز صفحهٔ هواداران و یکی از صفحههای جعلی همه صفحههای کازی خرکش را حذف کرد. توی صفحهٔ هواداران از طرف مدیر صفحه نوشت که کازیخرکش او را تهدید کرده است که باید علیه همهٔ خوبها بنویسی و من چون به خوبها ارادت داشتم، اسم صفحه را به صفحهٔ افشاگری علیه کازیخرکش تغییر میدهم و همان روز چند اسکرینشات با محتوای مستهجن از کازیخرکش رو کرد. داستانی ساخت که کازیخرکش برای یتیمی پول جمع کرده بود و همه را خرج عیش و نوش خودش کرده بود. زیر هر پست جدید کازیخرکش هزاران فحش نوشته شده بود. داشهمین اکانتی جعلی ساخت و زیر آخرین پست کازی که از نارفیقان مینالید نوشت: «آخر عاقبت تخم شب قتل بهتر از این نمیشه»
همان شب افسانه استوری گذاشته بود که این قوم و خویش شوهر عجب موجود مارموزی بوده. داشهمین فهمید کازی را میگوید و فهمید کازیخرکش قوم و خویش شوهر افسانه بوده است. مطمئن بود توی خانه بین افسانه و شوهرش جر و بحثی شده است. دوست داشت برای افسانه پیامی بفرستد و به بهانهٔ کازیخرکش گپی بزند. حسابی به اسم منیره خواهر مرتضی همسایهٔ قدیمی مشترک خودشان و افسانه ساخت. منیره دوست افسانه بود و مرتضی دوست داشهمین. هیچ عکسی از منیره نداشت. صفحهٔ مرتضی را پیدا کرد. فهمید منیره ده سال شوهر کرده بود و رفته بودند ینگهٔ دنیا و دو سال پیش مرده بود. به خودش نفرین کرد. صفحه را حذف کرد. صفحهٔ شوهر افسانه را دید زد. نوشته بود «اونهایی که به اسم جوانمرد سبیل گنده میکنن، تهِ ناجوانمردیاند». اسکرینشات گرفت و با حساب «افشاگری علیه کازیخرکش» از اسکرین شوهر افسانه استوری گذاشت. نوشت بچهها نباید بذاریم این آدمای نورسیده به خوبها و مرام و فتوت توهین کنند. این یکی از اقوام کازیخرکشه. فرداش شوهر افسانه صفحهاش را خصوصی کرده بود. معلوم بود تیزی را خورده. صفحهٔ افسانه هم خصوصی شده بود. داشهمین یادش آمد توی بیو شوهرش نوشته بود عاشق افسانهام.
شب که ممدببراز آمده بود پیش داشهمین، گفت عجب تیزیای به کازیخرکش زدند. داشهمین گفت از صدتا تیزی هم تیزیتر بود. ممدببراز گفت همتیزیتر بود و هم خین و خینریزی نداشت. امیررضا گفت داداش قرصهاتو برات بیارم؟
- ۹۸/۱۰/۰۴
قالب مشکل داره سید جان. ته خط ها رفته است