داستان نامعلوم کتابی که امشب خریدم
- پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ
- ۲ نظر
حدود ساعت نه شب از گذرخان، رفتم سمت یخچال قاضی. توی کوچه پسکوچههای نیمهتخریبشدهٔ بافت قدیمی -و البته دوستداشتنی-. چند کتابفروشی آنجاست که کتابهای دست دوم میفروشند و گاهی میروم تویشان میچرخم. فروشندگان کتابها را بر اساس کیلو و کهنگی چیدهاند. کتاب «تاریخ ادبیات آمریکا» ۵۰۰ تومان. کتابهای دهه پنجاه و شصت فراوان به چشم میآیند؛ کتابهای بازرگان، بنیصدر و ... یکیشان باز بود. رفتم تو. پسری قدکوتاه و سیهچرده تنها بود. ۱۸-۱۹ ساله بود انگار. گفت چیزی میخواهی؟ اسم کتابی را گفتم. گفت اینجا کتابها را موضوعی نچیدهاند و هر قفسه یک قیمت دارد. ازم پرسید این کتاب چقدر میارزد؛ گفتم نوش بیست تومن. گفت من پونصد تومن میفروشمش. شروع کرد حرف زدن. توی ذهنم آمد این شب توی این کوچه خلوت دوست دارد کسی همراهش باشد و حرف بزند. توی کتابها الکی میچرخیدم و حرف میزد. میگفت اگر اینها مال من بود، موضوعی میچیدمشان. کتابی را برداشت و گفت این موضوعش چیست؟ خودش گفت سلامت. اگر زنی آمد و خواست کتاب سلامت بخواهد، بهش میگویم آنجا. هر چند بار یکبار میگفت تو نمیفهمی من چی میگم. شاید هم راست میگفت. بهش گفتم من کتابی را میخرم که میخواهم بخوانمش و اگر شک داشته باشم، نمیخرم و کاری ندارم ارزان باشد یا گران. نمیخواستم تصمیمم را عوض کنم و نمیخواستم کتابی ازش نخرم. میگفت روزی ۱۰-۱۲ تومان برای خودش درمیآورد. مستقیم نگفت اما آرزو داشت کتابفروشیای برای خودش داشته باشد. بهش گفتم بلندپرواز باشد. شاید خوشش آمد.
تو کتابهای پنجهزارتومانی بالا و پایین نگاه میکردم. چیزی برای خریدن نبود. میگفت صاحب اینجا خیال کرده کتاب دو هزار تومنی را پانصد تومن کند، فروش میرود. کسی که نخواهد، نمیخرد. بیست دقیقهای توی مغازهاش بودم و هی حرف میزدم. «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» را دیدم؛ اثر «جاوید اقبال». گفت دو جلدش ده تومن، حتی نه تومن هم میدم. دوست داشتم داشته باشمش؛ اما شک داشتم بخوانمش. یکهو یاد باقر افتادم. باقر چند روز پیش انگار به شوخی گفت میخواهم پایاننامهام درباره اقبال باشد. بهش زنگ زدم و گفتم باقر این کتاب را دیدهام، برایت بخرم؟ گفت بخر.
دو جلد کتاب را برداشتم. کارتخوان داشت. گفت نه تومن بکش. ده تومن کشیدم. گفتم توی بازار خیلی مهربان نباش.
خانه که آمدم کتاب را باز کردم. اگر توی مغازه بازش کرده بودم، نمیخریدم. برگه دوم مهری مستطیلی بود. با نستعلیق و ثلث نوشته بود «کتابخانه شخصی احمد آذری قمی» پایینترش شماره و مسلسل نوشته بود که جلوشان خالی بود. روی عطف کتاب «۲۳۰» را زده بودند.
هرگاه کتاب دستدومی میخرم و اسم صاحبش را اولش میبینم، برای کتاب داستانی میسازم و لو داستانی مبهم و نامشخص. وقتی اسم «احمد آذری قمی» را دیدم، ترسیدم از داستان کتاب. پاییز ۷۶ بود. شور نوجوانی بود. خشم بود. مردمی بودند که ریخته بودند خانهٔ مرحوم منتظری و آذری قمی. نام «آذری قمی» امشب به ترس وادارم کرد. ای کاش آن پاییز پانزده-شانزده سالگی توی داستان این کتاب، جایی نداشته باشد.