انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

داستان نامعلوم کتابی که امشب خریدم

حدود ساعت نه شب از گذرخان، رفتم سمت یخچال قاضی. توی کوچه پس‌کوچه‌های نیمه‌تخریب‌شدهٔ بافت قدیمی -و البته دوست‌داشتنی-. چند کتابفروشی آنجاست که کتاب‌های دست دوم می‌فروشند و گاهی می‌روم توی‌شان می‌چرخم. فروشندگان کتاب‌ها را بر اساس کیلو و کهنگی چیده‌اند. کتاب «تاریخ ادبیات آمریکا» ۵۰۰ تومان. کتاب‌های دهه پنجاه و شصت فراوان به چشم می‌آیند؛ کتاب‌های بازرگان، بنی‌صدر و ... یکی‌شان باز بود. رفتم تو. پسری قدکوتاه و سیه‌چرده تنها بود. ۱۸-۱۹ ساله بود انگار. گفت چیزی می‌خواهی؟ اسم کتابی را گفتم. گفت اینجا کتاب‌ها را موضوعی نچیده‌اند و هر قفسه یک قیمت دارد. ازم پرسید این کتاب چقدر می‌ارزد؛‌ گفتم نوش بیست تومن. گفت من پونصد تومن می‌فروشمش. شروع کرد حرف زدن. توی ذهنم آمد این شب توی این کوچه خلوت دوست دارد کسی همراهش باشد و حرف بزند. توی کتاب‌ها الکی می‌چرخیدم و حرف می‌زد. می‌گفت اگر اینها مال من بود، موضوعی می‌چیدمشان. کتابی را برداشت و گفت این موضوعش چیست؟ خودش گفت سلامت. اگر زنی آمد و خواست کتاب سلامت بخواهد، بهش می‌گویم آنجا. هر چند بار یک‌بار می‌گفت تو نمی‌فهمی من چی می‌گم. شاید هم راست می‌گفت. بهش گفتم من کتابی را می‌خرم که می‌خواهم بخوانمش و اگر شک داشته باشم، نمی‌خرم و کاری ندارم ارزان باشد یا گران. نمی‌خواستم تصمیمم را عوض کنم و نمی‌خواستم کتابی ازش نخرم. می‌گفت روزی ۱۰-۱۲ تومان برای خودش درمی‌آورد. مستقیم نگفت اما آرزو داشت کتابفروشی‌ای برای خودش داشته باشد. بهش گفتم بلندپرواز باشد. شاید خوشش آمد.
تو کتاب‌های پنج‌هزارتومانی بالا و پایین نگاه می‌کردم. چیزی برای خریدن نبود. می‌گفت صاحب اینجا خیال کرده کتاب دو هزار تومنی را پانصد تومن کند، فروش می‌رود. کسی که نخواهد، نمی‌خرد. بیست دقیقه‌ای توی مغازه‌اش بودم و هی حرف می‌زدم. «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» را دیدم؛ اثر «جاوید اقبال». گفت دو جلدش ده تومن، حتی نه تومن هم میدم. دوست داشتم داشته باشمش؛ اما شک داشتم بخوانمش. یک‌هو یاد باقر افتادم. باقر چند روز پیش انگار به شوخی گفت می‌خواهم پایان‌نامه‌ام درباره اقبال باشد. بهش زنگ زدم و گفتم باقر این کتاب را دیده‌ام،‌ برایت بخرم؟ گفت بخر. دو جلد کتاب را برداشتم. کارت‌خوان داشت. گفت نه تومن بکش. ده تومن کشیدم. گفتم توی بازار خیلی مهربان نباش. خانه که آمدم کتاب را باز کردم. اگر توی مغازه بازش کرده بودم، نمی‌خریدم. برگه دوم مهری مستطیلی بود. با نستعلیق و ثلث نوشته بود «کتاب‌خانه شخصی احمد آذری قمی» پایین‌ترش شماره و مسلسل نوشته بود که جلوشان خالی بود. روی عطف کتاب «۲۳۰» را زده بودند. هرگاه کتاب دست‌دومی می‌خرم و اسم صاحبش را اولش می‌بینم، برای کتاب داستانی می‌سازم و لو داستانی مبهم و نامشخص. وقتی اسم «احمد آذری قمی» را دیدم، ترسیدم از داستان کتاب. پاییز ۷۶ بود. شور نوجوانی بود. خشم بود. مردمی بودند که ریخته بودند خانهٔ مرحوم منتظری و آذری قمی. نام «آذری قمی» امشب به ترس وادارم کرد. ای کاش آن پاییز پانزده-شانزده سالگی توی داستان این کتاب، جایی نداشته باشد.

دماغ مصطفی و عکس محمد

مصطفی دیشب که چسب‌های روی دماغش را کند و ده دقیقه‌ای خودش را توی آینه برانداز کرد، برگشت گفت نگاه دماغم کن. نگاه کردم. گفت دقیق نگاه کن. سمت راست دماغش پایین‌تر از سمت چپ بود. دماغش دو-سه باری شکسته بود و انحراف هم داشت. یک ماه پیش آمد تهران و عملش کرد. گفتم تنها با دقت فلسفی این نامیزانی معلوم است؛ غصه نخور. گفت ملتی منتظرند که دماغ نو را ببینند. 

یاد محمد ماشینی افتادم. بچه شمال بود. سال‌ها پیش ماشینی زده بود به پدربزرگش و فامیل‌شان شده بود ماشینی. سال‌های اول طلبگی هم‌کلاس بودیم. محمد خوشگل نبود؛ حتی می‌توان گفت زشت بود. یعنی اگر بخواهی دربارهٔ زیبایی‌اش نظر بدهی، می‌توان گفت زشت بود؛ اما اگر نخواهی نظر بدهی، معمولی بود. چشمش تیک داشت و گاهی می‌زد. چهارده-پانزده ساله بودیم که شهر و دیارمان را ترک کرده بودیم و آمده‌بودیم قم درس بخوانیم. رفیقی قمی داشتیم به اسم حسین. خانه‌شان آذر بود. هر سال تاسوعا پدرش نذر آبگوشت داشت و چند باری رفتیم و آبگوشت قنبیت قمی را خوردیم. حسین زیبا بود با موهای بور، صدای خوبی داشت و قاری بود. حسین از عکاسی ساحل توی همان آذر عکس سه در چهار گرفته بود. عکس رنگی بود. چند سالی بود که عکس رنگی جای عکس‌های سیاه و سفید عکاسی‌ها را گرفته بود. پرده پشت عکس، رنگارنگ بود. عکس حسابی رتوش شده بود و عکس زیبایی از حسین بود. آن سال‌هایی که هنوز دوربین‌ها آنالوگ بودند و عکس‌ها دستی رتوش می‌شدند. محمد می‌خواست عکس بگیرد و با دیدن عکس حسین، تصمیم گرفت برود آن عکاسی. بین عکاسی ساحل توی آذر و مدرسه، هفتاد عکاسی دیگر بود؛ اما عکس حسین خوب درآمده بود. یادم است عصر سه‌شنبه‌ای محمد و حسین رفتند آن عکاسی. قرار بود هفته بعد عکس را تحویل بدهد. محمد که برگشت، برای‌مان از مهارت عکاس تعریف کرد. می‌گفت چند بار آمد و زاویه بدن و صورت را تغییر داد. کمر را صاف کرد. نورها را کم و زیاد کرد. این‌ها را با آب و تاب تعریف می‌کرد. نمی‌دانم؛ اما احتمالاً‌ محمد پیش از آن، هیچ عکس خوبی نداشت. شاید منتظر معجزه رتوش بود. در طی هفته، بارها برایمان از عکس گفت. منتظر بود تا سر هفته شود و دوباره هفتاد عکاسی را رد کند تا برسد به عکاسی ساحل توی آذر و عکس‌هایش را بگیرد و بیاید جلوی همه ما پز عکسش را بدهد. نه تنها محمد، همه ما منتظر عکسش بودیم؛ مثل خانواده‌ای که منتظر نتیجه کنکور بچه‌شان است. هفته شد، محمد و حسین رفتند آذر. برگشتند، شب بود. توی صورت محمد اخم بود. حوصله نداشت. درباره عکس چیزی برایمان نگفت. فهمیدیم خوب نشده است. معجزه نشده بود. حسین هم چیزی نگفت. شاید با هم قرار گذاشته بودند که چیزی به ما نگویند. سه چهار روز بعد، محمد خودش خندید. عکس‌ها را آورد نشان‌مان داد. دوران، دوران عکس آنالوگ بود و نگاتیو. محمد درست وقتی عکاس دکمه را فشار داده، چشمش تیک زده بود. وسط عکس یک چشمش بسته بود و یکی باز. 

|
نام محمد ماشینی ساختگی است.

اندر کرامات من

لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. تنهای تنها توی سحر لذت‌بخش مشهد. منتظر اسدی بودم. کمی دیر شده بود. حتی جیرجیرک‌ها هم نبودند که سکوت این کوچه‌ی متصل به حرم آقا را بشکنند. انگار هستی ایستاده بود و هیچ چیز تکان نمی‌خورد. انگشتانم را قلاب کردم و دست‌هایم را گذاشتم روی سرم. چشم‌هایم را بستم. صدای پا آمد. اسدی نبود. می‌شناختم‌شان. دو طلبه‌ی نوجوان جامع المقدمات‌خوان. شاگرد یکی از دوست‌هام بودند. همه‌ی شناختم ازشان همین بود. طلاب تازه وارد، نگاهی تقدس آمیز به طلاب دروس بالاتر دارند. خیال می‌کنند بهره‌ای از معنویت دارند. سلام کردند. حال‌شان را پرسیدم. حوصله شان را نداشتم. نرفتند. چیزی نگفتم. از اسدی خبری نیست. یکی‌شان انگار یک‌هو جسور شده باشد. گفت گشنه‌ایم. لبخندی پنهان زد. هنوز لم داده‌ام. دستم را از سرم باز کردم. گفتم چه اراده می‌کنید? انتظار چنین پاسخی نداشتند. محکم گفته بودم. من و منی کردند. همان‌که جسور بود گفت جگر. آرام تبسم کردم. دست‌هایم را بردم توی یکی از بلوک‌ها. پاکتی سیاه درآوردم. دادم دستشان. نگران نگاهم کردند. با تردید پاکت را باز کردند. نان بود. لای نان پر از جگر. خیره شدند به جگرهای لای نان. به من نگاه کردند. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. دست‌هایم روی سرم قلاب بود. به هم نگاه کردند. مثل کبوتری که بترسانی‌اش فرار کردند. مناجات سحر حرم آقا توی گوشه‌ی افشاری شروع شد.

**

شب اول رجب، اسدی گفت بیا فردا روزه بگیریم. یک و نیم نصفه شب بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. من گفتم من چیزی برای سحری می‌گیرم. مغازه‌ها بسته بود. توی خیابان شیرازی، دم مدرسه نواب یک جگرکی باز بود. چند سیخ گرفتم. حوصله نداشتم برگردم حجره. گذاشتم‌شان توی یک بلوک. رفتم حرم. با اسدی سه و نیم قرار داشتیم. دم دیوار نیم‌ساخته ی بلوکی. من زودتر آمده بودم. ده دقیقه‌ای منتظر اسدی شدم. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیم‌ساخته. تنهای تنها توی سحر لذت‌بخش مشهد.
**
آن دو نفر را نمی‌شد راضی کرد که اتفاق بوده است. نفی ماوراءی بودن ماجرا را حمل بر تواضع می‌کردند. به شوخی بهشان گفتم راضی نیستم تا آخر عمر به کسی بگویید. اما بعد از یکی دو هفته خودشان فهمیدند، خبری نیست.

|این را قدیم‌ها نوشته‌بودم. 

آن هفتصد تومان توی کیف

کرایه تاکسیِ ون از حرم تا پردیسان می‌شود ۱۷۰۰. اولین نفری بودم که سوار ون شدم. تک صندلی جلو نشستم. هم کیف همراه داشتم و هم لباسهای مبارزه تکواندو احمد. گذاشتمشان جلوی پایم. هفت هشت نفر دیگر سوار شدند. زنی آمد جلوی پنجره در جلو و ازم خواست بروم عقب و او جلو بنشیند. گفت آن عقب همه مردند. بدون اینکه چیزی بگویم -حتی باشه- کیف و پلاستیک را جمع کردم و رفتم قسمت عقب ون. وسایل را مجبور بودم بگذارم روی پایم. نشستم روی یکی از آن صندلی‌هایی که تا می‌شد و اگر کسی از ردیفهای عقبی می‌خواست پیاده شود من هم باید پیاده می‌شدم. یک بار مجبور شدم پیاده و سوار شوم. وقتی آن زن پیاده شد، رفتم جایش نشستم. مسافرها دو هزارتومانی و پنج هزار تومانی می‌دادند و راننده باید توی پول خُردهایش سیصد تومان جمع می‌کرد و می‌داد دستشان. پول خردهایی که با هر مسافر کمتر و کمتر می‌شدند و می‌شد توی صورت عرق کرده راننده نارضایتی‌اش را از کمی پول خردهایش خواند. 

من هم دو هزار تومنی داشتم. توی کیفم گشتم، هفتصد تومان پیدا کردم؛ شد دو هزار و هفتصد تومان. دم آخرین چراغ قرمز، دو هزار و هفتصد تومان را بهش دادم. از توی جیبش کپه اسکناس را در آورد که با وسواس عجیبی منظم چیده شده بود. اول هزار تومانی‌ها، بعد دو هزار تومانی و بعد پنج هزار تومانی و ... اولین هزار تومانی را برداشت که به هم بدهد. دستش را آورد طرفم، اما فوراً برش گرداند. توی هزار تومانی هایش گشت و گشت و گشت و نوتَرینش را پیدا کرد و بهم داد؛ از این هزار تومانی‌هایی که اولین روز زندگی‌شان است. لبخندی هم زد؛ اما چیزی نگفت. فهمیدم به پاس آن هفتصد تومان پول خردی بود که توی کیفم گشتم و بهش دادم. وقتی پیاده شدم، توی دلم شادی کوچکی بود؛ بابت همین هزار تومانی نو.


دلمه

حامد برایمان دلمه آورده؛ دستپخت کوثر است. از نانوایی که می‌آمدم، دم در حامد را دیدم. نان و دلمه را بردم خانه و برگشتم تا با حامد قدم و حرف بزنیم. برایش داستان اولین و آخرین دلمه ای را که خوردم، گفتم. بهش گفتم دوست دارم همیشه اولین و آخرین باشد. 

سال ۷۹ از مدرسه معصومیه آمده بودم بیرون؛ یکی از بهترین کارهایی که شد. هنوز با بچه‌های معصومیه رفت و آمد داشتم. آن سه سالی که معصومیه بودم برای بسیج خط می‌نوشتم. آدم‌های خوبی بودند.۷۹ رهبر صحبتی کرده بود درباره شوروی و فروپاشی‌اش. دقیق یادم نیست اما نوعی هشدار به اصلاحات بود. بسیج معصومیه نمایشگاه بزرگی برپا کرد درباره شوروی. من هم کمکشان بودم. صبح بعد از نماز صبح حرم به محسن هدایه درس می‌دادم. بعد می‌رفتیم نمایشگاه. خیلی نمی‌ماندم. شب هم کمی بهشان سر می‌زدم. نمایشگاه توی میدان آستانه بود. صبح‌ها قبل از طلوع خلوت بود. 

چند روز بعد نمایشگاه، رضا بهم گفت بیا برویم جایی. موتور داشت. باهاش رفتم. وسط‌های نیروگاه توی کوچه‌ها، دم خانه ای ایستاد که آجرهایش عریان بود و نما نداشت. رفتیم تو. زنی بود میان سی و چهل و یک دختر و یک پسر. دختر ده ساله بود؛ اما از سنش بزرگ‌تر بود. زیبا بود؛ حتی خیلی زیبا. اسمش یادم نیست. پسر کوچک‌تر بود و حدود شش ساله. صدای زن شکسته بود وخش داشت. از زندگیِ خوب پیشینش برایمان گفت. «شوهرش راننده کامیون بود و کارگاهی هم داشت. وضع مالیشان خوب بود. خانه داشتند و همه چیز. شوهرش زن دوم می‌گیرد. معتاد می‌شود. فراموششان می‌کند.» زن می‌ماند و دو بچه. شک دارم اما گویا خانه خودشان بود. خانه کوچکی بود. دختر خیلی خوب صحبت می‌کرد. انگار گوینده رادیو باشد. زن دوست داشت از گذشته بگوید. نمی‌خواست خودش را «اکنون» نشان دهد. من ساکت بودم. رضا حرف می‌زد. گویا رضا یکی دو بار دیگر هم آمده بود. برایمان دلمه آورد. اولین بار بود که دلمه خوردم. همیشه از طعمهای جدید فرار می‌کنم. اما نمی‌شد نخورد. اگر نمی‌خوردیم ناراحت می‌شد. یکی دو تا خوردم؛ شاید هم سه تا. 

وقت‌هایی که نمایشگاه بود، توی خلوتی قبل از طلوع آفتاب، دختر و پسری آمده بودند گدایی. بار دوم، سوم که آمدند، بچه‌ها ازشان پرس و جو کردند. راهی جز این برای نان آوری خانه نداشتند. رضا گاهی پولی جمع می‌کرد و چیزی می‌خرید و می‌برد خانه‌شان. یکی دو بار دیگر ازم خواست باهاش بروم، نرفتم. رضا را کم می‌بینم؛ سالی یک بار، آن هم توی خیابان. وقتی می‌بینمش یادم نیست بپرسم چه شدند. 


دوم خرداد ۷۶

اولین انتخاباتی بود که رأی می‌دادم. صبح زود به همراه دوست یزدی‌ام رفتیم مسجد امام حسین توی بلوار امین قم رأی دادیم. مرحوم آیت الله منتظری آمد و همانجا رأی داد. پسرعمویم آن روز مه‌مان من بود. سر صندوق رأی کنجکاوی نوجوانی مرا به سرک کشیدن به برگه‌های رأی می‌کشاند. شاید ده دوازده برگه را دیدم و هشت نه تاشان خاتمی بود. جوانی حدوداً بیست و پنج ساله را یواشکی نگاه کردم. لباس‌هایش گچی بود و احتمالاً از سر گچکاری به سر صندوق آمده بود. از جیبش «خودنویس» درآورد. و با خطی بسیار زیبا نوشت «سید محمد خاتمی». یاء را کشید. زیبایی خطش برایم ماندگار است. توی خیالات خودم بین لباس گچی و خودنویس و خط زیبای آن جوان و پیروزی بیست میلیونی محمد خاتمی رابطه بسیار زیادی می‌بینم؛ بسیار بیشتر از یک رأی. 

شب قبل نخوابیده بودیم. بزرگترهای مدرسه معصومیه ما را فرستاده بودند تا اطلاعیه‌هایی را از لای در، در خانه‌های مردم بریزیم. اطلاعیه این بود که ما از منابع موثق خبر داریم که رأی رهبر، ناطق نوری است و برگه دیگری همراهش بود که یک رویش نوشته بود چرا ناطق آری و روی دیگر چرا خاتمی نه. من و دوست بزرگتری خانه‌های سالاریه را «اطلاع رسانی» می‌کردیم. یادم است وقتی ماشین نیروی انتظامی رد می‌شد، دوستم گفت قایم شو. نمی‌دانستم که کارمان غیرقانونی است. صبح وقتی برمی‎گشتیم، نان سنگگ خریدیم که توش مگس بود. 

وقتی نتایج اعلام شد، انگار گرد غم ریخته بودند روی سر مدرسه. جز چند نفر همه غمگین بودند. پسری بود که از خیلی قبل گفته بود که خاتمی بیست میلیون رأی می‌آورد. او از همه خوشحال‌تر بود.

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم

سوم ابتدایی، روزهای سه شنبه دو جوان می‌آمدند سر کلاسمان. می‌خواستند معلم شوند. لاغر بودند و قدشان بلند. توی ذهنم است یکیشان شبیه یکی از بازیگران فتیله بود. می‌رفتند نیمکت آخر می‌نشستند. من نیمکت دوم می‌نشستم؛ قدم کوتاه بود و نفر یکی یا دو تا مانده به آخر بودم. طرح کاد بودند. دبیرستانی‌ها یک روز در هفته به جای کلاس، مهارتی عملی را می‌دیدند و یکیشان همین کارآموزی معلمی بود.

یادم است یکی دو تای دیگر سالهای بعد می‌آمدند. یکی دو کلمه انگلیسی بلد بودیم و به رُخشان می‌کشیدیم. یکی روی تخته نوشته بود one  و از یکیشان خواسته بود بخواند و او خوانده بود «اُنی» و ما خندیدیم؛ شاید عمداً غلط خوانده بود تا ما بخندیم و او از خنده ما توی دلش شاد باشد.

آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم را دوست داشتیم. از لبخند همیشگی رو لبشان معلوم بود از بودن میانِ ما شادند. معلممان ضرغام پور –که سلامت و شاد باد- بهشان احترام می‌گذاشت. آن روزی که من کلمه «بجنورد» را  درست خواندم و بِجْنَوَرد نخواندم و «آقا» من را با ده-یازده نفر دیگر که همه اشتباه خواندند، بیرون کشید تا با ترکه انار بزند کف دستشان، آن دو هم بودند. همه دستشان را جلو آوردند و ترکه را خوردند و رفتند سرجایشان و من نه دستم را جلو آوردم و نه ترکه خوردم و نه رفتم سر نیمکت. تا آخر کلاس همانجا ایستادم و گفتم من درست خواندم. یکی از آن دو شفاعتم کرد و من گفتم من درست خواندم.

همان که شفاعت کرد و من نپذیرفتم، روزی برایمان معما می‌گفت. می‌گفت کسی مرده بود و سابقه بیماری نداشت و مرگش مشکوک بود. دوستش درباره مرگش گفت شب گذشته خواب ترسناکی دیده بود؛ توی خواب  سوار کشتی بود و در دریا با دیو و اژدها می‌جنگید و آن‌ها را شکست داده بود؛ اما آخر سر کشتی‌اش غرق می‌شود و با احساس غرق شدگی، در خواب می‌میرد. پلیس دوست مرد مُرده را به جرم قتل دستگیر می‌کند. چرا؟ کسی جوابش را نگفت و خودش جواب داد: «اگر توی خواب مرده، پس دوستش از کجا میدونس چی خواب دیده.»

-

داستان «بجنورد» را قبلاً‌ اینجا نوشته ام. 
این هم از دیگر خاطرات کلاس سوم. 


 

رولی

می‌پرسد: «رولی» یعنی چه؟ 
ذهنم می‌رود بیست سال قبل. خیال می‌کنم زمان را توی ذهن می‌شود، نگه داشت. در ثانیه‌ای می‌توان ساعت‌ها را مرور کرد. سکوت‌های آنی توی گفتگو‌ها، وسط حرف زدن، ماجرا‌ها دارد. این سکوتهای آنی را نادیده نگیرید؛ ازشان می‌توان صید معنا کرد. رولی یکی دو سال از من کوچک‌تر بود. یکی دو کوچه آن ور‌تر بودند. مثل بیشتر بچه‌های آن زمان یاسوج، درسخوان نبود. دوران کلوپهای بازیهای ویدئویی بود. خیال می‌کنم اولین کلوپ یاسوج، روبروی بیمارستان بهشتی بود؛ توی یک زیرزمین. چند آتاری داشت و بازی هواپیما. یادم نیست بازی کرده باشم، اما تماشا می‌کردم. حسن -برادرم که دو سال بزرگ‌تر است- عشق کلوپ بود. ما هم طفیلی‌اش بودیم؛ چون کوچک‌تر بودیم. یادم است یک بار توی‌‌ همان زیرزمین بزرگ که پر از میز پینگ پونگ و فوتبال دستی بود، با عباس یکی دو دکمه آتاری را فشار دادیم و در رفتیم. سگا که آمد، آتاری فراموش شد. «کامبت» بازی فراموش نشدنی نوجوانی ما بود. ساعتی صد تومان می‌گرفتند تا روی نیمکت چوبی کلوپ بنشینیم و بازی کنیم. می‌گفتند پسری توی شیراز است معروف به «مَمَلی کامبت» و شرط بسته که اگر کسی یک راند ازش برد، ‌ یک دستگاه سگا می‌دهد به برنده. یادم است هر دستگاهش ۱۲۰ هزار تومان بود. حقوق دایی که معلم بود، حدود ۱۵ هزار تومان بود. دستگاه‌ها از صبح تا شب روشن بودند و بچه‌ها عوض می‌شدند. شب دستگاه‌ها را کرایه می‌دادند؛ شبی هزار تومان. یادم است حسن گفت بچه‌ها بیایید عیدی‌ها را جمع کنیم و یک شب سگا کرایه کنیم. عیدی‌های همه‌مان هشتصد تومان شد؛ اما کرایه کردیم و تا صبح بازی کردیم. من هیچگاه استعداد خوبی توی بازیهای کامپیوتری نداشتم. 

مصطفی تعریف می‌کرد: رفته بودم توی کلوپ حسن کهن. مهدی و احمد بازی می‌کردند. -مهدی و احمد و مصطفی داداش‌هایم هستند؛ مثل حسن و عباس. - از پشت دسته را از دست احمد کشیدم و دستگاه سگا از کمد زیر تلویزیون افتاد. حسن کهن، همه را انداخت بیرون. در کلوپ را قفل کرد. دستگاه را روشن کرد و امتحان کرد. سالم بود. دوباره امتحانش کرد. سالم بود. گفت شانس آوردیت و انداختمان بیرون. 

وقتی گفت: رولی چیه؟ این همه خاطره هجوم آورد. همه‌اش توی یک آن. رولی همکلاس احمد و مهدی بود. تنها تصویر زنده‌ای که از رولی دارم، توی همین کلوپ حسن کهن بود. کلوپ توی سی متری پایین کوچه‌مان بود. کامبت ۲، به گمانم ۱۶ مبارز داشت؛ بروس لی، یخی، غیبی، آرنولد و... توی این ۱۶ نفر دو زن هم بودند که تنها جوراب داشتند و لباسی شبیه مایو. صاحبان کلوپ نمی‌گذاشتند کسی این دو زن را برای مبارزه انتخاب کند. حتی روی کاغذی می‌نوشتند و به دیوار می‌زدند. تلویزیون کلوپ‌ها ۲۱ اینچ رنگی بود. کامبت بخش یک نفره‌ای داشت، که باید همه این مبارزان را شکست داد و با غول چاردستی مبارزه کرد. انتخاب حریف با دستگاه بود. اینجا تنها جایی بود که می‌شد با زن‌ها مبارزه کرد. 

عادی بود که وقتی دو نفر بازی می‌کنند، ده نفر تماشا کنند. رولی تماشاگر بود. مبارزه تکنفره با یکی از زن‌ها بود؛ زنی که سرخ می‌پوشید. رولی ده یازده ساله، ناگهان از پشت نیمکت پرید و شیشه تلویزیون را بوسید؛ درست‌‌ همان سمتی که آن زن سرخپوش نمایان بود؛ سمت چپ. بعد بلند گفت آه. حسن کهن، صاحب کلوپ رولی را انداخت بیرون. اما رولی زن سرخپوش را بوسیده بود. 

یکی دو ثانیه ساکتم و بعد لبخند می‌زنم و خاطره‌ها نمی‌گذرانند که چگونه رولی بودن را توضیح بدهم.


مورتال کامبت

خداوندا بده باران رحمت

باران که نمی‌آید، یاد پیرمرد خمیده مسجد بهجت می‌افتم. سالهای زیادی از دوران خوش نوجوانی و اوایل جوانی، نماز‌هایمان را به مرحوم آیت الله بهجت اقتدا می‌کردیم. طبقه بالای مسجدش، پاتوقمان بود. از مدرسه‌مان، که خوابگاه‌مان هم بود، تا مسجدش ده دوازده دقیقه بیشتر راه نبود. پیرمردی بود که صلواتهای مسجد را چاق می‌کرد. از وقتی که از در مسجد می‌آمد تو، شروع می‌کرد. حتی توی کوچه‌های تنگ اطراف گذرخان هم که رد می‌شد، صلوات چاق می‌کرد. پیرمرد قدش بلند بود. پشتش خمیده بود؛ خیلی خمیده. صدایش قدرتمند و رسا بود. می‌گفتند از نود سال بیشتر دارد. یادم است رسولی می‌گفت ازش پرسیدم و گفت ۹۴ ساله است. چند سال بعد از آن هم زنده بود. اولین چیزی که می‌گفت «کمال محمد جمال علی صلوات» بود و باقی صلوات‌ها را بعد می‌گفت. درآمدش از سنگک فروشی بود. از نانوایی سنگک می‌خرید ۱۵ تومان و ۲۰ تومان می‌فروخت. نان‌ها را می‌گذاشت پشت کمر خمیده‌اش. وسط سنگک فروشی‌اش هم صلوات چاق می‌کرد. انقلابی بود. توی صلوات چاق کنی‌اش، همیشه از انقلاب می‌گفت. «برادر روح الله، شد رهبر حزب الله». وقتی مسجد نمی‌آمد، مریض بود. شاید تنها با همسرش زندگی می‌کرد. هیچ وقت از زندگی‌اش چیزی نمی‌دانستم. اما توی داستان سازی‌های خودم، تنها خیالش می‌کردم. یادم نیست کی مرد و حتی یادم نیست که کسی برایش اطلاعیه زد یا نه. اما می‌دانم مرد. 

هر وقت باران نمی‌آمد، می‌خواند: 


«خداوندا بده باران رحمت

که آب از چاه کشیدن داره زحمت» 


این بیت برایمان جالب بود. هر وقت می‌خواند لبخند می‌زدیم. وقتی باران نمی‌آمد بهجت توی قنوت نماز‌هایش می‌خواند «اللهم اسقنا الغیث و انشر علینا رحمتک» اسم پیرمرد پشت خمیده مسجد بهجت را نمی‌دانم. اما هر وقت باران نمی‌بارد یاد دعای او می‌افتم.

*
آن بیت گویا بیتی دیگر در ادامه اش است، از نت جستمش:

خداوندا بده باران رحمت

که آب از چاه کشیدن داره زحمت

که آب از چاه کشیدن کار مردان

که نامردان ندارند تاب رحمت

مرثیه‎ای برای وزیر نظم

ما خانواده‌ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه‌مان المپیک برگزار می‌کردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی‌ها از ما قوی‌تر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده‌ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازی‌ها و... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه‌مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را می‌زدم به شیشه پنجره‌ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق می‌زدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم می‌نوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر! ـ من و عباس آخرین بچه‌هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه‌های عمو و دایی و... هم می‌توانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای‌ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگ‌تر گفته بود به من رای می‌دهد، اما به احمد که سه سال از من کوچک‌تر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاق‌ها بهم می‌ریختیم. خاک باغچه‌ها را می‌ریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره می‌کردیم و توی هوا پخش می‌کردیم و می‌گفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی‌ها را درست کند.