داستان نامعلوم کتابی که امشب خریدم
- پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ
- ۲ نظر
مصطفی دیشب که چسبهای روی دماغش را کند و ده دقیقهای خودش را توی آینه برانداز کرد، برگشت گفت نگاه دماغم کن. نگاه کردم. گفت دقیق نگاه کن. سمت راست دماغش پایینتر از سمت چپ بود. دماغش دو-سه باری شکسته بود و انحراف هم داشت. یک ماه پیش آمد تهران و عملش کرد. گفتم تنها با دقت فلسفی این نامیزانی معلوم است؛ غصه نخور. گفت ملتی منتظرند که دماغ نو را ببینند.
لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذتبخش مشهد. منتظر اسدی بودم. کمی دیر شده بود. حتی جیرجیرکها هم نبودند که سکوت این کوچهی متصل به حرم آقا را بشکنند. انگار هستی ایستاده بود و هیچ چیز تکان نمیخورد. انگشتانم را قلاب کردم و دستهایم را گذاشتم روی سرم. چشمهایم را بستم. صدای پا آمد. اسدی نبود. میشناختمشان. دو طلبهی نوجوان جامع المقدماتخوان. شاگرد یکی از دوستهام بودند. همهی شناختم ازشان همین بود. طلاب تازه وارد، نگاهی تقدس آمیز به طلاب دروس بالاتر دارند. خیال میکنند بهرهای از معنویت دارند. سلام کردند. حالشان را پرسیدم. حوصله شان را نداشتم. نرفتند. چیزی نگفتم. از اسدی خبری نیست. یکیشان انگار یکهو جسور شده باشد. گفت گشنهایم. لبخندی پنهان زد. هنوز لم دادهام. دستم را از سرم باز کردم. گفتم چه اراده میکنید? انتظار چنین پاسخی نداشتند. محکم گفته بودم. من و منی کردند. همانکه جسور بود گفت جگر. آرام تبسم کردم. دستهایم را بردم توی یکی از بلوکها. پاکتی سیاه درآوردم. دادم دستشان. نگران نگاهم کردند. با تردید پاکت را باز کردند. نان بود. لای نان پر از جگر. خیره شدند به جگرهای لای نان. به من نگاه کردند. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. دستهایم روی سرم قلاب بود. به هم نگاه کردند. مثل کبوتری که بترسانیاش فرار کردند. مناجات سحر حرم آقا توی گوشهی افشاری شروع شد.
**
شب اول رجب، اسدی گفت بیا فردا روزه بگیریم. یک و نیم نصفه شب بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. من گفتم من چیزی برای سحری میگیرم. مغازهها بسته بود. توی خیابان شیرازی، دم مدرسه نواب یک جگرکی باز بود. چند سیخ گرفتم. حوصله نداشتم برگردم حجره. گذاشتمشان توی یک بلوک. رفتم حرم. با اسدی سه و نیم قرار داشتیم. دم دیوار نیمساخته ی بلوکی. من زودتر آمده بودم. ده دقیقهای منتظر اسدی شدم. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذتبخش مشهد.
**
آن دو نفر را نمیشد راضی کرد که اتفاق بوده است. نفی ماوراءی بودن ماجرا را حمل بر تواضع میکردند. به شوخی بهشان گفتم راضی نیستم تا آخر عمر به کسی بگویید. اما بعد از یکی دو هفته خودشان فهمیدند، خبری نیست.
|این را قدیمها نوشتهبودم.
کرایه تاکسیِ ون از حرم تا پردیسان میشود ۱۷۰۰. اولین نفری بودم که سوار ون شدم. تک صندلی جلو نشستم. هم کیف همراه داشتم و هم لباسهای مبارزه تکواندو احمد. گذاشتمشان جلوی پایم. هفت هشت نفر دیگر سوار شدند. زنی آمد جلوی پنجره در جلو و ازم خواست بروم عقب و او جلو بنشیند. گفت آن عقب همه مردند. بدون اینکه چیزی بگویم -حتی باشه- کیف و پلاستیک را جمع کردم و رفتم قسمت عقب ون. وسایل را مجبور بودم بگذارم روی پایم. نشستم روی یکی از آن صندلیهایی که تا میشد و اگر کسی از ردیفهای عقبی میخواست پیاده شود من هم باید پیاده میشدم. یک بار مجبور شدم پیاده و سوار شوم. وقتی آن زن پیاده شد، رفتم جایش نشستم. مسافرها دو هزارتومانی و پنج هزار تومانی میدادند و راننده باید توی پول خُردهایش سیصد تومان جمع میکرد و میداد دستشان. پول خردهایی که با هر مسافر کمتر و کمتر میشدند و میشد توی صورت عرق کرده راننده نارضایتیاش را از کمی پول خردهایش خواند.
من هم دو هزار تومنی داشتم. توی کیفم گشتم، هفتصد تومان پیدا کردم؛ شد دو هزار و هفتصد تومان. دم آخرین چراغ قرمز، دو هزار و هفتصد تومان را بهش دادم. از توی جیبش کپه اسکناس را در آورد که با وسواس عجیبی منظم چیده شده بود. اول هزار تومانیها، بعد دو هزار تومانی و بعد پنج هزار تومانی و ... اولین هزار تومانی را برداشت که به هم بدهد. دستش را آورد طرفم، اما فوراً برش گرداند. توی هزار تومانی هایش گشت و گشت و گشت و نوتَرینش را پیدا کرد و بهم داد؛ از این هزار تومانیهایی که اولین روز زندگیشان است. لبخندی هم زد؛ اما چیزی نگفت. فهمیدم به پاس آن هفتصد تومان پول خردی بود که توی کیفم گشتم و بهش دادم. وقتی پیاده شدم، توی دلم شادی کوچکی بود؛ بابت همین هزار تومانی نو.
حامد برایمان دلمه آورده؛ دستپخت کوثر است. از نانوایی که میآمدم، دم در حامد را دیدم. نان و دلمه را بردم خانه و برگشتم تا با حامد قدم و حرف بزنیم. برایش داستان اولین و آخرین دلمه ای را که خوردم، گفتم. بهش گفتم دوست دارم همیشه اولین و آخرین باشد.
سال ۷۹ از مدرسه معصومیه آمده بودم بیرون؛ یکی از بهترین کارهایی که شد. هنوز با بچههای معصومیه رفت و آمد داشتم. آن سه سالی که معصومیه بودم برای بسیج خط مینوشتم. آدمهای خوبی بودند.۷۹ رهبر صحبتی کرده بود درباره شوروی و فروپاشیاش. دقیق یادم نیست اما نوعی هشدار به اصلاحات بود. بسیج معصومیه نمایشگاه بزرگی برپا کرد درباره شوروی. من هم کمکشان بودم. صبح بعد از نماز صبح حرم به محسن هدایه درس میدادم. بعد میرفتیم نمایشگاه. خیلی نمیماندم. شب هم کمی بهشان سر میزدم. نمایشگاه توی میدان آستانه بود. صبحها قبل از طلوع خلوت بود.
چند روز بعد نمایشگاه، رضا بهم گفت بیا برویم جایی. موتور داشت. باهاش رفتم. وسطهای نیروگاه توی کوچهها، دم خانه ای ایستاد که آجرهایش عریان بود و نما نداشت. رفتیم تو. زنی بود میان سی و چهل و یک دختر و یک پسر. دختر ده ساله بود؛ اما از سنش بزرگتر بود. زیبا بود؛ حتی خیلی زیبا. اسمش یادم نیست. پسر کوچکتر بود و حدود شش ساله. صدای زن شکسته بود وخش داشت. از زندگیِ خوب پیشینش برایمان گفت. «شوهرش راننده کامیون بود و کارگاهی هم داشت. وضع مالیشان خوب بود. خانه داشتند و همه چیز. شوهرش زن دوم میگیرد. معتاد میشود. فراموششان میکند.» زن میماند و دو بچه. شک دارم اما گویا خانه خودشان بود. خانه کوچکی بود. دختر خیلی خوب صحبت میکرد. انگار گوینده رادیو باشد. زن دوست داشت از گذشته بگوید. نمیخواست خودش را «اکنون» نشان دهد. من ساکت بودم. رضا حرف میزد. گویا رضا یکی دو بار دیگر هم آمده بود. برایمان دلمه آورد. اولین بار بود که دلمه خوردم. همیشه از طعمهای جدید فرار میکنم. اما نمیشد نخورد. اگر نمیخوردیم ناراحت میشد. یکی دو تا خوردم؛ شاید هم سه تا.
وقتهایی که نمایشگاه بود، توی خلوتی قبل از طلوع آفتاب، دختر و پسری آمده بودند گدایی. بار دوم، سوم که آمدند، بچهها ازشان پرس و جو کردند. راهی جز این برای نان آوری خانه نداشتند. رضا گاهی پولی جمع میکرد و چیزی میخرید و میبرد خانهشان. یکی دو بار دیگر ازم خواست باهاش بروم، نرفتم. رضا را کم میبینم؛ سالی یک بار، آن هم توی خیابان. وقتی میبینمش یادم نیست بپرسم چه شدند.
اولین انتخاباتی بود که رأی میدادم. صبح زود به همراه دوست یزدیام رفتیم مسجد امام حسین توی بلوار امین قم رأی دادیم. مرحوم آیت الله منتظری آمد و همانجا رأی داد. پسرعمویم آن روز مهمان من بود. سر صندوق رأی کنجکاوی نوجوانی مرا به سرک کشیدن به برگههای رأی میکشاند. شاید ده دوازده برگه را دیدم و هشت نه تاشان خاتمی بود. جوانی حدوداً بیست و پنج ساله را یواشکی نگاه کردم. لباسهایش گچی بود و احتمالاً از سر گچکاری به سر صندوق آمده بود. از جیبش «خودنویس» درآورد. و با خطی بسیار زیبا نوشت «سید محمد خاتمی». یاء را کشید. زیبایی خطش برایم ماندگار است. توی خیالات خودم بین لباس گچی و خودنویس و خط زیبای آن جوان و پیروزی بیست میلیونی محمد خاتمی رابطه بسیار زیادی میبینم؛ بسیار بیشتر از یک رأی.
شب قبل نخوابیده بودیم. بزرگترهای مدرسه معصومیه ما را فرستاده بودند تا اطلاعیههایی را از لای در، در خانههای مردم بریزیم. اطلاعیه این بود که ما از منابع موثق خبر داریم که رأی رهبر، ناطق نوری است و برگه دیگری همراهش بود که یک رویش نوشته بود چرا ناطق آری و روی دیگر چرا خاتمی نه. من و دوست بزرگتری خانههای سالاریه را «اطلاع رسانی» میکردیم. یادم است وقتی ماشین نیروی انتظامی رد میشد، دوستم گفت قایم شو. نمیدانستم که کارمان غیرقانونی است. صبح وقتی برمیگشتیم، نان سنگگ خریدیم که توش مگس بود.
وقتی نتایج اعلام شد، انگار گرد غم ریخته بودند روی سر مدرسه. جز چند نفر همه غمگین بودند. پسری بود که از خیلی قبل گفته بود که خاتمی بیست میلیون رأی میآورد. او از همه خوشحالتر بود.
سوم ابتدایی، روزهای سه شنبه دو جوان میآمدند سر کلاسمان. میخواستند معلم شوند. لاغر بودند و قدشان بلند. توی ذهنم است یکیشان شبیه یکی از بازیگران فتیله بود. میرفتند نیمکت آخر مینشستند. من نیمکت دوم مینشستم؛ قدم کوتاه بود و نفر یکی یا دو تا مانده به آخر بودم. طرح کاد بودند. دبیرستانیها یک روز در هفته به جای کلاس، مهارتی عملی را میدیدند و یکیشان همین کارآموزی معلمی بود.
یادم است یکی دو تای دیگر سالهای بعد میآمدند. یکی دو کلمه انگلیسی بلد بودیم و به رُخشان میکشیدیم. یکی روی تخته نوشته بود one و از یکیشان خواسته بود بخواند و او خوانده بود «اُنی» و ما خندیدیم؛ شاید عمداً غلط خوانده بود تا ما بخندیم و او از خنده ما توی دلش شاد باشد.
آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم را دوست داشتیم. از لبخند همیشگی رو لبشان معلوم بود از بودن میانِ ما شادند. معلممان ضرغام پور –که سلامت و شاد باد- بهشان احترام میگذاشت. آن روزی که من کلمه «بجنورد» را درست خواندم و بِجْنَوَرد نخواندم و «آقا» من را با ده-یازده نفر دیگر که همه اشتباه خواندند، بیرون کشید تا با ترکه انار بزند کف دستشان، آن دو هم بودند. همه دستشان را جلو آوردند و ترکه را خوردند و رفتند سرجایشان و من نه دستم را جلو آوردم و نه ترکه خوردم و نه رفتم سر نیمکت. تا آخر کلاس همانجا ایستادم و گفتم من درست خواندم. یکی از آن دو شفاعتم کرد و من گفتم من درست خواندم.
همان که شفاعت کرد و من نپذیرفتم، روزی
برایمان معما میگفت. میگفت کسی مرده بود و سابقه بیماری نداشت و مرگش مشکوک بود.
دوستش درباره مرگش گفت شب گذشته خواب ترسناکی دیده بود؛ توی خواب سوار کشتی بود و در دریا با دیو و اژدها میجنگید
و آنها را شکست داده بود؛ اما آخر سر کشتیاش غرق میشود و با احساس غرق شدگی، در
خواب میمیرد. پلیس دوست مرد مُرده را به جرم قتل دستگیر میکند. چرا؟ کسی جوابش
را نگفت و خودش جواب داد: «اگر توی خواب مرده، پس دوستش از کجا میدونس چی خواب
دیده.»
-
داستان «بجنورد» را قبلاً اینجا نوشته ام.
این هم از دیگر خاطرات کلاس سوم.
باران که نمیآید، یاد پیرمرد خمیده مسجد بهجت میافتم. سالهای زیادی از دوران خوش نوجوانی و اوایل جوانی، نمازهایمان را به مرحوم آیت الله بهجت اقتدا میکردیم. طبقه بالای مسجدش، پاتوقمان بود. از مدرسهمان، که خوابگاهمان هم بود، تا مسجدش ده دوازده دقیقه بیشتر راه نبود. پیرمردی بود که صلواتهای مسجد را چاق میکرد. از وقتی که از در مسجد میآمد تو، شروع میکرد. حتی توی کوچههای تنگ اطراف گذرخان هم که رد میشد، صلوات چاق میکرد. پیرمرد قدش بلند بود. پشتش خمیده بود؛ خیلی خمیده. صدایش قدرتمند و رسا بود. میگفتند از نود سال بیشتر دارد. یادم است رسولی میگفت ازش پرسیدم و گفت ۹۴ ساله است. چند سال بعد از آن هم زنده بود. اولین چیزی که میگفت «کمال محمد جمال علی صلوات» بود و باقی صلواتها را بعد میگفت. درآمدش از سنگک فروشی بود. از نانوایی سنگک میخرید ۱۵ تومان و ۲۰ تومان میفروخت. نانها را میگذاشت پشت کمر خمیدهاش. وسط سنگک فروشیاش هم صلوات چاق میکرد. انقلابی بود. توی صلوات چاق کنیاش، همیشه از انقلاب میگفت. «برادر روح الله، شد رهبر حزب الله». وقتی مسجد نمیآمد، مریض بود. شاید تنها با همسرش زندگی میکرد. هیچ وقت از زندگیاش چیزی نمیدانستم. اما توی داستان سازیهای خودم، تنها خیالش میکردم. یادم نیست کی مرد و حتی یادم نیست که کسی برایش اطلاعیه زد یا نه. اما میدانم مرد.
هر وقت باران نمیآمد، میخواند:
«خداوندا بده باران رحمت
که آب از چاه کشیدن داره زحمت»
خداوندا بده باران رحمت
که آب از چاه کشیدن داره زحمت
که آب از چاه کشیدن کار مردان
که نامردان ندارند تاب رحمت