اندر کرامات من
- پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ
- ۲ نظر
لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذتبخش مشهد. منتظر اسدی بودم. کمی دیر شده بود. حتی جیرجیرکها هم نبودند که سکوت این کوچهی متصل به حرم آقا را بشکنند. انگار هستی ایستاده بود و هیچ چیز تکان نمیخورد. انگشتانم را قلاب کردم و دستهایم را گذاشتم روی سرم. چشمهایم را بستم. صدای پا آمد. اسدی نبود. میشناختمشان. دو طلبهی نوجوان جامع المقدماتخوان. شاگرد یکی از دوستهام بودند. همهی شناختم ازشان همین بود. طلاب تازه وارد، نگاهی تقدس آمیز به طلاب دروس بالاتر دارند. خیال میکنند بهرهای از معنویت دارند. سلام کردند. حالشان را پرسیدم. حوصله شان را نداشتم. نرفتند. چیزی نگفتم. از اسدی خبری نیست. یکیشان انگار یکهو جسور شده باشد. گفت گشنهایم. لبخندی پنهان زد. هنوز لم دادهام. دستم را از سرم باز کردم. گفتم چه اراده میکنید? انتظار چنین پاسخی نداشتند. محکم گفته بودم. من و منی کردند. همانکه جسور بود گفت جگر. آرام تبسم کردم. دستهایم را بردم توی یکی از بلوکها. پاکتی سیاه درآوردم. دادم دستشان. نگران نگاهم کردند. با تردید پاکت را باز کردند. نان بود. لای نان پر از جگر. خیره شدند به جگرهای لای نان. به من نگاه کردند. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. دستهایم روی سرم قلاب بود. به هم نگاه کردند. مثل کبوتری که بترسانیاش فرار کردند. مناجات سحر حرم آقا توی گوشهی افشاری شروع شد.
**
شب اول رجب، اسدی گفت بیا فردا روزه بگیریم. یک و نیم نصفه شب بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. من گفتم من چیزی برای سحری میگیرم. مغازهها بسته بود. توی خیابان شیرازی، دم مدرسه نواب یک جگرکی باز بود. چند سیخ گرفتم. حوصله نداشتم برگردم حجره. گذاشتمشان توی یک بلوک. رفتم حرم. با اسدی سه و نیم قرار داشتیم. دم دیوار نیمساخته ی بلوکی. من زودتر آمده بودم. ده دقیقهای منتظر اسدی شدم. لم داده بودم به دیوار بلوکی نیمساخته. تنهای تنها توی سحر لذتبخش مشهد.
**
آن دو نفر را نمیشد راضی کرد که اتفاق بوده است. نفی ماوراءی بودن ماجرا را حمل بر تواضع میکردند. به شوخی بهشان گفتم راضی نیستم تا آخر عمر به کسی بگویید. اما بعد از یکی دو هفته خودشان فهمیدند، خبری نیست.
|این را قدیمها نوشتهبودم.