انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

لبخند آن مرد پس از سوت پایان بازی

کلاس دوم - سوم ابتدایی که بودیم، از تفریحات‎مان رفتن به استادیوم وسط شهر بود. استادیومی که همسایه دیوار به دیوار بیمارستان بود. پول خریدن بلیت نداشتیم، اگر هم داشتیم، برای فوتبال دیدن نمی‌دادیم. از دیوارهای پشتی استادیوم می‌آمدیم بالا و سربازی که آن بالا ایستاده بود تا راه را بر مردان بی‌بلیت ببندد، کمک‌مان می‌کرد که بیاییم بالا. توی عمرم یک بار باتوم خوردم و آن هم از یکی از این سرباز‌ها بود. اما مانع از دیوار بالا رفتن‌مان نشد گاهی کمی فرهیخته‌تر می‌شدیم، و جلوی بلیت‌فروشی با مردی بزرگسال همراه می‌شدیم و به عنوان طفیلی خردسال به استادیوم می‌رفتیم. 


بازی زاگرس یاسوج و استقلال دهدشت بود. من و عباس طرفدار زاگرس بودیم. روی سکوهای غربی نشسته بودیم. جوانی قبل از اینکه بازی شروع شود، با بغل دستی‌اش شرط می‌بست. بلند داد زد، اگر زاگرس هفت تا نزند، اسمم را عوض می‌کنم. عین همین کلمات را گفت. عباس شاهد است. هنوز چهار پنج دقیقه نشده بود، که تیم دهدشت گل اول را زد. آدم‌های آن دور و بر نگاه به جوان کردند. جوان تا آخر بازی ساکت بود. 

زاگرس یاسوج آن بازی را هفت بر یک پیروز شد. عباس شاهد است.

درباره احساس بدوارثی

عمواحمد –عموی بچه ها- روی آیفونش بازی کلش اف کلنز را داشت. تابستان که یاسوج بودیم، احمد –پسرم- گاهی روی گوشی عمو بازی‌اش می‌کرد. وقتی آمدیم قم، احمد روی گوشی من نصبش کرد و شروع کرد به بازی. چند باری خواستم بازی را حذف کنم؛ هم وقتش را می‌گرفت و هم از اینکه کله‌اش توی گوشی باشد، نگران بودم. خودم کمی بازی کردم. اهل بازی نیستم، اما از بازی خوشم آمد. احساس کردم، احمد می‌تواند از این بازی یاد بگیرد. شاید از هر بازی استراتژیکی بشود چیزی یاد گرفت. –نمی دانم- 


همیشه باید در فکر پیشرفت دهکده باشی. پیشرفت منابع می‌خواهد. بخشی از منابع را خودت تولید می‌کنی. توی بازی، فقط تو نیستی و کامپیو‌تر. در کنار دهکده ما، هزاران دهکده دیگر است. رقیبانت انسانهایی هستند که گوشی دست دارند و دهکده مجازیشان را اداره می‌کنند. آن‌ها به ما حمله می‌کنند و ما به آن‌ها. اگر رقیبت تن‌ها، کامپیو‌تر بود، احساسات کمتری توی بازی بود. وقتی به دهکده دیگری حمله می‌کنیم، یعنی تلاش و دسترنج دیگری را غارت می‌کنیم. این دیگری واقعاً یک انسان است که برای این منابع و ذخیره‌ها زحمت کشیده است. – و لو مجازی- می‌توان آن فرد را احساس کرد، که وقتی به بازی برمیگردد، می‌بیند منابعش غارت شده‌اند. احساسی که خود ما هم بار‌ها تجربه‌اش کرده‌ایم. شاید این وسط، دهکده‌ای مناسب برای غارت پیدا شود، اما توجه به احساس صاحب دهکده و زحمتش، باعث شود حمله نکنیم. برای اینکه در برابر دیگران، از منابعت دفاع کنی، باید قدرتمند شوی. برای اینکه قدرتمند شوی باید منابع داشته باشی. باید دیگران را غارت کنی. باید غارت کنی تا تاراج نشوی. بازی بسیار پیچیده‌تر از این کلمات است. 


بعد از چند ماه بازی کردن، تصمیم داشتم بازی را از روی گوشی حذف کنم. حتی دهکده‌ها را خرید و فروش می‌کردند، اما نمی‌خواستم بفروشم. دلم نمی‌آمد بازی را حذف کنم. چون هم احمد و هم من، برایش وقت گذاشته بودیم و احساسات خوش و ناخوش بسیاری از بازی داشتیم. از شکست خوردن‌ها و اشتباهات. حتی از زنگ خوردن گوشی وسط جنگ و در نتیجه شکست. انس و الفت با بازی، مانع این بود که به راحتی دست از بازی بکشیم. اما بازی وقت گیر بود و کار ما بازی کردن نبود. خواستم توی تویی‌تر بنویسم کسی بازی را می‌خواهد، ننوشتم. از اینکه دست کسی بدهمش که خیلی ازش نمی‌دانم، می‌ترسیدم. 


دیروز فهمیدم باقر، کوچک‌ترین برادرم – و عموی احمد- همین بازی را دارد. اما دهکده ما –من و احمد- خیلی پیشرفته‌تر است. برایش پیغام گذاشتم که آیا بازی را می‌خواهد. استقبال کرد. رمز و پسورد را بهش دادم و باقر دهکده را در دست گرفت. از اینکه دست باقر بود، خوشحال بودم. می‌توانستم هر چند مدت، ازش احوال دهکده را بپرسم. اصلاً اینکه دست کسی است، که از خودت است و می‌دانی برایش زحمت می‌کشد، احساس خوشی است. توی این احساس خوش، یاد عبارت «بد وارث» افتادم، خیال می‌کنم وحشتناک باشد. 


*

تصویری از دهکده‌مان.

سطرهایی بین خطها

معلم کلاس سوممان پسر خان بود. خط خوشی داشت. خودش معلم هنرمان بود. سرمشق اول خوشنویسی اسم خودش بود. «هادی ضرغامپور». مثل دیگر معلمها کتک میزد، اما نه از روی خباثت. با یک ترکه تنبیه تمام میشد. -ای کاش احمد از جنایات «چترآذر» معلم کلاس چهارمشان بنویسد.- 
ضرغامپور، چون پسر خان بوده، نباید سختی بچه های همسنش را در تحصیل چشیده باشد. مادرم میگفت پدربزرگ از شهرضا برایشان مداد و دفتر می آورده. ـآن زمان شهر یاسوج نبود- و بچه ها وقتی دفترشان تمام میشد پاکش میکردند و دوباره توی دفتر مینوشتند. 
ضرغامپور ازمان خواست تا میتوانیم صرفه جویی کنیم. حتی بهمان اجازه داد که یک خط در میان ننویسیم و همه خطها را پر کنیم. تشویقمان میکرد که کمتر کاغذ خرج کنیم. شک دارم اما انگار گفته بود کسی که کمتر دفتر و مداد خرج کند، جایزه دارد. خودش پسر خان بود.

از همانجا خط من ریز شد. خط ریز جای کمتری میگرفت. باور کنید یا نکنید توی یک صفحه شش بار درس «پسر هوشیار» را نوشته بودم. بین خطها هم نوشته بودم. یعنی در یک صفحه حدود چهل سطر. جایی که همه ده سطر مینوشتند. عباس -برادر دوقلویم- هم مثل من مینوشت. بین خطها هم مینوشت.


*
این خاطره را هم از کلاس سومم بخوانید. کلاً این وبلاگ را بخوانید. وبلاگ خوبی است. خودم تعریف خودم میدهم.

تبم گرفت و دلم خوش


از خاطرات روشن سه چهار سالگی‎ام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست می‎گرفت و می‎گفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه می‎کردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد.  همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچ‎گاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمی‎دانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخورده‎اش را دوست داشتم. حسودی‎ام می‎شد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب می‎کند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم. 


توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض می‎شدیم و مدرسه نمی‎رفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه می‎بردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمی‎آیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم. 


گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست می‎گرفت. این کلمات همین را می‎گفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمی‎گرداند. چشم‎های تو را برمی‎گردانند. 


این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. حرفم چیز دیگری بود. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریف‎های دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشم‏های تو را برمی‎گردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیک‎تر شود. نترس این را شوخی کردم. می‎شود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریه‎ای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی. 

لبخند شهریار

شهریار پسر عموی روح الله بود. سیاه بود؛ شاید هم سبزه؛ چیزی بین سیاه وسبزه. جمعه‌ها یکی در میان، می‌آمد اتاقمان. مدرسه‌شان خاک‌فرج بود. من هیچ‌وقت نرفتم اتاق‌شان. روح الله گناوه‌ای بود. سال دوم هم اتاقی من شد. هم‌زبان بودیم. همه گناوه‌ای‌هایی که می‌شناختم و می‌شناسم، همیشه خندان بودند. لبخندهاشان همیشه واقعی بود. نمی‌دانم به خاطر دریاست یا چیز دیگر. شهریار اما خنده‌اش متفاوت بود. واقعاً چیز دیگر بود. شهریار سیاه بود یا چیزی بین سیاه و سبزه. قد بلندی داشت و چارشانه بود. درشت بود اما نه آن‌چنان که درشتی‌اش به چشم بیاید. ابروهاش به گمانم پیوسته و پرپشت بود. ریش‌های سیاهی داشت که به صورتش می‌آمد. لب‌های درشتی داشت، مثل لب‌های سیاه پوستان، درشت و کبود. اولین تصویری که ازش به ذهن دارم و هیچ‌گاه عوض نشد، دندان‌های سفید و درخشانی بود که از میان لب‌های کبودش خودشان را نشان می‌دادند. هیچ‌گاه ازش نپرسیدم چرا دندان‌هایش این همه سفید است. خنده‌ی مکررش همیشه دندان‌هایش را توی لب‌های کبود و صورت سبزه‌اش نمایش می‌داد. از هر چه می‌گفت انگار خنده‌دار باشد، می‌خندید. گاهی شک می‌کردم که شاید حالت چهره‌اش باشد، اما واقعاً خنده بود. همه چیز برایش شاد بود. این را می‌شد از چشم‌هایش و حتی از دندان‌هایش فهمید.

یک روز شهریار مرده بود. سال‌ها بعد از اینکه از مدرسه و خوابگاه رفته بودم. شهریار وقتی مرده بود، زن و بچه داشت. بعد از آن سال، خیلی کم دیدمش. شاید سالی یک بار دو بار توی حرم یا توی فیضیه. این سال‌های آخر دیگر ندیدمش. نمی‌دانم از قم رفته بود یا نه. بعدها جرأت کردم و از احمد پرسیدم. سرطان خون گرفته بود. شش ماه قبل از اینکه بمیرد، باخبر شده بود. یعنی می‌دانست که باید بچه‌اش را و زنش را تنها بگذارد. می‌دانست که می‌میرد. وقتی احمد داستانش را می‎گفت یاد خنده‌هایش بودم. گفت این چند ماه آخر هیچ‌گاه نخندید. اصلاً نخندید. احمد می‌دانست که من هم از سرنوشت خنده‌های شهریار خواهم پرسید.

درخت به

حیاط‌ خانه‌مان بزرگ بود. دو درخت داشت. سمت چپ سیب و سمت راست به. به را دوست ندارم؛ انگار طعمش گم شده است. اما برایم مقدس است. خیالم این بود و هست که فقط توی حیاط خانه ما درخت به است. مادر ازشان مربا درست می‌کرد. مربای به آشناترین مربای دوران کودکی‌مان بود.

وسط پیشانی‌ام، شکسته است. مادر می‌گوید این نشان خانوادگی شماست. بابا هم وسط پیشانی‌اش شکسته است. عموی ناتنی مادرم، وقتی جوان بودند؛ با سنگ سر بابا را شکسته بود. مادر می‌گوید وقتی سر بابا شکست، عمه هما گفته بود این نشان روی همه بچه‌ها می‌ماند. راست گفت؛ همه برادرانم وسط پیشانی‌شان شکسته است.

روی درخت سیب، بزرگ‌ترین سیب را نشان کردم. هنوز سیبی بزرگ‌تر از آن ندیده‌ام. حتی از همه میوه‌های به بزرگ‌تر بود. چهار پنج سال بیشتر نداشتم. از درخت بالا رفتم و  شاخه‌ای را گرفتم و روی شاخه‌ای نازک به سمت سیب بزرگ می‌رفتم. تردید‌هایم را که از ترس افتادن بود، یاد دارم. سیب مال من بود. فاتحانه از درخت پایین آمدم. سیب را خواستم نشان مادر بدهم. مرضیه توی اتاق بود. گفت سیبت را ببینم. من ترسیدم که بخواهد از من بگیردش. برگشتم گفتم نمی‌دهم. می‌دویدم. سرم را برگرداندم، در نیمه باز بود. پیشانی‌ام محکم خورد به در. خون روی سیب نشست.

وقتی به یا مربای به می‌بینم، خاطرات فراوانِ تا پنج سالگی توی هوا مانند مه می‌چرخند. سال‌هاست از آن خانه دور هستیم. آخرهای پنج سال خانه‎مان بار کرد. رفتیم دوگنبدان. وقتی دوباره برگشتیم یاسوج، دیگر آن خانه نبود. خانه‌ای بود با حیاطی کوچک‌تر، با اتاق‌های بیشتر، یک درخت گردو و توت و سه چهار درخت انجیر و یک درخت افرا که شاخه‌هایش بیشتر در خانه همسایه بود. روزی که اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم، یادم است و یادم است از مادر پرسیدم چند سال دارم و گفت پنج سال.

 

این تصویر را دیدم، این را نوشتم.