تبم گرفت و دلم خوش
- سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۱۵ ب.ظ
- ۰ نظر
از خاطرات روشن سه چهار سالگیام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست میگرفت و میگفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه میکردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد. همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچگاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمیدانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخوردهاش را دوست داشتم. حسودیام میشد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب میکند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم.
توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض میشدیم و مدرسه نمیرفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه میبردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمیآیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم.
گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست میگرفت. این کلمات همین را میگفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمیگرداند. چشمهای تو را برمیگردانند.
این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. حرفم چیز دیگری بود. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریفهای دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشمهای تو را برمیگردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیکتر شود. نترس این را شوخی کردم. میشود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریهای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی.