درباره احساس بدوارثی
- پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
- ۰ نظر
عمواحمد –عموی بچه ها- روی آیفونش بازی کلش اف کلنز را داشت. تابستان که یاسوج بودیم، احمد –پسرم- گاهی روی گوشی عمو بازیاش میکرد. وقتی آمدیم قم، احمد روی گوشی من نصبش کرد و شروع کرد به بازی. چند باری خواستم بازی را حذف کنم؛ هم وقتش را میگرفت و هم از اینکه کلهاش توی گوشی باشد، نگران بودم. خودم کمی بازی کردم. اهل بازی نیستم، اما از بازی خوشم آمد. احساس کردم، احمد میتواند از این بازی یاد بگیرد. شاید از هر بازی استراتژیکی بشود چیزی یاد گرفت. –نمی دانم-
همیشه باید در فکر پیشرفت دهکده باشی. پیشرفت منابع میخواهد. بخشی از منابع را خودت تولید میکنی. توی بازی، فقط تو نیستی و کامپیوتر. در کنار دهکده ما، هزاران دهکده دیگر است. رقیبانت انسانهایی هستند که گوشی دست دارند و دهکده مجازیشان را اداره میکنند. آنها به ما حمله میکنند و ما به آنها. اگر رقیبت تنها، کامپیوتر بود، احساسات کمتری توی بازی بود. وقتی به دهکده دیگری حمله میکنیم، یعنی تلاش و دسترنج دیگری را غارت میکنیم. این دیگری واقعاً یک انسان است که برای این منابع و ذخیرهها زحمت کشیده است. – و لو مجازی- میتوان آن فرد را احساس کرد، که وقتی به بازی برمیگردد، میبیند منابعش غارت شدهاند. احساسی که خود ما هم بارها تجربهاش کردهایم. شاید این وسط، دهکدهای مناسب برای غارت پیدا شود، اما توجه به احساس صاحب دهکده و زحمتش، باعث شود حمله نکنیم. برای اینکه در برابر دیگران، از منابعت دفاع کنی، باید قدرتمند شوی. برای اینکه قدرتمند شوی باید منابع داشته باشی. باید دیگران را غارت کنی. باید غارت کنی تا تاراج نشوی. بازی بسیار پیچیدهتر از این کلمات است.
بعد از چند ماه بازی کردن، تصمیم داشتم بازی را از روی گوشی حذف کنم. حتی دهکدهها را خرید و فروش میکردند، اما نمیخواستم بفروشم. دلم نمیآمد بازی را حذف کنم. چون هم احمد و هم من، برایش وقت گذاشته بودیم و احساسات خوش و ناخوش بسیاری از بازی داشتیم. از شکست خوردنها و اشتباهات. حتی از زنگ خوردن گوشی وسط جنگ و در نتیجه شکست. انس و الفت با بازی، مانع این بود که به راحتی دست از بازی بکشیم. اما بازی وقت گیر بود و کار ما بازی کردن نبود. خواستم توی توییتر بنویسم کسی بازی را میخواهد، ننوشتم. از اینکه دست کسی بدهمش که خیلی ازش نمیدانم، میترسیدم.
دیروز فهمیدم باقر، کوچکترین برادرم – و عموی احمد- همین بازی را دارد. اما دهکده ما –من و احمد- خیلی پیشرفتهتر است. برایش پیغام گذاشتم که آیا بازی را میخواهد. استقبال کرد. رمز و پسورد را بهش دادم و باقر دهکده را در دست گرفت. از اینکه دست باقر بود، خوشحال بودم. میتوانستم هر چند مدت، ازش احوال دهکده را بپرسم. اصلاً اینکه دست کسی است، که از خودت است و میدانی برایش زحمت میکشد، احساس خوشی است. توی این احساس خوش، یاد عبارت «بد وارث» افتادم، خیال میکنم وحشتناک باشد.
*
تصویری از دهکدهمان.