بیست سال از آن باخت تا این برد
- سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ
- ۰ نظر
یادم نیست چه سالی؛ اما راهنمایی بودم. نیمهٔ اول دهه هفتاد میشد. یاسوج تیم فوتبالی داشت به اسم فجر. قهرمان اُستان شده بود و رفته بود مسابقات جام حذفی کشور. فجر یاسوج را همه حمایت میکردند و تیمهای دیگر بویراحمد بازیکنان خوبشان را داده بودند فجر. یادم است برق شیراز، ذوب آهن اصفهان و یکی دو تیم خوب را شکست داده بود. نیمهنهایی با تراکتورسازی بازی داشت. در تبریز ۲-۱ باخت و بازی برگشت در یاسوج بود. فجر اگر ۱-۰ میبرد، میرفت فینال. هیچ بعید نبود. بازی که شروع شد، چند تماشاگر سنگ انداختند. یادم است چند بار بازیکنان و مربیان فجر آمدند و خواهش کردند که سنگ نیاندازند. همان اوایل بازی تیم فجر گل خورد. سنگها بیشتر شد. به طور واضحی تیم فجر روحیه نداشت. گل دوم را خورد. یک گل زد و هی سنگها بیشتر و بیشتر شد. داور بازی را نگه داشت. اما تیم یاسوج دیگر بازی نمیکرد. نای بازیکردن نداشتند. یادم است اواسط نیمهٔ اول چهار گل خوردند. بازی تمام شده بود. تماشاگری نصفه آجری انداخت و به صورت یکی از بازیکنان تراکتور خورد و دهانش خون آمد. تماشاگران ریختند توی استادیوم و بازی ناتمام ماند. رؤیای یک فینال از دست رفت.
حدود بیست سال بعد، به مغازه برادرم که نزدیک استادیوم بود، رفته بودم. صدای هیجان تماشاگران میآمد. بازی شهرداری یاسوج و استقلال جنوب تهران بود. اگر تیم یاسوج برنده میشد، میرفت لیگ یک آزادگان. جایی که پیش از آن هیچ تیم بویراحمدی نرفته بود. وضعیت تیم تهران هم همین بود. بچهها گفتند برویم ده دقیقهٔ آخر بازی را ببینیم. نمیدانم بلیتفروشی بود یا نه؛ اما مثل قدیم ده-بیست دقیقه آخر درهای استادیوم باز بود و هر کس میتوانست برود تو. احمد پسرم هم بود. گفتم برویم و زمین فوتبال را از نزدیک ببین. یاسوج ۲-۰ جلو بود. تیم تهران اگر میباخت، صعود نمیکرد. از روی نیمکت مربیشان اشاره کرد به بازیکنان که بازی را به دعوا بکشانند. هیجان تماشاگران چنان بود که هر آن احتمال انفجار بود. یکی دو خطای خشن کردند و خواستند درگیری درست کنند که نشد. یکی از روی نیمکت تیم تهران پا شد و رفت سمت سرپرست تیم یاسوج که آدم محترمی در شهر بود و چند مشت و لگد به او زد. خیلی روشن بود میخواست که بازی را ناتمام کند و بعد در کمیتهٔ انضباطی بازی تا دقیقهٔ ۸۰، ۲-۰ باخته را ۳-۰ برنده شود. بازیکنان ریختند دورشان. اتفاق عجیبی افتاد، به گمانم خیلی عجیب. درست بعد از بیست سال از آن بازی فجر. همه ورزشگاه که پر بودند از هیجان و از خشونت عامدانه تیم تهرانی نفرت داشتند و میدیدند که سرپرست تیمشان کتک میخورد، همدیگر را به آرامش دعوت میکردند. تمام آدمهای اطرافم میگفتند آرام باشید آرام باشید. حتی جلوی کسانی را که میخواستند از توری آهنی بپرند بالا میگرفتند. اگرچه عقیل توی زمین پرید و یکی دو تا بازیکنان جلویش را گرفتند. بازی تمام شد نه بازیکنان یاسوج و نه تماشاگرانش بازی را خراب نکردند، اگرچه بازی به سمتی میرفت که خراب شود. شهرداری بازی را برد و به لیگ یک رفت، بعد از بیست سال از آن نیمهنهایی جام حذفی.
همان روزهای بازی شهرداری و تیم تهرانی بود که مادرم گفت میدونید مردم پیشرفت کردند؟ گفتم چرا؟ گفت وقتی شما بچه بودید روزی دو تا لاستیک ماشین توی این مَسَنی آتیش میزنند. مَسنی زمینی است که فقط پی ساختمانش را ساختهاند و نیمه تمام رهاش کردهاند. راست میگفت ما خودمان یکبار چند کیلومتر لاستیک بزرگ یک تراکتور را با هزار زور و زحمت آوردیم و آتش زدیم. سالها بود کسی لاستیک توی مَسنی آتش نزده بود.
*
فارس اینجا نوشته است آن بازی سال ۷۳ بود.
این متن را تقدیم میکنم به همه کسانی که سالهاست آتش میزنند و سنگ میپرانند.