آیینه بود. اما آیینه نبود. دو قاب برایش برده بودم. یک آیینه بود با
قاب مسی کندهکاری شده. قاب دیگر هم همینطور بود، اما یادم نیست چه بود. آیینه
دیگر آیینه نبود. اتاقی را که توش بودیم، آشنا بود. نمیدانم توی خواب دیده بودمش
یا بیداری. اتاقی بود که بویی از معنویت برده بود. اتاق همان اتاق بود. اما رنگ و
رویش عوض میشد؛ قابهایی که داشت و نوشتههایی که روی دیوار بود، همه عوض میشدند.
نمیدانم این نشانه خوبی است یا نه. دیوار پر بودند از نوشتههای
ایدئولوژیزده. –دوست ندارم این کلمه را بگویم، اما توی خواب و بعد از آن این وصف
همراه آن نوشته بود- کلمهها از دیوار برداشته شده بودند. روی دیوار سفید یک «بود»
سرخ مانده بود و نقطه بعدش و به گمانم «ر» و یا شاید «د» که آخر کلمه ریخته قبلی
بود. اتاق دو در داشت. سه در چهار بود. سقفش بلند بود. و نور فراوان طبیعی داشت.
از کلماتی که بینمان بود چیزی یادم نیست. اما استیصالم را در دگرگونی
آیینه به آبگینه فراموش نمیکنم. آیینه را که دیگر آیینه نبود میچرخاندم. میشد
خودم را درش ببینم، اما به شکل غیرشفاف. همانطور که در شیشه خود را میبینیم.
گفتم میشود عوضش کرد.
توی خواب، خوابم را به تغییر تعبیر میکردم. تاکنون خواب را در خواب
تعبیر نکرده بودم. از این خواب میترسم. نه برای خودم. تردید را و رنجهای پس از
تردید را برایش دوست ندارم. برای کسی که به گمانم همیشه نماد ثبات و استواری بوده
است. ثبات را به معنای دگماندیشی و جزماندیشی ندانید. یعنی برای این ثبات خاص من
احترام دارم، گمانم این بود این ثبات برخاسته از شهود باشد نه تعصب و تقلید. از
ترک برداشتن این استواری میترسم.