انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

لبخند شهریار

شهریار پسر عموی روح الله بود. سیاه بود؛ شاید هم سبزه؛ چیزی بین سیاه وسبزه. جمعه‌ها یکی در میان، می‌آمد اتاقمان. مدرسه‌شان خاک‌فرج بود. من هیچ‌وقت نرفتم اتاق‌شان. روح الله گناوه‌ای بود. سال دوم هم اتاقی من شد. هم‌زبان بودیم. همه گناوه‌ای‌هایی که می‌شناختم و می‌شناسم، همیشه خندان بودند. لبخندهاشان همیشه واقعی بود. نمی‌دانم به خاطر دریاست یا چیز دیگر. شهریار اما خنده‌اش متفاوت بود. واقعاً چیز دیگر بود. شهریار سیاه بود یا چیزی بین سیاه و سبزه. قد بلندی داشت و چارشانه بود. درشت بود اما نه آن‌چنان که درشتی‌اش به چشم بیاید. ابروهاش به گمانم پیوسته و پرپشت بود. ریش‌های سیاهی داشت که به صورتش می‌آمد. لب‌های درشتی داشت، مثل لب‌های سیاه پوستان، درشت و کبود. اولین تصویری که ازش به ذهن دارم و هیچ‌گاه عوض نشد، دندان‌های سفید و درخشانی بود که از میان لب‌های کبودش خودشان را نشان می‌دادند. هیچ‌گاه ازش نپرسیدم چرا دندان‌هایش این همه سفید است. خنده‌ی مکررش همیشه دندان‌هایش را توی لب‌های کبود و صورت سبزه‌اش نمایش می‌داد. از هر چه می‌گفت انگار خنده‌دار باشد، می‌خندید. گاهی شک می‌کردم که شاید حالت چهره‌اش باشد، اما واقعاً خنده بود. همه چیز برایش شاد بود. این را می‌شد از چشم‌هایش و حتی از دندان‌هایش فهمید.

یک روز شهریار مرده بود. سال‌ها بعد از اینکه از مدرسه و خوابگاه رفته بودم. شهریار وقتی مرده بود، زن و بچه داشت. بعد از آن سال، خیلی کم دیدمش. شاید سالی یک بار دو بار توی حرم یا توی فیضیه. این سال‌های آخر دیگر ندیدمش. نمی‌دانم از قم رفته بود یا نه. بعدها جرأت کردم و از احمد پرسیدم. سرطان خون گرفته بود. شش ماه قبل از اینکه بمیرد، باخبر شده بود. یعنی می‌دانست که باید بچه‌اش را و زنش را تنها بگذارد. می‌دانست که می‌میرد. وقتی احمد داستانش را می‎گفت یاد خنده‌هایش بودم. گفت این چند ماه آخر هیچ‌گاه نخندید. اصلاً نخندید. احمد می‌دانست که من هم از سرنوشت خنده‌های شهریار خواهم پرسید.

  • سید اکبر موسوی

خاطرات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی