انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

اتاق تاریک خانه بابابزرگ

نه تای دیگر پیدا کنم، برمی‌گردم. هیچ‌گاه این‌قدر شجاع نبودم و هیچ‌وقت این همه نترسیده بودم. قورباغه‌ها قبل از غروب شروع کرده بودند به خواندن. انگار با جیرجیرک‌ها مسابقه داشتند. مهتاب نبود. آسمان روستا پر بود ستاره. هیچ چیز مثل مار توی آن تاریکی ترسناک نبود. حتی بیشتر از سگِ زشت کالیخان. سگ کالیخان پارسال پای عبّاس را گاز گرفته بود. دایی تا شهر برده بودش و آمپولش زده بودند. دیروز بچه‌های روستا از مارهایی که دیده‌اند و با سنگ کشته‌اند، قصه می‌گفتند. رضا مار پرخالی را دیده بود که از آب بیرون می‌آمد و جوجه‌ها را می‌گرفت و دوباره به آب برمی‌گشت و از آدم‌ها ترسی نداشت. اما من باید نه تای دیگر پیدا کنم تا بیست تا شوند. بیست تا که شوند، اتاق روشن می‌شود. کسی صدایم می‌کند و صدای دیگری هم می‌آید که صدایم می‌کند. نگرانم شده‌اند و خیال کرده‌اند گم شده‌ام. صدای نگران بابا را می‌شنوم. توی فریاد بلند دایی گم می‌شود. کوه صدا را برمی‌گرداند و صداها توی هم می‌شود. قورباغه‌ها انگار ترسیده باشند، ساکت می‌شوند. اما جیرجیرک می‌خواند. سگ کالیخان پارس می‌کند و پارس می‌کند. پای راستش می‌لنگد. حتماً کسی را گاز گرفته و او هم با چوب بزرگی بهش زده است. سفید است. اما زشت است. شاید هم چون ازش می‌ترسم خیال می‌کنم زشت است. می‌گویند تا به حال حتی از طویله کالیخان یک گوسفند هم گم نشده است. بابا دوباره صدایم می‌کند. دو تای دیگر پیدا می‌کنم و می‌اندازم توی شیشه مربا و درش را سفت می‌کنم. توی صداها می‌شد ترس را احساس کرد. توی بوته‌های بلند ذرت نمی‌توانستند پیدایم کنند. هرطور شده باید بیست تا بیندازم توی شیشه. 

تازه برای روستا برق کشیده‌اند. چیتاوه، دهِ بابابزرگ اولین دهِ روستاست که برق دارد. ده بزرگ هنوز برق ندارد. مردم ده بزرگ ساخته‌اند که اولین بار که برق رفت، چیتاوه‌ای‌ها در مسیر سیم‌ها و تیرهای برق به دنبال برق رفته‌اند تا برش گردانند. می‌گویند بی‌بی ملیکا یک هفته بعد از رسیدن برق گفته است نمی‌دانم مردم ده بزرگ چطور بدون برق زندگی می‌کنند. مثل همه چیز تازه، برق و لامپ و تلویزیون‌های چهارده اینچ سیاه و سفید عزیز است و هر چیز برقی را باید با احتیاط دست زد. مامان‌بزرگ به دایی که هی دستگیره دایره‌ای تعویض کانال تلویزیون را می‌چرخاند، فریاد می‌زند و می‌گوید خرابش می‌کنی. توی شهر، وقتی اولین بار تلویزیون کنترل‌دار خریده بودیم، همین بساط بود.اوایل حتی روکش پلاستیکی‌اش را نمی‌کندیم. حتی تا چند ماه برچسب بالای تلویزیون دست نخورده بود. برق و لامپ و هر چیز برقی توی روستا عزیز است. یکی دو نفر تازه یخچال خریده‌اند. دایی‌ها قرار است روی هم پول بگذارند و برای بابابزرگ یخچال بخرند. شایعه شده است که حسام تلویزیون رنگی و ماهواره خریده است. ما که آمده بودیم ده، تا چند ساعت همه حرف‌ها درباره برق بود. روستا از شهر پنجاه کیلومتر فاصله دارد. دم انتخابات مجلس که می‌شد، کاندیداها برای جذب رأی مردم روستا، وعده آسفالت راه و برق‌کشی را می‌دادند. بعد سه انتخابات، بالأخره برق به روستا رسید. 

ساکت ایستاده‌ام. قورباغه‌ها دیگر نمی‌خوانند. صدای جیرجیرک‌ها توی فریادهای نگران گم‌ می‌شود. پایین‌تر که آمده‌اند، برگشت صدای توی کوه بیشتر شده است. صدای کوه خیلی لذت‌بخش است. حتی از صدای جیک‌جیک جوجه‌های تازه سر از تخم در آورده. صدای بابا نزدیک مزرعه ذرت شینده می‌شود. هفده تا جمع کرده‌ام. به نظرم هفده تا بس باشد. صدای بابا نزدیک‌تر می‌شود. نفسم را حبس می‌کنم. دلم می‌خواهم بپرم توی بغلش و نگرانی‌اش را تمام کنم. می‌ترسم دعوام کند. اگر برایش داستان را بگویم، آرام خواهد گرفت و خواهد خندید. 

خانه بابابزرگ دو اتاق داشت در دو طرف آشپزخانه. آشپزخانه کمی عقب‌تر بود تا پیشتوی خانه درست شود. سقف خانه چوب بود. چوب سفیدار که دود هیزم سیاهش کرده بود. سقف پیشتو پر بود کندوی زنبورهای زرد. یک لانه گنجشک هم بود. دیروز آمدیم روستا. بابا و مامان قبل از تبریک سال نو، برق‌دار شدن را تبریک گفتند. بیشتر صحبت‌ها درباره برق بود. زودتر از آنکه شب شود، لامپ‌های حبابی را روشن کردند. یکی دو ساعت از شب گذشته بود. مادربزرگ می‌گفت هنوز خیلی‌ها از کلید برق می‌ترسند. و به بچه‌هاشان می‌گویند کلید را بزنند. من خواستم شجاعتم را نشان دهم، گفتم اینکه ترس ندارد. کلید را زدم. لامپ خاموش شد. دایی با فریادی که پر از شوخی بود گفت بچه روشنش کن. کلید را زدم. لامپ روشن شد. جرقه‌ای زد. خاموش شد. دیگر روشن نشد. هرچه کلید را زدم، روشن نشد. لامپ سوخته بود. دایی آمد چند بار کلید را زد، روشن نشد. رشته لامپ پاره شده بود. این اولین لامپی بود که توی خانه بابابزرگ سوخته بود. بابابزرگ زیر لب لااله الا اللهی گفت. مامان گفت بچه مگه این اسباب بازی است؟ کسی دعوایم نکرد. رفتند توی آن یکی اتاق. یواش دست کردم توی جیبم و پنجاه تومانی را که بابا عیدی داده بود، آرام گذاشتم زیر فرش، به جای پول لامپ. کسی نبود این روزها برود شهر و لامپ بخرد. تمام این مدت باید آن اتاق شب‌ها تاریک می‌ماند. تا یکی برود شهر و برگردد. 

تصمیم گرفتم برگردم. هفده تا بس است. خیلی با بیست تا فرق ندارد. بابا و بقیه از مزرعه رد شده‌اند. باز هم صدایم می‌کنند و باز صداشان توی کوه می‌پیچد و برمی‌گردد. پاورچین راه می‌افتم سمت خانه بابابزرگ. شیشه را زیر پیراهنم پنهان می‌کنم. از جلوی خانه کالیخان رد نمی‌شوم. راهم را دورتر می‌کنم. اما سگش پارس می‌کند. صدای بابا دور می‌شود. گریه مادر و مادربزرگ را توی پیشتوی خانه کاهگلی می‌شنوم. گربه ‌آتش‌گرفته به پر و پایم می‌پیچد. انگار فهمیده است که گم شده‌ام. اما گم نشده بودم. سلام می‌کنم. مامان بغلم می‌کند و نمی‌تواند چیزی بگوید. گریه می‌کند. مادربزرگ با عتابی مهربان می‌گوید کجا بودی؟ چیزی نمی‌گویم. خودم را می‌کشانم توی اتاق. مامان، بابا را صدا می‌کند. شیشه پر از کرم‌های شب‌تاب را می‌گذارم توی تاقچه اتاق تاریک. 


 


  • سید اکبر موسوی

داستان کوتاه

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی