انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

دوم خرداد ۷۶

اولین انتخاباتی بود که رأی می‌دادم. صبح زود به همراه دوست یزدی‌ام رفتیم مسجد امام حسین توی بلوار امین قم رأی دادیم. مرحوم آیت الله منتظری آمد و همانجا رأی داد. پسرعمویم آن روز مه‌مان من بود. سر صندوق رأی کنجکاوی نوجوانی مرا به سرک کشیدن به برگه‌های رأی می‌کشاند. شاید ده دوازده برگه را دیدم و هشت نه تاشان خاتمی بود. جوانی حدوداً بیست و پنج ساله را یواشکی نگاه کردم. لباس‌هایش گچی بود و احتمالاً از سر گچکاری به سر صندوق آمده بود. از جیبش «خودنویس» درآورد. و با خطی بسیار زیبا نوشت «سید محمد خاتمی». یاء را کشید. زیبایی خطش برایم ماندگار است. توی خیالات خودم بین لباس گچی و خودنویس و خط زیبای آن جوان و پیروزی بیست میلیونی محمد خاتمی رابطه بسیار زیادی می‌بینم؛ بسیار بیشتر از یک رأی. 

شب قبل نخوابیده بودیم. بزرگترهای مدرسه معصومیه ما را فرستاده بودند تا اطلاعیه‌هایی را از لای در، در خانه‌های مردم بریزیم. اطلاعیه این بود که ما از منابع موثق خبر داریم که رأی رهبر، ناطق نوری است و برگه دیگری همراهش بود که یک رویش نوشته بود چرا ناطق آری و روی دیگر چرا خاتمی نه. من و دوست بزرگتری خانه‌های سالاریه را «اطلاع رسانی» می‌کردیم. یادم است وقتی ماشین نیروی انتظامی رد می‌شد، دوستم گفت قایم شو. نمی‌دانستم که کارمان غیرقانونی است. صبح وقتی برمی‎گشتیم، نان سنگگ خریدیم که توش مگس بود. 

وقتی نتایج اعلام شد، انگار گرد غم ریخته بودند روی سر مدرسه. جز چند نفر همه غمگین بودند. پسری بود که از خیلی قبل گفته بود که خاتمی بیست میلیون رأی می‌آورد. او از همه خوشحال‌تر بود.

  • سید اکبر موسوی

خاطرات

دوم خرداد 76

نظرات  (۱)

سال ۷۶ من هم اولین انتخاباتی بود که شرکت می‌کردم، البته به جبر سن. دبیرستانی بودم. در خانه و خانواده ـ غیر از پدر ـ همه تا سرحد مرگ خوشحال بودیم. در مدرسه هم تقریباً همین‌طور. اما من عضو انجمن اسلامی و بسیج بودم و آنجا حتی یک نفر هم محض رضای خدا خوشحال نبود. اعلامیه‌هایی مشابه اینی که می‌گی را ما هم داشتیم برای پخش کردن. سهم من خیابان زرین‌نعل بود که حتی یک عدد هم دست هیچ کس ندادم، اما شجاعت مخالفت علنی را هم نداشتم. همه را با خود به خانه برده بودم و همان‌جا ماند تا زمان اسباب‌کشی که دور ریختیم. یک سری برگه‌ی سیاه‌سفید یک‌رو بود که خاتمی را دجال زمان معرفی می‌کرد و سخنی از حاج منصور ارضی که چیزی با این مضمون می‌گفت که خاتمی برود دعا کند رئیس‌جمهور نشود وگرنه ما حزب‌اللهی‌ها راحتش نخواهیم گذاشت (که به قولش هم عمل کرد).
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی