انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

دلمه

حامد برایمان دلمه آورده؛ دستپخت کوثر است. از نانوایی که می‌آمدم، دم در حامد را دیدم. نان و دلمه را بردم خانه و برگشتم تا با حامد قدم و حرف بزنیم. برایش داستان اولین و آخرین دلمه ای را که خوردم، گفتم. بهش گفتم دوست دارم همیشه اولین و آخرین باشد. 

سال ۷۹ از مدرسه معصومیه آمده بودم بیرون؛ یکی از بهترین کارهایی که شد. هنوز با بچه‌های معصومیه رفت و آمد داشتم. آن سه سالی که معصومیه بودم برای بسیج خط می‌نوشتم. آدم‌های خوبی بودند.۷۹ رهبر صحبتی کرده بود درباره شوروی و فروپاشی‌اش. دقیق یادم نیست اما نوعی هشدار به اصلاحات بود. بسیج معصومیه نمایشگاه بزرگی برپا کرد درباره شوروی. من هم کمکشان بودم. صبح بعد از نماز صبح حرم به محسن هدایه درس می‌دادم. بعد می‌رفتیم نمایشگاه. خیلی نمی‌ماندم. شب هم کمی بهشان سر می‌زدم. نمایشگاه توی میدان آستانه بود. صبح‌ها قبل از طلوع خلوت بود. 

چند روز بعد نمایشگاه، رضا بهم گفت بیا برویم جایی. موتور داشت. باهاش رفتم. وسط‌های نیروگاه توی کوچه‌ها، دم خانه ای ایستاد که آجرهایش عریان بود و نما نداشت. رفتیم تو. زنی بود میان سی و چهل و یک دختر و یک پسر. دختر ده ساله بود؛ اما از سنش بزرگ‌تر بود. زیبا بود؛ حتی خیلی زیبا. اسمش یادم نیست. پسر کوچک‌تر بود و حدود شش ساله. صدای زن شکسته بود وخش داشت. از زندگیِ خوب پیشینش برایمان گفت. «شوهرش راننده کامیون بود و کارگاهی هم داشت. وضع مالیشان خوب بود. خانه داشتند و همه چیز. شوهرش زن دوم می‌گیرد. معتاد می‌شود. فراموششان می‌کند.» زن می‌ماند و دو بچه. شک دارم اما گویا خانه خودشان بود. خانه کوچکی بود. دختر خیلی خوب صحبت می‌کرد. انگار گوینده رادیو باشد. زن دوست داشت از گذشته بگوید. نمی‌خواست خودش را «اکنون» نشان دهد. من ساکت بودم. رضا حرف می‌زد. گویا رضا یکی دو بار دیگر هم آمده بود. برایمان دلمه آورد. اولین بار بود که دلمه خوردم. همیشه از طعمهای جدید فرار می‌کنم. اما نمی‌شد نخورد. اگر نمی‌خوردیم ناراحت می‌شد. یکی دو تا خوردم؛ شاید هم سه تا. 

وقت‌هایی که نمایشگاه بود، توی خلوتی قبل از طلوع آفتاب، دختر و پسری آمده بودند گدایی. بار دوم، سوم که آمدند، بچه‌ها ازشان پرس و جو کردند. راهی جز این برای نان آوری خانه نداشتند. رضا گاهی پولی جمع می‌کرد و چیزی می‌خرید و می‌برد خانه‌شان. یکی دو بار دیگر ازم خواست باهاش بروم، نرفتم. رضا را کم می‌بینم؛ سالی یک بار، آن هم توی خیابان. وقتی می‌بینمش یادم نیست بپرسم چه شدند. 


  • سید اکبر موسوی

خاطرات

دلمه

نظرات  (۲)

استاد به ماهم درس هدایه می دید؟؟
ای بابا. تو هنوز وبلاگ می‌نویسی؟ :)
دیدم حامد، ئه خودمم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی