انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

یادداشت شبانه؛ شب عاشورا

شب عاشورا با قاسم رفته بودم روضه. یکی از مقامات کشوری هم بود. قاسم بعد روضه ماند تا با استادش کمی صحبت کند. ما توی کوچه منتظرش بودیم. سر کوچه یکی دو پلیس و چند محافظ ایستاده بودند. آن طرفتر کنار ماشین قاسم ایستادیم. احمد و شهاب از ماشین بالا رفتند و سُر می‌خوردند. ده دقیقه ای گذشت. مرد جوانی که لباس‌های مندرسی داشت با عجله آمد سمتمان، پرسید خودکار داری؟ خودکار نداشتم. در ماشین هم بسته بود. گفت فلانی اینجاست می‌خواهم برایش نامه بنویسم. رفت. ده بیست دقیقه بعد، برگشتیم سر کوچه روضه. پلیس و محافظ‌ها بودند. بهشان گفتم پدر شهاب آنجاست و راه دادند. شهاب را فرستادم و خودم ماندم. همان مرد جوان را دیدم. خودکار نویی دستش بود و کاغذی خط دار که کج از دفتر کنده بود. سه مرد با کت و شلوار سر کوچه ایستاده بودند. بهشان نمی‌خورد محافظ باشند. رفت ازشان خواست برایش نامه ای بنویسند. یکی‌شان که قد بلندتری داشت، گفت سواد ندارم. آن دو هم جوابی دادند که نشنیدم. آن سمت بلند گفتم: آقا من چند کلاس درس خوانده‌ام، می‌توانم بنویسم. برایش چند خط نوشتم. به گفته خودش بیکار بود و بدهکار و نمی‌توانست کار بکند. می‌گفت نگاه دستش کنم که توان حرکت ندارد. نگاه نکردم و فقط نوشتم. ازش خواستم شماره تلفنش را بگوید تا پای نامه بنویسم. نامه که تمام شد گفت بنویس «السلام علیک یا اباعبدالله» نوشتم. گفت اگر این را ننویسم خوششان نمی‌آید. چیزی نگفتم و نامه را دستش دادم. شهاب برگشته بود. رفتم سراغ آن سه نفر. خواستم بگویم زیر پل صفائیه «نهضت سوادآموزی» شعبه دارد. شهاب گفت همه پلیس‌ها از من خوششان آمد. احمد دور و بر الگانس پلیس بود و گفت بابا چرا آرم بنز را می‌شود راحت کند؟ رفتیم کنار ماشین قاسم. وقتی قاسم آمد، مرد جوان از سر کوچه با عجله می‌آمد. من را دید گفت رفتم کپی گرفتم. همین را گفت و رفت. هنوز خیال می‌کنم که آن نامه هیچ نتیجه ای ندارد و هنوز تصویر آن سه مرد با کت و شلوار و پیراهن سیاه که می‌گفتند «سواد نداریم» توی ذهنم است و ناامیدی آن مرد جوان مندرس بعد شنیدن این پاسخ.

  • سید اکبر موسوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی