انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

دماغ مصطفی و عکس محمد

مصطفی دیشب که چسب‌های روی دماغش را کند و ده دقیقه‌ای خودش را توی آینه برانداز کرد، برگشت گفت نگاه دماغم کن. نگاه کردم. گفت دقیق نگاه کن. سمت راست دماغش پایین‌تر از سمت چپ بود. دماغش دو-سه باری شکسته بود و انحراف هم داشت. یک ماه پیش آمد تهران و عملش کرد. گفتم تنها با دقت فلسفی این نامیزانی معلوم است؛ غصه نخور. گفت ملتی منتظرند که دماغ نو را ببینند. 

یاد محمد ماشینی افتادم. بچه شمال بود. سال‌ها پیش ماشینی زده بود به پدربزرگش و فامیل‌شان شده بود ماشینی. سال‌های اول طلبگی هم‌کلاس بودیم. محمد خوشگل نبود؛ حتی می‌توان گفت زشت بود. یعنی اگر بخواهی دربارهٔ زیبایی‌اش نظر بدهی، می‌توان گفت زشت بود؛ اما اگر نخواهی نظر بدهی، معمولی بود. چشمش تیک داشت و گاهی می‌زد. چهارده-پانزده ساله بودیم که شهر و دیارمان را ترک کرده بودیم و آمده‌بودیم قم درس بخوانیم. رفیقی قمی داشتیم به اسم حسین. خانه‌شان آذر بود. هر سال تاسوعا پدرش نذر آبگوشت داشت و چند باری رفتیم و آبگوشت قنبیت قمی را خوردیم. حسین زیبا بود با موهای بور، صدای خوبی داشت و قاری بود. حسین از عکاسی ساحل توی همان آذر عکس سه در چهار گرفته بود. عکس رنگی بود. چند سالی بود که عکس رنگی جای عکس‌های سیاه و سفید عکاسی‌ها را گرفته بود. پرده پشت عکس، رنگارنگ بود. عکس حسابی رتوش شده بود و عکس زیبایی از حسین بود. آن سال‌هایی که هنوز دوربین‌ها آنالوگ بودند و عکس‌ها دستی رتوش می‌شدند. محمد می‌خواست عکس بگیرد و با دیدن عکس حسین، تصمیم گرفت برود آن عکاسی. بین عکاسی ساحل توی آذر و مدرسه، هفتاد عکاسی دیگر بود؛ اما عکس حسین خوب درآمده بود. یادم است عصر سه‌شنبه‌ای محمد و حسین رفتند آن عکاسی. قرار بود هفته بعد عکس را تحویل بدهد. محمد که برگشت، برای‌مان از مهارت عکاس تعریف کرد. می‌گفت چند بار آمد و زاویه بدن و صورت را تغییر داد. کمر را صاف کرد. نورها را کم و زیاد کرد. این‌ها را با آب و تاب تعریف می‌کرد. نمی‌دانم؛ اما احتمالاً‌ محمد پیش از آن، هیچ عکس خوبی نداشت. شاید منتظر معجزه رتوش بود. در طی هفته، بارها برایمان از عکس گفت. منتظر بود تا سر هفته شود و دوباره هفتاد عکاسی را رد کند تا برسد به عکاسی ساحل توی آذر و عکس‌هایش را بگیرد و بیاید جلوی همه ما پز عکسش را بدهد. نه تنها محمد، همه ما منتظر عکسش بودیم؛ مثل خانواده‌ای که منتظر نتیجه کنکور بچه‌شان است. هفته شد، محمد و حسین رفتند آذر. برگشتند، شب بود. توی صورت محمد اخم بود. حوصله نداشت. درباره عکس چیزی برایمان نگفت. فهمیدیم خوب نشده است. معجزه نشده بود. حسین هم چیزی نگفت. شاید با هم قرار گذاشته بودند که چیزی به ما نگویند. سه چهار روز بعد، محمد خودش خندید. عکس‌ها را آورد نشان‌مان داد. دوران، دوران عکس آنالوگ بود و نگاتیو. محمد درست وقتی عکاس دکمه را فشار داده، چشمش تیک زده بود. وسط عکس یک چشمش بسته بود و یکی باز. 

|
نام محمد ماشینی ساختگی است.
  • سید اکبر موسوی

خاطرات

خاطرات طلبگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی