صداش را نازک کرد. انگار صدا میرقصید. عشوه بود. گفت: کیه؟
صدای گناهکارِ لرزانی گفت: مشتری، پول. نیلوفر منو فرستاده.
در باز شد. مرد باید از آسانسور هفده طبقه بالا میرفت. در پلاک 175نیمباز بود. هلش داد. زن برگشت. ایستاد. مات ماند. مرد خواست سلام کند، زبانش انگار بند آمد. چشمهاشان را دزدیدند.
- اِشــتــ
زن محکم گفت: بیا تو.
مرد مردد آمد. کفشهای گلیاش را درنیاورد. چشمهاش را میبست و باز میکرد و سرش را تکان میداد. عرق نکرده را پاک میکرد. شستهاش روی دو گیج گاهش میچرخید.
ساره گفت: بشین. صداش میلرزید. عشوه نداشت.
یونس نشست روی کاناپه زرشکیای که خودش خریده بود. دستهای ساره چشمهاش را پنهان کرد. آرنجها را گذاشت روی نیم دیوار آشپزخانه. حتی صدای ترمز دوردست ماشین توی سکوتشان گم شد. یونس تکانی خورد. مِن مِنی کرد.
- به شین. لیوان خالی روی میز لرزید.
چشمش افتاد توی چشم مرد.
- هنوز دوسِت دارم. صداش زنانه تر شده بود.
برگشت. لبهاش را گاز گرفت. آب دهانش را خورد. سفت ایستاد تا شانهاش تکان نخورد. مرد چیزی نگفت. مثلِ آخرین باری که زن همین را گفته بود و بغض کرده بود و رو برگردانده بود و مرد چیزی نگفته بود.
شانه ساره تاب نیاوردند. هقهق کرد. برگشت. مثل گاومیشی که بچهاش را از کفتارها میپاید، نگاه مرد کرد؛ مردی که یونس بود. لرزید. زانوهاش سست بود. دستهاش را انداخت روی پاهای مرد. یونس تسلیم بود. حتی چشمهای بازش تسلیم بود.
ساره بغض آلود گفت: بمان. مثلِ همه شبهایی که مرد خسته میآمد خانه و بی حال میافتاد توی تخت خواب و زن مینشست پای تخت و التماسش میکرد و از بوی زنهای دیگر حالش بهم میخورد.
یونس خفه بود. میگریست. دست کرد توی جیب کتش. ساره دستش را گرفت. سرش را زیر انداخت. ساره پا شد. پردهها را کشید. رفت توی اتاق. سارافون سبزی را پوشید که همان شب آخر پوشیده بود. همان شبی که یونس قمار را باخته بود و ساره تسلیم نشده بود و نخواسته بود فاحشه شود و رفته بود و برنگشته بود.