انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

نمی خواست

صداش را نازک کرد. انگار صدا می‌رقصید. عشوه بود. گفت: کیه؟

صدای گناهکارِ لرزانی گفت: مشتری، پول. نیلوفر منو فرستاده. 

در باز شد. مرد باید از آسانسور هفده طبقه بالا می‌رفت. در پلاک 175نیم‎باز بود. هلش داد. زن برگشت. ایستاد. مات ماند. مرد خواست سلام کند، زبانش انگار بند آمد. چشم‎هاشان را دزدیدند. 

- اِشــتــ

زن محکم گفت: بیا تو. 

مرد مردد آمد. کفش‌های گلی‌اش را درنیاورد. چشم‎هاش را می‌بست و باز می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. عرق نکرده را پاک می‌کرد. شست‎هاش روی دو گیج گاهش می‌چرخید. 

ساره گفت: بشین. صداش می‌لرزید. عشوه نداشت. 

یونس نشست روی کاناپه زرشکی‌ای که خودش خریده بود. دست‌های ساره چشم‎هاش را پنهان کرد. آرنج‌ها را گذاشت روی نیم دیوار آشپزخانه. حتی صدای ترمز دوردست ماشین توی سکوتشان گم شد. یونس تکانی خورد. مِن مِنی کرد. 

- به شین. لیوان خالی روی میز لرزید. 

چشمش افتاد توی چشم مرد. 

- هنوز دوسِت دارم. صداش زنانه تر شده بود.

برگشت. لب‎هاش را گاز گرفت. آب دهانش را خورد. سفت ایستاد تا شانه‌اش تکان نخورد. مرد چیزی نگفت. مثلِ آخرین باری که زن همین را گفته بود و بغض کرده بود و رو برگردانده بود و مرد چیزی نگفته بود. 

شانه ساره تاب نیاوردند. هق‎هق کرد. برگشت. مثل گاومیشی که بچه‌اش را از کفتارها می‌پاید، نگاه مرد کرد؛ مردی که یونس بود. لرزید. زانوهاش سست بود. دست‎هاش را انداخت روی پاهای مرد. یونس تسلیم بود. حتی چشم‌های بازش تسلیم بود. 

ساره بغض آلود گفت: بمان. مثلِ همه شب‌هایی که مرد خسته می‌آمد خانه و بی حال می‌افتاد توی تخت خواب و زن می‌نشست پای تخت و التماسش می‌کرد و از بوی زن‌های دیگر حالش بهم می‌خورد. 

یونس خفه بود. می‌گریست. دست کرد توی جیب کتش. ساره دستش را گرفت. سرش را زیر انداخت. ساره پا شد. پرده‌ها را کشید. رفت توی اتاق. سارافون سبزی را پوشید که همان شب آخر پوشیده بود. همان شبی که یونس قمار را باخته بود و ساره تسلیم نشده بود و نخواسته بود فاحشه شود و رفته بود و برنگشته بود.

  • سید اکبر موسوی

داستان کوتاه

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی