انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

درخت به

حیاط‌ خانه‌مان بزرگ بود. دو درخت داشت. سمت چپ سیب و سمت راست به. به را دوست ندارم؛ انگار طعمش گم شده است. اما برایم مقدس است. خیالم این بود و هست که فقط توی حیاط خانه ما درخت به است. مادر ازشان مربا درست می‌کرد. مربای به آشناترین مربای دوران کودکی‌مان بود.

وسط پیشانی‌ام، شکسته است. مادر می‌گوید این نشان خانوادگی شماست. بابا هم وسط پیشانی‌اش شکسته است. عموی ناتنی مادرم، وقتی جوان بودند؛ با سنگ سر بابا را شکسته بود. مادر می‌گوید وقتی سر بابا شکست، عمه هما گفته بود این نشان روی همه بچه‌ها می‌ماند. راست گفت؛ همه برادرانم وسط پیشانی‌شان شکسته است.

روی درخت سیب، بزرگ‌ترین سیب را نشان کردم. هنوز سیبی بزرگ‌تر از آن ندیده‌ام. حتی از همه میوه‌های به بزرگ‌تر بود. چهار پنج سال بیشتر نداشتم. از درخت بالا رفتم و  شاخه‌ای را گرفتم و روی شاخه‌ای نازک به سمت سیب بزرگ می‌رفتم. تردید‌هایم را که از ترس افتادن بود، یاد دارم. سیب مال من بود. فاتحانه از درخت پایین آمدم. سیب را خواستم نشان مادر بدهم. مرضیه توی اتاق بود. گفت سیبت را ببینم. من ترسیدم که بخواهد از من بگیردش. برگشتم گفتم نمی‌دهم. می‌دویدم. سرم را برگرداندم، در نیمه باز بود. پیشانی‌ام محکم خورد به در. خون روی سیب نشست.

وقتی به یا مربای به می‌بینم، خاطرات فراوانِ تا پنج سالگی توی هوا مانند مه می‌چرخند. سال‌هاست از آن خانه دور هستیم. آخرهای پنج سال خانه‎مان بار کرد. رفتیم دوگنبدان. وقتی دوباره برگشتیم یاسوج، دیگر آن خانه نبود. خانه‌ای بود با حیاطی کوچک‌تر، با اتاق‌های بیشتر، یک درخت گردو و توت و سه چهار درخت انجیر و یک درخت افرا که شاخه‌هایش بیشتر در خانه همسایه بود. روزی که اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم، یادم است و یادم است از مادر پرسیدم چند سال دارم و گفت پنج سال.

 

این تصویر را دیدم، این را نوشتم. 

  • سید اکبر موسوی

خاطرات

نظرات  (۱)

  • سیده فاطمه مطهری
  • وقتی "به" ها در حال پختن از خجالت صورتشان قرمز میشود ... 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی