دلهره نوشتن
- شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۴۹ ب.ظ
- ۲ نظر
اینقدر نوشتهام، که خیال میکردم مثل همیشه راحت بتوانم بنویسم. اما برای نوشتن دلهره دارم. نمیدانم چند روز است اینجا برای من است و من از همان ثانیه میخواستم بنویسم و ننوشتم. مثل یک تازهنویس حتی پرسیدم چه بنویسم. بارها نوشتم و کلمات با دکمه برگردان صفحهکلید برای همیشه محو شدند. تا به حال دربارهی هستی و وجود این کلمات که نوشته میشوند فکر نکرده بودم. این خطوط سیاه روی نمایشگر وجود اصلی کلمات نیستند؛ اما خودشان هستیمندند. شاید بتوان جلوههای آن به آن صفحه نمایش خواندشان و یک وجود ربطی. کمی هستی و نیستیشان متفاوت میشود و کمی از نگرانی تبدیل هستی به نیستی کاسته میشود. روشن است که پریشاننویسی میکنم تا اولین نوشتهی اینجا را بیافرینم.
این چند ساعت دعوای دو نفر دم در نگهبانی مجتمع مسکونیمان ذهنم را مشغول کرده است. یکی که قدش بلندتر بود و مسنتر بود و کت و شلوار داشت به دنبال جوانتری که پیراهنی سفید داشت میرفت. –نمیدانم چرا احساس سرما نمیکرد- مرد بلندتر فریاد میزد و عربده میکشید. دوست ندارم بگویم عربده. چون چند ماه پیش ازم خواسته بود که برایش چند عکس بگیرم. و برایم لبخند زده بود. مرد سفیدپوش آرام بود. خیلی آرام. از این آرامشهایی که اعصاب رقیب خشمگین را خُرد میکند. –فکر میکنم کلمه خرد شدن اعصاب چقدر خوب است- تنها فهمیدم که گفتند فردا حساب و کتاب میکنیم. مرد بلندتر داد زد که تو مرد نیستی. منتظر بودم همه سرشان را از پنجرهها بیرون بیاورند. بدی پنجرهی دوجداره این است که میان اتفاقات بیرون و داخل خیلی فاصله میاندازد. هیچ پنجرهای باز نشد. من راهم را باید کج میکردم. میدانم باز هم دیدار خواهیم داشت. و اگر هم را ببینیم او باید خودش را توضیح دهد و فریادهایش را توجیه کند. بعید میدانم کسی باشد که از این توضیح دادنها نفرت نداشته باشد. توضیحدادنهایی برای رهایی خود از بند اتهامات ذهنی دیگران. من هیچ چیز از این اتفاق نمیدانم. داستان مالی بود. سر حساب و کتاب مالی مجتمع. مرد بزرگتر یکی دو ماه پیش مسئول هیأت مدیره بود و الان نیست. یکی دو کار بزرگ کرد و البته ریسک کرد. میگویند مجتمع بدهکار شد. پشت سرش حرف گفتند. استعفا داد. روزی که شنیده بودم استعفا داده است، دیدمش و گفتم بایست و بجنگ. خندید. وقتی میگفت تو مرد نیستی. مرد سفیدپوش آرام میگفت من مرد هستم. خیلی آرام.
دوست داشتم همانجا برای خودم حق و ناحق را مشخص کنم. آگاهیهام بسیار کم بود. دوست نداشتم کسی را که یکی دو ماه پیش ازم چیزی خواسته بود و برایم لبخند زده بود و یکی دو بار کمتر از صد کلمه میانمان رفته بود و آمده بود، ناحق بدانم. دیگری هم دلیلی برای ناحق بودنش نبود. آرامشش را دوست داشتم. چهرهی معصومی داشت و من آن لحظه متوجه بودم که اسیر مغالطه سادگی چهرهام.
اینها مهم نبود. مردی که فریاد میزد، میدانست که هر کس فریادش را بشنود، او را حق نمیداند، بلکه او را نفی میکند. نمیدانم چرا همیشه به کسی که فریاد میزند نگاه بدتری میشود. فریادهایش به خاطر امارتی بود که ازش گرفته بودند و حالا که باید از خودش دفاع کند از موشعی پایینتر باید دفاع میکرد. از مرد آرام چیزی نگرفته بودند. برای حفظشان نیاز به آرام بودن داشت. اما من گمان مینم همیشه آرام است. حتی وقتی که امیری باشد که اسیر شده باشد.
نوشتن سختتر از قبل شده است. فهمها بستهتر شده است. وقتی از یک دایره متفاوت سخن میگوییم، نمیتوانیم صریح باشیم. چون فهمیده نمیشویم. ابهام هم ابهام است و آبستن هزار معنای خوب و بد. صریح نوشتن و مبهم نوشتن هر دو توضیح میخواهد. راستی توی محله شما دعوایی نشده است؟
- ۹۱/۱۰/۰۲
جسارت نشود ، البته !
من فکر میکردم توی قم کمتر دعوا میشود ، اخیرا چندین دعوا دیده ام و متعجب ام.