داستان ویران
- دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۴۷ ق.ظ
- ۳ نظر
بند اول را هشت بار مینویسم. یادم نیست کدام عجوزهای گفته بود «نویسندهای خوب است که انتخاب هفتم هشتم را بنویسد. این یکی بد نشده است. حتی یک اوهوم استاد، زیاد است؛ چه برسد به احسنت. هفته قبل حسن بیچاره شد. طفلکی ویران شد. استاد میگفت میخواهد بناهای ذهنی اش را ویران کند و از نو بسازد. حسن حسابی دمغ شده بود. انگار خودش ویران بود. مقاومت هم فایدهای نداشت. استاد تلاش کرد حالیش کند که میخواهد دستش را بگیرد نه ویرانش کند. استاد میگفت مشکلی که تو داری مشکل نود درصد افراد است. بعید است من توی آن ده درصد باشم. ولی داستان را زیر و رو میکنم تا استاد اوهوم را بگوید. شاید هم احسنت. گاهی خندهام میگیرد که توی این حس انتقام دنبال احسنت و اوهوم استاد هستم.
راوی اگر «من» باشد، راحتتر است و کانون روایت هم میشود چشمهایش.
«بابا دختر بهرامخان را میخواست. عاشق بودند. بهرامخان داماد نمیخواست، نوکر میخواست. بابا مثل بهرامخان غرور داشت. بهرامخان شب عروسی میگوید آخرین شرطم این است که بابا دستش را ببوسد و بابا نمیبوسد و عروسی بهم میخورد و بهرامخان تا مدتها از خانه بیرون نمیآید و همیشه پی انتقام بود. سالها بعد پسر بهرام کشته میشود و کشتن پسرش را میاندازد گردن من. من محکوم میشوم به اعدام. بهرام خان نمیخواست من را بکشد. میخواست بابا را تحقیر کند. پای دار شرط میکند اگر پایم را ببوسی، میبخشمت. من نمیخواستم سر بابا را پایین ببینم. قبول میکنم نه برای زندگی، برای انتقام. بعد از آزادی بهرام خان را خواهم کشت و دوباره میروم پای چوبه دار. به این امید پای بهرام خان را می بوسم.»
همه اتفاقات بر چرایی مبتنیاند. اما همیشه با این مشکل داشتم که بهرام چطور صحنهسازی کرد و قاضی را فریب داد؟ نقشهاش چه بود و رابطه ی من و پسر بهرامخان چیست؟ اگر آگاتا کریستی بودم میتوانستم صحنه سازی کنم، ولی نیستم. پیش خودم میگویم صحنهسازی مهم نیست. حس انتقام مهم است. توی داستان هنوز چیز دیگری مبهم است. فاصله زمانی اتفاقات. عشق بابا و دختر بهرامخان. کشتن پسر بهرامخان. عروسی. چوبه دار و .. داستان اگر در یک زمان باشد، خیلی راحت است. لازم نیست زمانها را به هم وصل کرد و حلقههای مفقوده را جستجو کرد.
اگر این مشکلات را حل کنم از شر خندههای مهدی در امانم. استاد مثل ارّه برقی نمیافتد به جان داستانم و نیازی نیست بنای ذهنم را تخریب کند. هفته قبل دلم برای حسن سوخت. نمیخواهم این بار دل حسن برای من بسوزد. اما بالاخره دلش برایم خواهد سوخت. تازه معلوم نیست چند اشکال را ندیدهام و نفهمیدهام. اصلا هنوز نفهمیدهام تمهید باید بر خودش دلالت کند یعنی چه. تا چه رسد به داستان نوشتن و احسنت شنیدن. نه حوصله گیرهای استاد را دارم و نه خنده بچهها را و نه ویران شدن داستان و ذهنم را. خودم داستان را ویران خواهم کرد. من نمیخواهم داستان بنویسم. شاید اسمش را گفت اعتراف، شاید یک حقیقتی که کسی نمیداند. کاغذها را مچاله میکنم مثل توپ بسکتبال میاندازم توی سطل آشغال.
هنوز ذهنم درگیر این است که بهرام خان را چگونه بکشم. هنوز به این نتیجه نرسیدهام که بعدش زنده بمانم یا نمانم. این داستان را عوض میکند. کاغذ مچاله شده را برمیدارم. میگذارم توی کشو. روی پارچهای که قمه را پوشانده است. نیازی نیست داستان را بنویسم یا بخوانم.
دُم:
طرح داستان میانی از داستان دیگری از خودم بود. از اینجا می توانید بخوانیدش.