برای معدنچیان آزادشهر
- پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ
- ۰ نظر
میان چینهای صورتت
رودی سیاه جاری بود
لبخند که میزدی
طغیان میکرد
غباری تیره
نشسته بود
بر گونههای خستهات
تبسمت
میان تیرگیها میدرخشید
دستهایت
دستهایی که کم بهار دیده بودند
پینه بسته بودند
انگار تنهٔ بلوط
سخت بودند
چونان تیشهای که بر سنگها میزدی
وقتی نوازش میکردی
ابر بودند
بوسههایت
بوی زغال داشت
کودکانت
عاشق بوی زغال بودند
مثل شیداییشان به تمشک وحشیِ روی بوته
بوسهای که دیگر
روی کودک منتظر را لمس نمیکند
*