آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم
- جمعه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ب.ظ
- ۰ نظر
سوم ابتدایی، روزهای سه شنبه دو جوان میآمدند سر کلاسمان. میخواستند معلم شوند. لاغر بودند و قدشان بلند. توی ذهنم است یکیشان شبیه یکی از بازیگران فتیله بود. میرفتند نیمکت آخر مینشستند. من نیمکت دوم مینشستم؛ قدم کوتاه بود و نفر یکی یا دو تا مانده به آخر بودم. طرح کاد بودند. دبیرستانیها یک روز در هفته به جای کلاس، مهارتی عملی را میدیدند و یکیشان همین کارآموزی معلمی بود.
یادم است یکی دو تای دیگر سالهای بعد میآمدند. یکی دو کلمه انگلیسی بلد بودیم و به رُخشان میکشیدیم. یکی روی تخته نوشته بود one و از یکیشان خواسته بود بخواند و او خوانده بود «اُنی» و ما خندیدیم؛ شاید عمداً غلط خوانده بود تا ما بخندیم و او از خنده ما توی دلش شاد باشد.
آن دو جوانِ روزهایِ سه شنبهِ کلاسِ سوم را دوست داشتیم. از لبخند همیشگی رو لبشان معلوم بود از بودن میانِ ما شادند. معلممان ضرغام پور –که سلامت و شاد باد- بهشان احترام میگذاشت. آن روزی که من کلمه «بجنورد» را درست خواندم و بِجْنَوَرد نخواندم و «آقا» من را با ده-یازده نفر دیگر که همه اشتباه خواندند، بیرون کشید تا با ترکه انار بزند کف دستشان، آن دو هم بودند. همه دستشان را جلو آوردند و ترکه را خوردند و رفتند سرجایشان و من نه دستم را جلو آوردم و نه ترکه خوردم و نه رفتم سر نیمکت. تا آخر کلاس همانجا ایستادم و گفتم من درست خواندم. یکی از آن دو شفاعتم کرد و من گفتم من درست خواندم.
همان که شفاعت کرد و من نپذیرفتم، روزی
برایمان معما میگفت. میگفت کسی مرده بود و سابقه بیماری نداشت و مرگش مشکوک بود.
دوستش درباره مرگش گفت شب گذشته خواب ترسناکی دیده بود؛ توی خواب سوار کشتی بود و در دریا با دیو و اژدها میجنگید
و آنها را شکست داده بود؛ اما آخر سر کشتیاش غرق میشود و با احساس غرق شدگی، در
خواب میمیرد. پلیس دوست مرد مُرده را به جرم قتل دستگیر میکند. چرا؟ کسی جوابش
را نگفت و خودش جواب داد: «اگر توی خواب مرده، پس دوستش از کجا میدونس چی خواب
دیده.»
-
داستان «بجنورد» را قبلاً اینجا نوشته ام.
این هم از دیگر خاطرات کلاس سوم.