انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

مرثیه‎ای برای وزیر نظم

ما خانواده‌ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه‌مان المپیک برگزار می‌کردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی‌ها از ما قوی‌تر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده‌ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازی‌ها و... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه‌مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را می‌زدم به شیشه پنجره‌ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق می‌زدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم می‌نوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر! ـ من و عباس آخرین بچه‌هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه‌های عمو و دایی و... هم می‌توانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای‌ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگ‌تر گفته بود به من رای می‌دهد، اما به احمد که سه سال از من کوچک‌تر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاق‌ها بهم می‌ریختیم. خاک باغچه‌ها را می‌ریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره می‌کردیم و توی هوا پخش می‌کردیم و می‌گفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی‌ها را درست کند.

نظرات  (۲)

عالی آقا :))
گریه‌م آمد سر این پست. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی