انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت

دوستانم از خلوت شدن فیس بوک و تویی‌تر و فرندفید و... گاهی گله می‌کنند. نمی‌دانم این خلوت شدن راست است یا نه. حتی اگر راست نباشد، اتفاق دوری نیست و دیر یا زود این ماجرا خواهد آمد. خیال می‌کنم دلیلش شبکه‌های جدید‌تر اجتماعی باشند که بیشتر در گوشی‌های هوشمند جا دارند. واتس آپ، وایبر، تلگرام و... کاربران شبکه‌های قدیمی‌تر را می‌بلعند. چرا؟ 

من یک پاسخ ساده دارم؛ «اشتیاق به گفتن و شنیدن» یا حتی «گفت و شنفت مستقیم»‌‌ همان دلیلی که فیس بوک و دوستانش، وبلاگستان را خلوت کردند. حال و روز فیس بوک و یارانش شبیه حال و روز وبلاگستان است وقتی که این‌ها به دنیای مجازی آمدند. فیس بوک به یک گفتگوی واقعی نزدیک‌تر بود تا وبلاگ و کامنتهایش. هر چه این گفتگو به واقعیت و یک محفل شب نشینی نزدیک‌تر باشد، جذاب‌تر است و معرکه‌اش بیشتر می‌گیرد و تماشاگران معرکه دیگران را می‌رباید. من نویسنده در فضای مجازی، کلماتم وقتی معنا دارند و وقتی زنده‌اند که مخاطب داشته باشد. شبکه‌های اجتماعی مخاطبشان حاضر و آماده بود. فالوور، لایک، کامنت و... همه زنده بودن مخاطب و حضور مخاطب را می‌فهماند. توی وبلاگ تنها آمار گنگ بازدید‌ها و گاهی با کامنتهای با فاصله زمانی پس از انتشار، حضور مخاطب را می‌رساند. میان نویسنده و مخاطب فاصله بود. کامنتها وقتی نوشته می‌شدند که نویسنده‌ای نبود. اما شبکه‌های اجتماعی گفتگو را زنده کردند و خواندن و نوشتن را به «شب نشینی دوستانه» نزدیک‌تر. 

به همین دلیل، واتس آپ و دوستانش تماشاگران فیسبوک و یارانش را می‌ربایند. چون گفتگوی زنده تری دارند و شب نشینی دوستانه تری. حال روز فیس بوک و پلاس و... حال و روز چند سال پیش وبلاگستان است.‌‌ همان بلایی که فیس بوک و دوستان بر سر وبلاگستان آوردند، بر سر خودشان آمده است؛ درست به‌‌ همان دلیل. شبکه‎های اجتماعی‎ای که وبلاگستان را مجروح کردند، خود به دست شبکه‎های اجتماعی دیگری زخم خوردند. تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟

اما مشکل اصلی اینجاست، هر چه شبکه‌های اجتماعی به شب نشینی واقعی نزدیک‌تر شوند، متن‌ها و گفته‌ها گم‌تر می‌شود. متن‌ها در وبلاگ به سادگی پیدا می‌شوند و در لابلای تاریخ و زمان گم نمی‌شوند. اما نوشته‌ها در فیس بوک و... زیر انبوه پست‌های خود و دیگران گم می‌شود. اما عمر نوشته‌ها در واتس آپ و... بسیار کمتر از فیس بوک و دوستانش است و بسیار زود گم می‌شوند و حتی محو می‌شوند. این طور بگویم، متن‌ها در وبلاگ در طبقه‌ها جا می‌گیرند. در فیس بوک و... گم می‌شوند و در واتس آپ و... محو. وبلاگ می‌نویسم پس گم و محو نمی‌شوم.

مرثیه‎ای برای وزیر نظم

ما خانواده‌ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه‌مان المپیک برگزار می‌کردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی‌ها از ما قوی‌تر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده‌ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازی‌ها و... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه‌مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را می‌زدم به شیشه پنجره‌ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق می‌زدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم می‌نوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر! ـ من و عباس آخرین بچه‌هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه‌های عمو و دایی و... هم می‌توانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای‌ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگ‌تر گفته بود به من رای می‌دهد، اما به احمد که سه سال از من کوچک‌تر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاق‌ها بهم می‌ریختیم. خاک باغچه‌ها را می‌ریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره می‌کردیم و توی هوا پخش می‌کردیم و می‌گفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی‌ها را درست کند.

لبخند آن مرد پس از سوت پایان بازی

کلاس دوم - سوم ابتدایی که بودیم، از تفریحات‎مان رفتن به استادیوم وسط شهر بود. استادیومی که همسایه دیوار به دیوار بیمارستان بود. پول خریدن بلیت نداشتیم، اگر هم داشتیم، برای فوتبال دیدن نمی‌دادیم. از دیوارهای پشتی استادیوم می‌آمدیم بالا و سربازی که آن بالا ایستاده بود تا راه را بر مردان بی‌بلیت ببندد، کمک‌مان می‌کرد که بیاییم بالا. توی عمرم یک بار باتوم خوردم و آن هم از یکی از این سرباز‌ها بود. اما مانع از دیوار بالا رفتن‌مان نشد گاهی کمی فرهیخته‌تر می‌شدیم، و جلوی بلیت‌فروشی با مردی بزرگسال همراه می‌شدیم و به عنوان طفیلی خردسال به استادیوم می‌رفتیم. 


بازی زاگرس یاسوج و استقلال دهدشت بود. من و عباس طرفدار زاگرس بودیم. روی سکوهای غربی نشسته بودیم. جوانی قبل از اینکه بازی شروع شود، با بغل دستی‌اش شرط می‌بست. بلند داد زد، اگر زاگرس هفت تا نزند، اسمم را عوض می‌کنم. عین همین کلمات را گفت. عباس شاهد است. هنوز چهار پنج دقیقه نشده بود، که تیم دهدشت گل اول را زد. آدم‌های آن دور و بر نگاه به جوان کردند. جوان تا آخر بازی ساکت بود. 

زاگرس یاسوج آن بازی را هفت بر یک پیروز شد. عباس شاهد است.

درباره احساس بدوارثی

عمواحمد –عموی بچه ها- روی آیفونش بازی کلش اف کلنز را داشت. تابستان که یاسوج بودیم، احمد –پسرم- گاهی روی گوشی عمو بازی‌اش می‌کرد. وقتی آمدیم قم، احمد روی گوشی من نصبش کرد و شروع کرد به بازی. چند باری خواستم بازی را حذف کنم؛ هم وقتش را می‌گرفت و هم از اینکه کله‌اش توی گوشی باشد، نگران بودم. خودم کمی بازی کردم. اهل بازی نیستم، اما از بازی خوشم آمد. احساس کردم، احمد می‌تواند از این بازی یاد بگیرد. شاید از هر بازی استراتژیکی بشود چیزی یاد گرفت. –نمی دانم- 


همیشه باید در فکر پیشرفت دهکده باشی. پیشرفت منابع می‌خواهد. بخشی از منابع را خودت تولید می‌کنی. توی بازی، فقط تو نیستی و کامپیو‌تر. در کنار دهکده ما، هزاران دهکده دیگر است. رقیبانت انسانهایی هستند که گوشی دست دارند و دهکده مجازیشان را اداره می‌کنند. آن‌ها به ما حمله می‌کنند و ما به آن‌ها. اگر رقیبت تن‌ها، کامپیو‌تر بود، احساسات کمتری توی بازی بود. وقتی به دهکده دیگری حمله می‌کنیم، یعنی تلاش و دسترنج دیگری را غارت می‌کنیم. این دیگری واقعاً یک انسان است که برای این منابع و ذخیره‌ها زحمت کشیده است. – و لو مجازی- می‌توان آن فرد را احساس کرد، که وقتی به بازی برمیگردد، می‌بیند منابعش غارت شده‌اند. احساسی که خود ما هم بار‌ها تجربه‌اش کرده‌ایم. شاید این وسط، دهکده‌ای مناسب برای غارت پیدا شود، اما توجه به احساس صاحب دهکده و زحمتش، باعث شود حمله نکنیم. برای اینکه در برابر دیگران، از منابعت دفاع کنی، باید قدرتمند شوی. برای اینکه قدرتمند شوی باید منابع داشته باشی. باید دیگران را غارت کنی. باید غارت کنی تا تاراج نشوی. بازی بسیار پیچیده‌تر از این کلمات است. 


بعد از چند ماه بازی کردن، تصمیم داشتم بازی را از روی گوشی حذف کنم. حتی دهکده‌ها را خرید و فروش می‌کردند، اما نمی‌خواستم بفروشم. دلم نمی‌آمد بازی را حذف کنم. چون هم احمد و هم من، برایش وقت گذاشته بودیم و احساسات خوش و ناخوش بسیاری از بازی داشتیم. از شکست خوردن‌ها و اشتباهات. حتی از زنگ خوردن گوشی وسط جنگ و در نتیجه شکست. انس و الفت با بازی، مانع این بود که به راحتی دست از بازی بکشیم. اما بازی وقت گیر بود و کار ما بازی کردن نبود. خواستم توی تویی‌تر بنویسم کسی بازی را می‌خواهد، ننوشتم. از اینکه دست کسی بدهمش که خیلی ازش نمی‌دانم، می‌ترسیدم. 


دیروز فهمیدم باقر، کوچک‌ترین برادرم – و عموی احمد- همین بازی را دارد. اما دهکده ما –من و احمد- خیلی پیشرفته‌تر است. برایش پیغام گذاشتم که آیا بازی را می‌خواهد. استقبال کرد. رمز و پسورد را بهش دادم و باقر دهکده را در دست گرفت. از اینکه دست باقر بود، خوشحال بودم. می‌توانستم هر چند مدت، ازش احوال دهکده را بپرسم. اصلاً اینکه دست کسی است، که از خودت است و می‌دانی برایش زحمت می‌کشد، احساس خوشی است. توی این احساس خوش، یاد عبارت «بد وارث» افتادم، خیال می‌کنم وحشتناک باشد. 


*

تصویری از دهکده‌مان.

سطرهایی بین خطها

معلم کلاس سوممان پسر خان بود. خط خوشی داشت. خودش معلم هنرمان بود. سرمشق اول خوشنویسی اسم خودش بود. «هادی ضرغامپور». مثل دیگر معلمها کتک میزد، اما نه از روی خباثت. با یک ترکه تنبیه تمام میشد. -ای کاش احمد از جنایات «چترآذر» معلم کلاس چهارمشان بنویسد.- 
ضرغامپور، چون پسر خان بوده، نباید سختی بچه های همسنش را در تحصیل چشیده باشد. مادرم میگفت پدربزرگ از شهرضا برایشان مداد و دفتر می آورده. ـآن زمان شهر یاسوج نبود- و بچه ها وقتی دفترشان تمام میشد پاکش میکردند و دوباره توی دفتر مینوشتند. 
ضرغامپور ازمان خواست تا میتوانیم صرفه جویی کنیم. حتی بهمان اجازه داد که یک خط در میان ننویسیم و همه خطها را پر کنیم. تشویقمان میکرد که کمتر کاغذ خرج کنیم. شک دارم اما انگار گفته بود کسی که کمتر دفتر و مداد خرج کند، جایزه دارد. خودش پسر خان بود.

از همانجا خط من ریز شد. خط ریز جای کمتری میگرفت. باور کنید یا نکنید توی یک صفحه شش بار درس «پسر هوشیار» را نوشته بودم. بین خطها هم نوشته بودم. یعنی در یک صفحه حدود چهل سطر. جایی که همه ده سطر مینوشتند. عباس -برادر دوقلویم- هم مثل من مینوشت. بین خطها هم مینوشت.


*
این خاطره را هم از کلاس سومم بخوانید. کلاً این وبلاگ را بخوانید. وبلاگ خوبی است. خودم تعریف خودم میدهم.

آسمان، کودکی و ترس

کودکی ما در عشق به آسمان گذشت. وقتی شش ساله بودم دنباله دار هالی از نزدیکی زمین گذشت. هر چه پول گیرمان می‌آمد -در آن دوران جنگ- کتاب‌های آسیموف و مجله کیهان علمی و .. می‌خریدم. برادر بزرگ‌تر مجلات نجومی می‌خرید. می‌گفتند دنباله دار هالی هر ۷۶ سال یکبار به زمین نزدیک می‌شود و می‌توان آن را دید. از همان بچگی یکی از آرزوهایم این بود دوباره هالی را ببینم. یعنی سال ۲۰۶۲

خیلی از کتاب‌های نجومی کودکی‌ام را دارم. یکبار آن‌ها را دادم به احمد. فاطمه تا مدت‌ها دعوا می‌کرد که من هم کتاب‌های فضایی می‌خواهم. بهش قول دادم برایش خواهم خرید. اما هنوز نگرفته‌ام. 

چند وقت پیش احمد ازم پرسید اگر کره زمین میدان مغناطیسی دارد چرا سفینه‌ها سقوط نمی‌کنند. 

و جالب این بود که مثل هر انسان دیگری نخستین اثر شناخت کیهان برشان «ترس» بود؛ ترس از سیاهچاله‌ها و این سؤال مداوم آیا سیاهچاله‌ها از زمین خیلی دورند؟


دنباله دار هالی

تاملات پانداییه

*این یادداشت را پارسال در گوگل پلاس نوشته بودم و دوباره بازنشرش میکنم بدون تغییر.

امشب شبکه پویا قرار است پاندای کنگفوکار ۱ را نشان داد. به گمان من پاندا انیمیشنی تامل برانگیز است. 

«قدرت نفس»
بالاترین و والاترین راز کنگفو در تومار اژدها نوشته شده است و این تومار باید به جنگجوی اژدها برسد که به مثابه منجی خیر در برابر شر است. وقتی پاندا تومار را می گشاید با صفحه ای آیینه مانند که چیزی در آن نوشته نشده، مواجه می شود. راز تومار اژدها خود و خویشتن است. 
شیفو درباره تومار گفته بود هر کس به راز آن دست یابد، در تاریکترین تاریکیها نور می بیند و قدرتی بیکران می یابد و می تواند خود بیافریند. یاد این کلمات صدرا می افتم که للنفس مملکة شبیهة ببارءها

«راه های مختلف»
شیفو برای تربیت پاندا با مشکل مواجه است. او روش عادی آموختن را برنمی تابد. اما شیفو او را نه از طریق ریاضت و سختی بلکه از طریق شکمویی پاندا آموزش می دهد. راه های رسیدن به غایت و هدف، برای هر فرد یکی نیست. 
الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق

«آنانکه رسیدند و آنانکه نرسیدند»
پاندا به سرعت و در مدت کمی و با روشی غیرعادی کنگفو را یاد می گیرد و از یک پاندای چاق خپلو به جنگجوی اژدها می رسد. اما تایلانگ و دیگران با سالها تلاش و ریاضت و سختی به آنچه که می خواستند نمی رسند. 
یک جمع، نکوشیده، رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به جایی نرسیدند


«تومار برای تومار، تومار برای خدمت»
از جهت فنون کنگفو شاید تایلانگ از پاندا برتر باشد، اما پاندا به تومار اژدها دست می یابد و تایلانگ نه. تایلانگ تومار را برای تومار می خواست، اما پاندا برای نجات دیگران تومار را باز می کند. غایتی فراتر از تومار، او را به تومار و راز بزرگش می رساند.
ابن سینا می گوید: «من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانی ، ومن آثر العرفان لا للعرفان ، بل للمعروف فقد خاض لجة الوصول» آن کس که عرفان را برای عرفان بخواهد، به شرک گراییده و آن کس که عرفان را نه برای عرفان بلکه برای خدا بخواهد، در دریای وصول غوطه ور است. 

«هیچ چیز اتفاقی نیست»
این کلماتی است که چندین بار استاد اوگوی به شیفو می گوید. او پس همه اتفاقات و در زمینه هر ماجرایی نقشه ای و حکمتی می بیند. 

«تقدیر، جبر و اختیار»
وقتی اوگوی پیشگویی می کند که تایلانگ مظهر شر از زندان آزاد خواهد شد، شیفو تلاش می کند که نگهبانان و استحکامات زندان را چند برابر کند. اوگوی می گوید تقدیر را نمی شود عوض کرد. و جالب اینکه تلاش شیفو برای مستحکم تر کردن زندان، باعث آزادی تایلانگ می شود. 
در جایی دیگر زیر درخت هلوی مقدس، شیفو بسیاری از امور را خارج از اراده و اختیار می داند. اما اوگوی می گوید می توان این امور را با «باور» آنگونه که می خواهیم درآوریم. 

پاندای کنگفوکار این انیمیشن دوست داشتنی را ببینید.

دوباره وسوسهٔ نوشتن

نوشته مهمان؛ ابراهیم آذر

یک وقت‌هایی در زندگی پیش می‌آید که کم مایگی‌ام را، بیش از هر زمانی درمی‌یابم. نوشتن از جملهٔ همین اوقات است. برای همین است که از هر صد تا چیزی به ذهنم می‌رسد، تنها یکی را می‌نویسم. همین یک بار هم که دست به قلم می‌شوم، انگار خم شده باشم تا سنگی بردارم. همه کلاغ‌های ذهنم پر می‌کشند. آن تودهٔ سیاه آشوبناک، به یکباره جایش را می‌دهد به نقطه نقطه‌های پراکنده. تماماً خالی می‌شوم. آن قدر در خودم پرسه می‌زنم و چشم می‌گردانم به امید برگشتن افکاری که ساعت‌ها و روزها حواسم را مشغول خود کرده بودند که دست آخر، نومیدانه، عطای نوشتن – تو بخوان شکار کلاغ‌ها- را به لقایش می‌بخشم.

گاهی که از حُسن تصادف، حس و تصویر پایداری در من پا می‌گیرد و فرصت به بند کشیدنش را پیدا می‌کنم، صیدم توسنی می‌کند. وقتی کم چیزی خوانده باشی و کمتر از آن نوشته باشی، دست‌های نحیفت، از عهدهٔ کار به خوبی بر نمی‌آید. حداقل اینکه دانه درشت‌ها را از دست می‌دهی و آنچه ته بساطت می‌ماند اندک نوشته‌های بی‎جانی‌اند که رغبت پرداختشان را نداری و زود رهایشان می‌کنی.

نوشتن، خشت زدن و پرچانگی نیست؛ ولی انبانی پر از کلمات و احساسات می‌خواهد. کم مایگی‌ام را همین‌جا می‌فهمم. توی همین معدود لحظات نویسندگی، بیشتر از نوشتن، دست برده‌ام ته انبان و دارم می‌گردم دنبال کلمات مناسب. این خسته‌ام می‌کند. دریچه‌های ذهنم را می‌بندم و به هیچ فکر می‌کنم. تا مگر زمانی دوباره، وسوسهٔ نوشتن، سر برکشد.


در باب انسان وب

دوستی نوشته بود کاربران اینترنت از آنچه در بیرون از این فضا هستند خشن ترند. نزاع هایی که در نت ها و کامنت هاست، کلماتی که می آید و می رود، تیز و ستیزگرند. آنچه من دیده ام این ادعا را تایید می کند. 

داستان انسان در اینترنت، داستان شهروندان «کوری»ِ ساراماگو است. مردم کوریِ ساراماگو عوض نمی شوند، خودشان را نمایش می دهند. اجتماع و مناسبات اجتماعی، دیدارها و دیدن ها مانع بزرگی در عرضه خود و خود بودن و نمایش خویشتن خویش است. انسانها برای اینکه در اجتماع باقی بمانند، باید قوانینش را بپذیرند و همرنگ دیگران شوند و خود نباشند. چنانچه «خدا» می تواند عامل الزام آور قوانین اخلاقی باشد و انسان هایی اخلاق را نه به خاطر اخلاق، بلکه به دلیل خدا اجرا می کنند، اجتماع و بقاء آن نیز عامل الزام قوانین اخلاقی است. 

وقتی این الزام برداشته شود، ضامنی برای اجرای آن از سوی انسان متفرد نیست. کوری ساراماگو از این جهت به سوی توحش می رود که دیگر هیچ ناظری نیست که انسان ضد قوانین را بپاید و جریمه کند و دست بند بزند. چشمها وقتی گرفته شوند، وقتی انسان فقط خودش، بیننده خود باشد، بازگشت به خویشتن می کند. دکتر آنگاه که گمان می کند زنش مثل همه نابینا است به او خیانت می کند؛ درست جلوی چشمانش؛ چشمانی که گمان می کند نمی بیند. 

چشم های دیگران، انسان را محدود می کند و طغیان و عصیانش را مهار می زند. وقتی که «برادر بزرگ»ی نباشد که شهروندان را ببیند، طبیعی است که شهروندان رو به طغیان و تباهی و هرج و مرج بروند. 

انسانِ میان دنیای وب، انسان داستان کوری است. انسان وب چشم ندارد، بدن ندارد، دست ندارد. انسان اینجا در واژه حلول کرده است. انسان تناسخ یافته در کلمات است. آنچه اینجا می آید و می رود، نگاه چشم ها نیست، لمس دست ها نیست، تنها و تنها کلمات و واژه ها هستند. کلماتی که چشم ندارند. چشمی نیست که انسان را به «شرم و حیا و رواداری» وادار کند. انسان وب به سادگی می تواند خویش باشد. طغیان کند و سرکشی کند و به دیگران هرچه دوست دارد بگوید. 

فرد درون اینترنت، در کلماتی عریان متجلی است. خبری از چشمهای دیگران نیست؛ چشمهایی که خود به خود انسان را به شرم وادار می کند. تفاوت انسان در فضای مجازی با انسان بیرون از آن، در بدنی است که دارد. بدنی که نه گوشت دارد و نه چشم و نه حس. بدنی که از واژه های خشک است. واژه های دیگران نمی تواند مانعی محکم در برابر نمایش خویشتن خویش باشد. انسان ها اینجا بیشتر خویشتن ند و بیشتر خشن ترند و بیشتر وحشی تر. 

«اینترنت آدمها را عوض نمی کند؛ آدمها را نشان می دهد»

خوشه‎های خشم


جان اشتاین‌بک (۱۹۰۲-۱۹۶۸) خوشه‌های خشم را در سال ۱۹۳۹ نوشت. این اثر جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. جان اشتاین‌بک در سال ۱۹۶۲ نوبل ادبیات را به دست آورد. خوشه‌های خشم بازگوکننده زندگی طبقه کارگر در زمان رکود بزرگ است. خوشه‌های خشم هیاهوی بسیار بپا کرد و واکنش‌های متفاوتی را برانگیخت. از یکسو منتقدان ادبی و خوانندگان بسیاری آن را ستودند. اما کتاب به مذاق زمین‌داران و طرفداران سرمایه‌داری خوش نیامد. آنان برای تخریب کتاب دست به تبلیغات فراوانی زدند و نویسنده را متهم به حمایت از کمونیسم، ستیز با آموزه‌های کلیسا و مذهب کردند. جان اشتاین‌بک بعدها برای فرار از اتهام حمایت از کمونیسم، شرق بهشت را نوشت. این نوشته نگاهی گذرا به رمان پرافتخار خوشه‌های خشم دارد.


بحران بزرگ اقتصادی

«خوشه‌های خشم» روایت‌گر رنج و درد کارگران و مستمندان آمریکا در بحران بزرگ اقتصادی است. رکود بزرگ یک دهه پیش از جنگ جهانی دوم آغاز شد. در سال 1929 بحران اقتصادی فراگیر شد و تا حدود 1940 به طول انجامید. پس از یک دهه روند صعودی، در «سه شنبه سیاه» 29 اکتبر 1929 بورس آمریکا سقوط کرد و در پی آن، بحران دیگر کشورها را به سرعت تسخیر کرد. دلالان بورس دارایی‌های خود را از دست دادند، بانک‌ها ورشکسته شد و شرکت‌ها مجبور به اخراج کارگران خود شدند.

سیل بیکاران برای یافتن کار به شهرهای دیگر مهاجرت می‌کردند. برخی ایالت‌ها قوانینی برای محدود کردن مهاجرت‌ها وضع کردند. یک چهارم از نیروی فعال بیکار شده بودند و نمی‌توانستند شغل مناسبی برای خود بیابند.


عصر ماشین، سرمایه‌داری و تاراج انسان‌ها

«خوشه‌های خشم» داستان زندگی خانواده‌ای است که در دهه سی زمین‌ کشاورزی خود را از دست می‌دهند. صنعتی شدن کشاورزی آن‌ها را وادار به وام گرفتن از بانک‌ می‌کند. خانواده جاد مثل بسیاری دیگر از کشاورزان نمی‌توانند قرض خود را پرداخت کنند و بانک زمین‌هایشان را مصادره می‌کند. تراکتور جای خیش و گاوآهن را می‌گیرد و به جای اینکه به مدد زراعت مردمان خسته بیاید، زمین‌هایشان را تاراج می‌کند و خانه‌هاشان را ویران. مردم یکی یکی زمین و خانه اجدادی را رها می‌کنند و بدون مال و ثروت به دیار دیگری کوچ می‌کنند، به این امید که کار کنند و دوباره صاحب زمین شوند و خانواده‌شان دور هم باشد.

« ... و نماینده شرح می‌داد غولی که از خود آن‌ها نیز تواناتر است چگونه کار می‌کند و می‌اندیشد. آدم تا وقتی که چیزی برای خوردان دارد و می‌تواند مالیاتش را بپردازد، زمینش را نگه می‌دارد. می‌شود این جوری سر کرد. تا وقتی که زراعت ورشکستش نکرده است، سر می‌کند. و آن وقت ناچار است از بانک وام بگیرد. 

ولی می‌دانید بانک یا کمپانی نمی‌تواند این کار را بکند. این مخلوقات نمی‌توانند هوا تنفس کنند و گوشت بخورند. آنها سود تنفس می‌کنند و ربح می‌خورند. بدون این‌ها خواهند مرد. بانک ... غول به سود مداوم احتیاج دارد. نمی‌تواند انتظار بکشد، خواهد مرد. اگر رشد غول متوقف شود خواهد مرد. تقصیر بانک است. بانک آدم نیست. غول است. ... مالک زمین‌ها بانک است؛ غول. باید بروید.» ص 41


رسانه‌ها؛ تبلیغات و هدایت فکر رنجبران

در روزنامه‌ای این آگهی نوشته شده است: «برای هلوچینی در باغی بزرگ در کالیفرنیا به هشتصد کارگر با دستمزد بالا نیازمندیم.» این آگهی تکرار می‌شود و دست به دست می‌گردد. «جاد»ها چهار مرد کاری دارند. برای همه‌شان کار پیدا می‌شود. می‌توانند پس‌انداز کنند و بعد چند ماه سرپناهی بخرند و آرام‌آرام زمینی کوچک برای خودشان دست و پا کنند و برای خودشان کشت و زرع کنند. آنچه را که می‌توانند به ثمن بخس می‌فروشند و زندگی‌شان را بالای کامیونی از رده خارج شده می‌گذارند، به امید این‌که دوباره زندگی شرافت‌مندانه و آبرومندی دست و پا کنند. خانواده جاد یکی از ده‌ها هزار خانواده‌ای است، که تبلیغات روزنامه‌ها آنان را به امید زندگی بهتر به سوی کالیفرنیا می‌کشاند.

«به مغرب بروید؛ به کالیفرنی. آنجا کار هست. هرگز هم سرد نمی‌شود. همه جا پر از مرکبات است. کافی است که دست‌تان را دراز کنید و بچیندشان. هر وقت یک محصولی هست.»


بهشت موعود غرب

ایالت کالیفرنیا و باغهای بزرگ و سرسبزش امید کارگران رنجور است. در کالیفرنیا کار فراوان است. دستمزدها بالاست. هوا هیچ‌گاه سرد نمی‌شود. مردم در خانه‌هایی سفید میان درختان فراوان نارنج زندگی می‌کنند.

«مادر گفت: من خوشم میاد به کالیفرنی فکر کنم. خیلی کیف داره. دوست دارم به هواش که هرگز سرد نمیشه، به میوه‌های فراوونش، به مردمی که در جاهای به اون قشنگی، تو خونه‌های سفید و میون درخت‌های نارنج زندگی می‌کنن فکر کنم. خیال می‌کنم... یعنی به شرطی که کار گیر بیاریم... شاید بتونیم یکی از این خونه‌های کوچک و سفید بخریم. اون وقت بچه‌ها میرن از درخت پرتقال بچینن، کیف این کار دیوونه‌شون می‌کنه و آن‌قدر جیغ و داد می‌کن که حوصله آدم سر میره.»

مردم رنجدیده فوج‌فوج به سوی غرب؛ بهشت موعود حرکت می‌کنند. همان‌گونه که آمریکا در غرب عالم بهشت اروپاییان بود، کالیفرنیا در غرب آمریکا بهشت کارگران رنجور بود. جاده‌های به سوی کالیفرنیا از ماشین‌ها و کامیون‌هایی پر می‌شود که به در رؤیای بهشت غربی رنج‌های سفر را تحمل می‌کنند.



خوشه های خشم

به سوی بهشت غربی

رسیدن به کالیفرنیا ساده نیست. خصوصاً اینکه آنان که به سوی بهشت غربی روانه‌اند، مردمی ندار هستند. مردمی که سرمایه‌داری اموالشان را تاراج کرده است و آنان را بالاجبار به سوی بهشت غربی کوچانده است. بسیاری در راه‌ها می‌میرند. ماشین‌های بسیاری متوقف می‌شوند و صاحبانشان توان آن را ندارند که تعمیرش کنند. بسیاری حتی بهای بنزین را ندارند. پدربزرگ خانواده جاد در میانه راه می‌میرد. برای دفنش باید چهل دلار پرداخت کنند و اگر این پول را بدهند دیگر هیچ در بساط نخواهند داشت و خودشان در صحرای تنها دفنش می‌کنند. «نوآه» در راه گم می‌شود و از خانواده جدا می‌شود. «کنی» داماد خانواده، همسر آبستنش را رها می‌کند و هیچ‌گاه بازنمی‌گردد و قبل از اینکه به کالیفرنیا برسند، مادر بزرگ نیز می‌میرد و او نیز به مانند پدربزرگ نمی‌تواند باشکوه به خاک سپرده شود. جاده‌ها روز و شب پر است از کامیون‌ها و ماشین‌ها و انسان‌هایی که برای زندگی بهتر به سوی کالیفرنیا در حرکتند. در آنجا ‌ کار همراه با مزد خوب در انتظار آنان است.


اینک کالیفرنیا

بهشت کالیفرنیا خیلی زود رنگ می‌بازد. هزاران هزار انسان را همانند خودشان می‌بینند که در کمپ‌ها و اردوگاه‌ها چادر زده‌اند. خانواده جاد در یکی از این اردوگاه‌ها چادر می‌زنند. وقتی مادر آخرین تکه‌های گوشت را می‌پزد، ده‌ها بچه دور آنان جمع می‌شوند و با نگاه ملتمسی لقمه‌ای طلب می‌کنند. از همسایه‌ها می‌شنوند که کار نیست و مهاجران از گرسنگی خواهند مرد. کسی راه بازگشت ندارد؛ چون چیزی در بساط ندارد.

وقتی می‌پرسند که در روزنامه‌ها آگهی‌هایی دیده‌اند که کارگر می‌خواست، می‌شنوند که این یک بازی سرمایه‌داران است. صدها هزار نفر کارگر در اینجا هستند و باز آنان کارگر طلب می‌کنند. اما هیچ‌گاه برای همه آنان کار نیست. اما هرچه کارگر بیشتر باشد، مزد کمتر است و این به سود سرمایه‌داران است. مزرعه‌ای که صد کارگر می‌خواهد، هزار کارگر را طلب می‌کند و این خود کارگرانند که مزد را کمتر و کمتر می‌کنند. برای یافتن کار و برای زنده ماندن مجبورند به دستمزد‌های پایین رضایت دهند و الا گرسنه خواهند ماند و خواهند مرد. کارگران تنها اسم‌شان کارگر است و در حقیقت برده هستند و در نظام برده‌داری نوین به سختی زندگی می‌کنند.


رنجبران و ترس سرمایه‌داران

کارگران هر روز گرسنه‌تر می‌شوند. بیماری بیشتر می‌شود. فصل بارندگی نزدیک می‌شود. اندک اندک خشم از مالکان وجودشان را می‌گیرد. سرمایه‌داران این خطر را احساس کرده‌اند. هر روز پول بیشتری را برای حفاظت از خود و املاکشان اختصاص می‌دهند. اردوگاه‌ها را از بین می‌برند و جمع‌های کارگری را متفرق می‌کنند. اما می‌خواهند آنان باشند. تا برایشان کار کنند و هر روز از مزدها بکاهند. هر صدای اعتراض کوچکی را با برچسب «سرخ‌ها» سرکوب می‌کنند. بدون اینکه کارگران بدانند «سرخ‌ها» کیستند و چه می‌گویند. سرمایه‌ای که حق کارگران است، برای سرکوب کارگران خرج می‌شود. هر روز به تعداد پلیس‌ها و اسلحه افزوده می‌شود. هر اردوگاهی که آرام است، با دسیسه سرمایه‌داران به آشوب کشیده می‌شود و پلیس آنجا را بهم می‌ریزد تا مبادا کارگران به فکر اعتراض و شورش بیافتند.


خوشه‌های خشم

سرمایه‌داران تنها مالک زمین‌های خود هستند و تنها می‌توانند دستمزدها را کم و زیاد کنند. اما مالک روح کارگران رنجور نیستند. آرام آرام خشم کاراگران را فرامی‌گیرد. در گوشه و کنار اعتراض‌هایی رخ می‌دهد. با اعتصاب برخی کارگران، مالکان دیگر نمی‌توانند از حربه کارگر بیشتر، مزد کمتر استفاده کنند. و کارگران به سوی متحد شدن و مبارزه با سرمایه‌داری کشانده می‌شوند. «تام جاد» تصمیم می‌گیرد کارگران را به آگاهی و مبارزه دعوت کند؛ کارگرانی که نداری و بیچارگی‌شان، باعث همدلی و همسویی‌شان با یکدیگر شده است.


خوشه‌های خشمِ جنبش نود و نه درصد

خوشه‌های خشمِ جان اشتاین بک، دهه سوم قرن بیستم را بازگو می‌کند. بسیاری بحران اقتصادی آمریکا و جهان در سال‌های اخیر را با بحران اقتصادی دهه سی مقایسه می‌کنند. سرمایه‌داران اندک، کارگران فراوان فقیر و تقابل غنای اقلیت و فقر اکثریت و استعمار و استثمار اکثریت و ... شباهت‌های دو بحران اقتصادی است. دو بحرانی که هر دو از غرب آغاز شده است؛ غربی که رسانه‌ها آن بهشت و آرزوی بسیاری کرده‌اند. جان اشتاین‌بک کتابش را وقتی تمام می‌کند که خشم آغاز می‌شود و روایتش روایتی از علل خشم است نه خود خشم. پس از وی نویسندگانی کوشیدند که داستانش را ادامه دهند، اما نتوانستند آنچه را شایسته «خوشه‌های خشم» بود خلق کنند.