انگارهای فقط انگار

پاراگراف
سَکِر یک سال و نیم روی «آخرین گودال» کار می‌کرد؛ اما هیچ‌کس حتی همسر و دخترش، چیزی در این‌باره نمی‌دانست. او می‌گوید: «فکر می‌کنم شیوه‌ٔ درستی باشد. هرچه آدمی از کاری بیشتر حرف بزند، تمایلش به انجام آن کمتر می‌شود. وقتی به خودم اجازه نمی‌دادم دربارهٔ آخرین گودال چیزی به کسی بگویم، چاره‌ای جز نوشتن آن نمی‌دیدم...»

مصاحبه با لوئیس سکر، #آخرین_گودال، ترجمهٔ حسین ابراهیمی، کتاب‌های بنفشه،‌ تهِ‌کتاب

اتاق تاریک خانه بابابزرگ

نه تای دیگر پیدا کنم، برمی‌گردم. هیچ‌گاه این‌قدر شجاع نبودم و هیچ‌وقت این همه نترسیده بودم. قورباغه‌ها قبل از غروب شروع کرده بودند به خواندن. انگار با جیرجیرک‌ها مسابقه داشتند. مهتاب نبود. آسمان روستا پر بود ستاره. هیچ چیز مثل مار توی آن تاریکی ترسناک نبود. حتی بیشتر از سگِ زشت کالیخان. سگ کالیخان پارسال پای عبّاس را گاز گرفته بود. دایی تا شهر برده بودش و آمپولش زده بودند. دیروز بچه‌های روستا از مارهایی که دیده‌اند و با سنگ کشته‌اند، قصه می‌گفتند. رضا مار پرخالی را دیده بود که از آب بیرون می‌آمد و جوجه‌ها را می‌گرفت و دوباره به آب برمی‌گشت و از آدم‌ها ترسی نداشت. اما من باید نه تای دیگر پیدا کنم تا بیست تا شوند. بیست تا که شوند، اتاق روشن می‌شود. کسی صدایم می‌کند و صدای دیگری هم می‌آید که صدایم می‌کند. نگرانم شده‌اند و خیال کرده‌اند گم شده‌ام. صدای نگران بابا را می‌شنوم. توی فریاد بلند دایی گم می‌شود. کوه صدا را برمی‌گرداند و صداها توی هم می‌شود. قورباغه‌ها انگار ترسیده باشند، ساکت می‌شوند. اما جیرجیرک می‌خواند. سگ کالیخان پارس می‌کند و پارس می‌کند. پای راستش می‌لنگد. حتماً کسی را گاز گرفته و او هم با چوب بزرگی بهش زده است. سفید است. اما زشت است. شاید هم چون ازش می‌ترسم خیال می‌کنم زشت است. می‌گویند تا به حال حتی از طویله کالیخان یک گوسفند هم گم نشده است. بابا دوباره صدایم می‌کند. دو تای دیگر پیدا می‌کنم و می‌اندازم توی شیشه مربا و درش را سفت می‌کنم. توی صداها می‌شد ترس را احساس کرد. توی بوته‌های بلند ذرت نمی‌توانستند پیدایم کنند. هرطور شده باید بیست تا بیندازم توی شیشه. 

تازه برای روستا برق کشیده‌اند. چیتاوه، دهِ بابابزرگ اولین دهِ روستاست که برق دارد. ده بزرگ هنوز برق ندارد. مردم ده بزرگ ساخته‌اند که اولین بار که برق رفت، چیتاوه‌ای‌ها در مسیر سیم‌ها و تیرهای برق به دنبال برق رفته‌اند تا برش گردانند. می‌گویند بی‌بی ملیکا یک هفته بعد از رسیدن برق گفته است نمی‌دانم مردم ده بزرگ چطور بدون برق زندگی می‌کنند. مثل همه چیز تازه، برق و لامپ و تلویزیون‌های چهارده اینچ سیاه و سفید عزیز است و هر چیز برقی را باید با احتیاط دست زد. مامان‌بزرگ به دایی که هی دستگیره دایره‌ای تعویض کانال تلویزیون را می‌چرخاند، فریاد می‌زند و می‌گوید خرابش می‌کنی. توی شهر، وقتی اولین بار تلویزیون کنترل‌دار خریده بودیم، همین بساط بود.اوایل حتی روکش پلاستیکی‌اش را نمی‌کندیم. حتی تا چند ماه برچسب بالای تلویزیون دست نخورده بود. برق و لامپ و هر چیز برقی توی روستا عزیز است. یکی دو نفر تازه یخچال خریده‌اند. دایی‌ها قرار است روی هم پول بگذارند و برای بابابزرگ یخچال بخرند. شایعه شده است که حسام تلویزیون رنگی و ماهواره خریده است. ما که آمده بودیم ده، تا چند ساعت همه حرف‌ها درباره برق بود. روستا از شهر پنجاه کیلومتر فاصله دارد. دم انتخابات مجلس که می‌شد، کاندیداها برای جذب رأی مردم روستا، وعده آسفالت راه و برق‌کشی را می‌دادند. بعد سه انتخابات، بالأخره برق به روستا رسید. 

ساکت ایستاده‌ام. قورباغه‌ها دیگر نمی‌خوانند. صدای جیرجیرک‌ها توی فریادهای نگران گم‌ می‌شود. پایین‌تر که آمده‌اند، برگشت صدای توی کوه بیشتر شده است. صدای کوه خیلی لذت‌بخش است. حتی از صدای جیک‌جیک جوجه‌های تازه سر از تخم در آورده. صدای بابا نزدیک مزرعه ذرت شینده می‌شود. هفده تا جمع کرده‌ام. به نظرم هفده تا بس باشد. صدای بابا نزدیک‌تر می‌شود. نفسم را حبس می‌کنم. دلم می‌خواهم بپرم توی بغلش و نگرانی‌اش را تمام کنم. می‌ترسم دعوام کند. اگر برایش داستان را بگویم، آرام خواهد گرفت و خواهد خندید. 

خانه بابابزرگ دو اتاق داشت در دو طرف آشپزخانه. آشپزخانه کمی عقب‌تر بود تا پیشتوی خانه درست شود. سقف خانه چوب بود. چوب سفیدار که دود هیزم سیاهش کرده بود. سقف پیشتو پر بود کندوی زنبورهای زرد. یک لانه گنجشک هم بود. دیروز آمدیم روستا. بابا و مامان قبل از تبریک سال نو، برق‌دار شدن را تبریک گفتند. بیشتر صحبت‌ها درباره برق بود. زودتر از آنکه شب شود، لامپ‌های حبابی را روشن کردند. یکی دو ساعت از شب گذشته بود. مادربزرگ می‌گفت هنوز خیلی‌ها از کلید برق می‌ترسند. و به بچه‌هاشان می‌گویند کلید را بزنند. من خواستم شجاعتم را نشان دهم، گفتم اینکه ترس ندارد. کلید را زدم. لامپ خاموش شد. دایی با فریادی که پر از شوخی بود گفت بچه روشنش کن. کلید را زدم. لامپ روشن شد. جرقه‌ای زد. خاموش شد. دیگر روشن نشد. هرچه کلید را زدم، روشن نشد. لامپ سوخته بود. دایی آمد چند بار کلید را زد، روشن نشد. رشته لامپ پاره شده بود. این اولین لامپی بود که توی خانه بابابزرگ سوخته بود. بابابزرگ زیر لب لااله الا اللهی گفت. مامان گفت بچه مگه این اسباب بازی است؟ کسی دعوایم نکرد. رفتند توی آن یکی اتاق. یواش دست کردم توی جیبم و پنجاه تومانی را که بابا عیدی داده بود، آرام گذاشتم زیر فرش، به جای پول لامپ. کسی نبود این روزها برود شهر و لامپ بخرد. تمام این مدت باید آن اتاق شب‌ها تاریک می‌ماند. تا یکی برود شهر و برگردد. 

تصمیم گرفتم برگردم. هفده تا بس است. خیلی با بیست تا فرق ندارد. بابا و بقیه از مزرعه رد شده‌اند. باز هم صدایم می‌کنند و باز صداشان توی کوه می‌پیچد و برمی‌گردد. پاورچین راه می‌افتم سمت خانه بابابزرگ. شیشه را زیر پیراهنم پنهان می‌کنم. از جلوی خانه کالیخان رد نمی‌شوم. راهم را دورتر می‌کنم. اما سگش پارس می‌کند. صدای بابا دور می‌شود. گریه مادر و مادربزرگ را توی پیشتوی خانه کاهگلی می‌شنوم. گربه ‌آتش‌گرفته به پر و پایم می‌پیچد. انگار فهمیده است که گم شده‌ام. اما گم نشده بودم. سلام می‌کنم. مامان بغلم می‌کند و نمی‌تواند چیزی بگوید. گریه می‌کند. مادربزرگ با عتابی مهربان می‌گوید کجا بودی؟ چیزی نمی‌گویم. خودم را می‌کشانم توی اتاق. مامان، بابا را صدا می‌کند. شیشه پر از کرم‌های شب‌تاب را می‌گذارم توی تاقچه اتاق تاریک. 


 


1984

1984 را حسن بهم هدیه داد. مناسبتش یادم نیست. توی تقدیم‌نامه بهمن 90 نوشته است. البته هدیه دادن نیاز به مناسبت ندارد. قبلاً نصفه نیمه خواندمش، مثل انبوه کتاب‌های نیمه‌خوانده دیگر. نوشتن درباره 1984 آسان نیست. یکی به این دلیل که خیلی خوانده شده است.  و دومی به همان دلیلی که در متن داستان سخن گفتن سخت است. 

1984 جرج اورول


بین 1984 و قلعه حیوانات ارتباط است. قلعه حیوانات ادامه 1984 است. حتی می‌تواند مقدمه‌اش باشد و شاید با هم یک چرخش مکرر را تشکیل دهند. قلعه حیوانات «برخاستن رنجبران» علیه اربابان است. رنجبرانی که حیوانند و اربابانی که انسان. همان امیدی که وینستون در 1984 داشت. «اگر امیدی هست، در رنجبران نهفته است.» حاکمان برای ابدیت انسانیت را از بین می‌برند. مردمی که در سایه حکومت برادر بزرگ زندگی می‌کنند، باید تمام شاخصه‌های انسان بودن را از دست دهند تا هیچ‌گاه خطری برای حکومت ایجاد نکنند. نفی آزادی، نفی دانایی و آگاهی و تعقل و نفی دوستی سه شعار حزب است. نفی آزادی و تعقل و دوستی به معنای نفی انسانیت است. همه باید حیوان باشند تا ابدیت حکومت تضمین شود. همه زمینه‌های تردید و آگاهی از بین خواهد رفت. گذشته با اراده حزب تغییر می‌کند و همه اسناد مبدل می‌شوند. بر خلاف تصور وینستون دگرگونی گذشته، نه تنها در میان اسناد است، بلکه درون انسان‌ها و خاطره و یاد آنان نیز تغییر می‌کند. انسان‌هایی که دیگر انسان نیستند. وقتی حکومت با مردمانی که انسانیت ازشان سلب شده است، روبرو باشد، تغییر گذشته در درون آنان ساده است. زبان باید تغییر کند. تغییر زبان در راستای همان نفی انسانیت است. همه استعاره‌ها باید حذف شوند. هیچ کلمه‌ای نباید معنایی دوپهلو داشته باشد و در نیتجه هیچ شعری نباید گفته شود. 

وظیفه مهم پلیس اندیشه، یافتن انسان‌هایی است که هنوز انسان مانده‌اند و سپس تلاش برای سلب انسانیت آنان. انسان‌هایی که هنوز درک می‌کنند دو به علاوه دو می‌شود چهار. انسان‌هایی که به واقعیتی بیرون از ذهن باور دارند. نوعی پدیدارشناسی در مبانی حکومت حزب دیده می‌شود. نفی هر گونه واقعیت و بودی فرای ذهن. وقتی همه چیز ساخته ذهن باشد و چیزی بیرون از نمودهای ذهنی نباشد، ذهن آفریننده است و این آفریدگار همه چیز را می‌تواند تغییر دهد حتی قوانین ثابت ریاضی را. 

وینستون و جولیا انسان‌هایی هستند که هنوز انسانند. عشق دارند و فکر می‌کنند و تناقضات را می‌فهمند و رنج و درد را حس می‌کنند. از بین بردن تعقل و آگاهی نخستین گام وزارت عشق برای نابودی انسانیت وینستون است. زمان و مکان را با محصور کردنش در جایی که نمی‌داند کجاست و نمی‌داند چه وقت است، از بین می‌برند. مقاومتش را در برابر آگاهی و خاطرات می‌شکنند. درد و رنج را چنان بر وی چیره می‌کنند که بر آگاهی‌اش غلبه می‌کند و دیگر برایش فرقی ندارد دو به علاوه دو می‌شود سه یا چهار یا پنج. پس از نفی آگاهی، نفی عشق است. عشق وقتی نابود می‌شود که فرد خود را ترجیح دهد و معشوق را فدای خود کند نه خود را فدای معشوق. وقتی نابودی و ویرانی هولناکش را برایش به تصویر می‌کشند و فرد خود را در تحقیری ابدی و نابودی منزجرکننده‌ای می‌بیند، معشوق را سپر خود می‌کند. پس از آن او دیگر برای حزب و حکومت ابدی خطری ندارد. عشق به جولیا را، مهر به برادر بزرگ پر می‌کند. اما پس از آزادی هنوز نشانه‌هایی تاریک از انسان بودن در درون وینستون هست. او وقتی جولیا و چهره ویرانش را می‌بیند، دنبالش می‌رود و از او می‌خواهد باز همدیگر را ببینند و لو اینکه سردی در این کلمات موج می‌زد. گاهی در لایه‌های زیرین ذهنش تردیدهایی روشن می‌شد. 

*

1984 شکل مبالغه‌آمیز یک حکومت توتالیتر است. هشداری طنزآلود به این حکومت‌ها که همیشه خطر سرنگونی تهدیدتان می‌کند. داستان را یک قیاس استثنائی تشکیل می‌دهد. ثبات حکومت منوط به نفی انسانیت مردم است. اگرچه برادر بزرگ در 1984 موفق به نفی انسانیت بسیاری می‌شود، اما این معنا که تا وقتی انسان وجود دارد، آگاهی هست و عشق هست، ظلم و ستم باید به خود بلرزد و بترسد. مقدمه دوم این قیاس خفی این است که نمی‌توان انسانیت را از انسان نفی کرد. 



دُم:
این نوشته را به عنوان بخش اول، دعوت ستایش نوشتم. اگر حوصله‎ای باز خواهم نوشت.

بخوانید: شاهکاری که جرج اورول را کشت

شبیه هبوط اشک

درختان حریص جنگل‌های پرپشت

قد می‎کشند 

برگ‎های پهن یا سوزنی را می‌گسترانند 

تا آفتاب را بیشتر در آغوش کشند


نصیب زمین مرطوب

سایه ابدی حرص ناتمام جنگل است

خورشید 

افسانه‎ای است باورنکردنی 


اندوهی انبوه 

شبیه درختان حریص جنگل‎های پرپشت

بی زوال حکمرانی می‎کند

بی شورش هیچ شادی‎ای


ارمغان آسمان 

تنها

چکه قطره‎های باران است

قطره‎های خسته 

از لمس برگ‎ها


شبیه هبوط اشک

از گونه‎های سرخ

تبم گرفت و دلم خوش


از خاطرات روشن سه چهار سالگی‎ام وقتی است که عباس سرما خورده بود. بابا برایش لیموشیرین پوست می‎گرفت و می‎گفت زود بخور تا تلخ نشده است. من مریض نبودم و لیموشیرین دوست نداشتم. اما الکی سرفه می‎کردم تا بابا به من هم لیموشیرین بدهد.  همه به من خندیدند. خودم هم خندیدم. من هیچ‎گاه لیموشیرین دوست نداشتم و نمی‎دانم چرا اسمش لیموشیرین است. اما محبت بابا به پسر سرماخورده‎اش را دوست داشتم. حسودی‎ام می‎شد که عباس چیزی دارد که محبت بابا را جذب می‎کند. عباس سرماخورده بود و من این سلاح را نداشتم. 


توی مدرسه همین داستان بود. گاهی دوست داشتیم که مریض می‎شدیم و مدرسه نمی‎رفتیم. آن روز که مسعود با سنگ پایم را زخم کرده بود و عسگری معلم عربی، با ماشین نیسانش به درمانگاه می‎بردم، یکی که نفهمیدم که بود، به طعنه گفت عوضش یک هفته مدرسه نمی‎آیی. من از این طعنه، درست وقتی که از پای چپم خون جاری بود، دلخور نشدم. تأیید حسّی سرّی در درونم بود. یک هفته تمام مدرسه نرفتم. 


گاهی دوست دارم، مریض شوم. مثل وقتی که بابا برای عباس لیموشیرین پوست می‎گرفت. این کلمات همین را می‎گفتند. بیماری اتفاق خوشی است، مثل فریاد مردی خشمگین یا جیغ زنی ترسان وسط خیابان است که همه رهگذران را برمی‎گرداند. چشم‎های تو را برمی‎گردانند. 


این کلمات بیشتر پرگویی است. مثل تعریف عصای موسی است. دوست دارم بیشتر شوند تا بیشتر گپ بزنیم. حرفم چیز دیگری بود. گاهی ادعاها، اتهامات و حتی تعریف‎های دیگران مثل بیماری است. مثل همان فریاد مرد خشمگین یا جیغ زن ترسان است. چشم‏های تو را برمی‎گردانند. مثل پاره شدن رشته محبت است که چون گره زنند نزدیک‎تر شود. نترس این را شوخی کردم. می‎شود بدون هیچ اتفاقی گره زد. مثل گریه کردن است؛ گریه‎ای که ناخواسته پس از آن آغوش است. مثل خستگیِ یک مرد است، و چای یارپهلوی پس از خستگی. 

لبخند شهریار

شهریار پسر عموی روح الله بود. سیاه بود؛ شاید هم سبزه؛ چیزی بین سیاه وسبزه. جمعه‌ها یکی در میان، می‌آمد اتاقمان. مدرسه‌شان خاک‌فرج بود. من هیچ‌وقت نرفتم اتاق‌شان. روح الله گناوه‌ای بود. سال دوم هم اتاقی من شد. هم‌زبان بودیم. همه گناوه‌ای‌هایی که می‌شناختم و می‌شناسم، همیشه خندان بودند. لبخندهاشان همیشه واقعی بود. نمی‌دانم به خاطر دریاست یا چیز دیگر. شهریار اما خنده‌اش متفاوت بود. واقعاً چیز دیگر بود. شهریار سیاه بود یا چیزی بین سیاه و سبزه. قد بلندی داشت و چارشانه بود. درشت بود اما نه آن‌چنان که درشتی‌اش به چشم بیاید. ابروهاش به گمانم پیوسته و پرپشت بود. ریش‌های سیاهی داشت که به صورتش می‌آمد. لب‌های درشتی داشت، مثل لب‌های سیاه پوستان، درشت و کبود. اولین تصویری که ازش به ذهن دارم و هیچ‌گاه عوض نشد، دندان‌های سفید و درخشانی بود که از میان لب‌های کبودش خودشان را نشان می‌دادند. هیچ‌گاه ازش نپرسیدم چرا دندان‌هایش این همه سفید است. خنده‌ی مکررش همیشه دندان‌هایش را توی لب‌های کبود و صورت سبزه‌اش نمایش می‌داد. از هر چه می‌گفت انگار خنده‌دار باشد، می‌خندید. گاهی شک می‌کردم که شاید حالت چهره‌اش باشد، اما واقعاً خنده بود. همه چیز برایش شاد بود. این را می‌شد از چشم‌هایش و حتی از دندان‌هایش فهمید.

یک روز شهریار مرده بود. سال‌ها بعد از اینکه از مدرسه و خوابگاه رفته بودم. شهریار وقتی مرده بود، زن و بچه داشت. بعد از آن سال، خیلی کم دیدمش. شاید سالی یک بار دو بار توی حرم یا توی فیضیه. این سال‌های آخر دیگر ندیدمش. نمی‌دانم از قم رفته بود یا نه. بعدها جرأت کردم و از احمد پرسیدم. سرطان خون گرفته بود. شش ماه قبل از اینکه بمیرد، باخبر شده بود. یعنی می‌دانست که باید بچه‌اش را و زنش را تنها بگذارد. می‌دانست که می‌میرد. وقتی احمد داستانش را می‎گفت یاد خنده‌هایش بودم. گفت این چند ماه آخر هیچ‌گاه نخندید. اصلاً نخندید. احمد می‌دانست که من هم از سرنوشت خنده‌های شهریار خواهم پرسید.

مردی شبیه زلف هایت

تو ناباوری

مثل ناباوری سرو به پریشانی بید 

شبیه ریشخند خیس دریا به افسانه  خشک کویر

مثل خیال خالص شیرین و تلخی روزگار فرهاد 


حتی اشک 

این استدلال بی‌تردید وحشتناک انسانی

حتی گیسوی جوان شبیه ابر و باد و برف

حتی غریبی لبخند و لب‎هام

برهانی عقیم است

حتی مرگ

عشق هیچ برهانی ندارد مگر عشق.


تو ناباوری

شبیه شگفتی شمع به گردش پروانه 


مثل زلف‎هات شده‎ام

زلف‎هات را باور داری؟

رها و پریشان
سیاه سیاه 
محکوم به تعلیق در آسمان 

کمی بایست
می‎خواهم بر شانه‎هات
آرام گیرم

درخت به

حیاط‌ خانه‌مان بزرگ بود. دو درخت داشت. سمت چپ سیب و سمت راست به. به را دوست ندارم؛ انگار طعمش گم شده است. اما برایم مقدس است. خیالم این بود و هست که فقط توی حیاط خانه ما درخت به است. مادر ازشان مربا درست می‌کرد. مربای به آشناترین مربای دوران کودکی‌مان بود.

وسط پیشانی‌ام، شکسته است. مادر می‌گوید این نشان خانوادگی شماست. بابا هم وسط پیشانی‌اش شکسته است. عموی ناتنی مادرم، وقتی جوان بودند؛ با سنگ سر بابا را شکسته بود. مادر می‌گوید وقتی سر بابا شکست، عمه هما گفته بود این نشان روی همه بچه‌ها می‌ماند. راست گفت؛ همه برادرانم وسط پیشانی‌شان شکسته است.

روی درخت سیب، بزرگ‌ترین سیب را نشان کردم. هنوز سیبی بزرگ‌تر از آن ندیده‌ام. حتی از همه میوه‌های به بزرگ‌تر بود. چهار پنج سال بیشتر نداشتم. از درخت بالا رفتم و  شاخه‌ای را گرفتم و روی شاخه‌ای نازک به سمت سیب بزرگ می‌رفتم. تردید‌هایم را که از ترس افتادن بود، یاد دارم. سیب مال من بود. فاتحانه از درخت پایین آمدم. سیب را خواستم نشان مادر بدهم. مرضیه توی اتاق بود. گفت سیبت را ببینم. من ترسیدم که بخواهد از من بگیردش. برگشتم گفتم نمی‌دهم. می‌دویدم. سرم را برگرداندم، در نیمه باز بود. پیشانی‌ام محکم خورد به در. خون روی سیب نشست.

وقتی به یا مربای به می‌بینم، خاطرات فراوانِ تا پنج سالگی توی هوا مانند مه می‌چرخند. سال‌هاست از آن خانه دور هستیم. آخرهای پنج سال خانه‎مان بار کرد. رفتیم دوگنبدان. وقتی دوباره برگشتیم یاسوج، دیگر آن خانه نبود. خانه‌ای بود با حیاطی کوچک‌تر، با اتاق‌های بیشتر، یک درخت گردو و توت و سه چهار درخت انجیر و یک درخت افرا که شاخه‌هایش بیشتر در خانه همسایه بود. روزی که اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم، یادم است و یادم است از مادر پرسیدم چند سال دارم و گفت پنج سال.

 

این تصویر را دیدم، این را نوشتم. 

کامنت برای کیست؟

فؤاد صادقی توی فیس بوک نوشته است:

 «ار کلیه دوستان محترم خواهشمندم که از گذاشتن کامنتهای فراتر از خط قرمز بویژه درباره رهبری، در زیر پستهای اینجانب خودداری کنند، قبل از این تصورمی کردم که فقط در قبال نوشته های خودم در فیس بوک مسئولم اما با احضارهای جدید دریافتم که باید پاسخگوی کامنتهای دیگر دوستان، زیر پستهای خودم هم باشم، واین موضوع زمانی سخت ترمی شود که بهردلیلی نتوانم کامنتها را برای چند روز چک کنی و موارد منفی را حذف کنم» [ نشان ]

فوراَ این سؤال به ذهن می‌آید که نویسنده‌ی یک متن در فضای نت، علاوه بر مسئولیت نوشته خود، آیا نسبت به کامنت‌ها و نظرات دیگر کاربران مسئول است یا نه؟ من گمان نمی‌کنم پاسخ ساده باشد و بتوان به راحتی گفت که کامنت را دیگری نوشته است و نویسنده‌ی متن سراسر مبراست. 

پیش از آن‌که جلوتر بروم، من نمی‌خواهم حکم کنم. این نوشته فکر است و پرسش. حتی بهتر است بگویم نمی‌توانم حکم و داوری داشته باشم؛ چون آگاهی حقوقی‌ام چنان نیست که مطمئن باشم همه پیش‌فرض‌های حکم را مرور کرده‌ام. من وقتی این را خواندم با این پرسش روبرو شدم و این کلمات تفکر حول این پرسش است بدون اینکه به نتیجه‌ای رسیده باشم. 

اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد تفاوت بین کامنت و سخن است. سخن به معنای کلامی که از دهان خارج شده است و کامنت نوشته‌ای است که زیر یک خبر یا  پست وبلاگی یا پستی در یکی از جوامع مجازی نوشته می‌شود. این تفاوت را معنا یا ساختار زبانی ایجاد نمی‌کند، بل‌که ماندگاری و یافتن مخاطبین جدید است که میان این دو مرزبندی می‌کند. صدایی که از دهان خارج می‌شود، شنیده می‌شود و محو می‌شود. اما کامنت می‌ماند و چشم‌های جدیدی آن را می‌شنوند. یعنی کامنت دو مرحله دارد، مرحله نوشتن که به مثابه گفتن است و مرحله ماندگاری. کامنتی را که من ده سال پیش نوشته‌ام، هنوز خوانده می‌شود. 

این نکته هم در یافتن پاسخ می‌تواند کمک کند؛ در نشرِ مکتوب یک عقیده یا فکر یا سخن، به غیر از مؤلف آیا ناشر و موزّع و فروشنده و ... هم مسئولند یا نه؟ مثال روشن آن، کسانی که در مبارزات انقلاب ایران، اعلامیه‌های امام را چاپ و پخش می‌کردند؟ آن‌ها نویسنده و مؤلف محتویات اعلامیه نبودند، اما مجرم شناخته می‌شدند. آیا می‌توان برای کامنت و ماندگاری آن، چنین جایگاهی فرض کرد؟ جواب روشن نیست. پخش اعلامیه یک مونولوگ است، اما کامنت زیر پست یا فید، در فضای دیالوگ است و به گمانم این تفاوتی تأثیرگذار است. 

درکِ زمینه‌ای که کامنت در آن نوشته می‌شود و می‌ماند، نیز به روشن شدن کمک می‌کند. یک وبلاگ را در بلاگفا فرض کنیم یا یک صفحه شخصی در فیس‌بوک را. بلاگفا یا فیس بوک به کاربران اجازه می‌دهد که از فضا و دامنه‌اش برای نوشتن استفاده کنند. یعنی نوشتن در این فضا، نوشتن در دفتر دیگری است با اجازه صاحب دفتر، یعنی نوعی ملکیت متزلزل. قرارداد اولیه که کاربر آن را تأیید می‌کند، سهم مهمی در اتفاقات بعدی دارد. صاحب فضا می‌تواند در مقابل اهداء فضا برای نوشتن حتی حق تألیف را از آن خود کند یا آن را هر گاه خواست حذف کند. این‌ها بسته به مفاد قرارداد دارد. کاربر فیس‌بوک در دفتر خود نمی‌نویسد، در دفتر فیس‌بوک می‌نویسد؛ یعنی یک فضای اهدایی. این هدیه کامل نیست. صاحب فیس‌بوک می‌تواند روزی فیس‌بوک را کاملاً منهدم کند. اما اینک عرصه‌ای را به کاربر داده است که در آن بنویسد یا عکس نمایش دهد و ... 

داستان از این‌جا شروع می‌شود. کاربر عرصه‌ای دارد برای بیان و نمایش گفته‌هایش. دیگران در این فضا می‌توانند با او گفتگو کنند؛ در عرصه‌ای که به صورت متزلزل در اختیار اوست. در کامنت‌هایی که در عرصه و قلمرو وی نوشته می‌شود، چقدر او مسئولیت دارد؟ 

باز هم نمی‌توان همه کامنت‌ها را به یک چوب راند. میزان تسلط نویسنده بر کامنت هم تأثیر دارد. مثلا در فضایی مانند بالاترین –پیش از این، این‌گونه بود، الان نمی‌دانم- فرستنده پست، هیچ دخالتی در کامنت نداشت. نه در بستن اولیه و نه در حذف و ویرایش کامنت‌ها، دسترسی نداشت. اما در گوگل‌پلاس کاربر می‌تواند کامنت‌ها را ببندد یا حذف کند یا در وبلاگ و سایت‌های خبری می‌توان کامنت‌ها را پس از تأیید مدیر نمایش داد. البته این توانایی بر انسداد کامنت یا حذف به معنای مسئولیت حقوقی نیست؛ بلکه اول سخن است. آیا کسی که دسترسی به انسداد یا حذف یا تأیید دارد، مسئولیت حقوقی در برابر کامنت مجرمانه دارد یا نه؟ 


حتی می‎توان سؤال‏های دیگری داشت، آیا شرکت ارائه‎دهنده هاست یا مالکین سرویس وبلاگی هم مسئولیتی دارند؟ 

داستان ویران

بند اول را هشت بار می‌نویسم. یادم نیست کدام عجوزه‌ای گفته بود «نویسنده‌ای خوب است که انتخاب هفتم هشتم را بنویسد. این یکی بد نشده است. حتی یک اوهوم استاد، زیاد است؛ چه برسد به احسنت. هفته قبل حسن بیچاره شد. طفلکی ویران شد. استاد می‌گفت می‌خواهد بناهای ذهنی اش را ویران کند و از نو بسازد. حسن حسابی دمغ شده بود. انگار خودش ویران بود. مقاومت هم فایده‌ای نداشت. استاد تلاش کرد حالیش کند که می‌خواهد دستش را بگیرد نه ویرانش کند. استاد می‌گفت مشکلی که تو داری مشکل نود درصد افراد است. بعید است من توی آن ده درصد باشم. ولی داستان را زیر و رو می‌کنم تا استاد اوهوم را بگوید. شاید هم احسنت. گاهی خنده‌ام می‌گیرد که توی این حس انتقام دنبال احسنت و اوهوم استاد هستم. 

راوی اگر «من» باشد، راحت‌تر است و کانون روایت هم می‌شود چشم‌هایش. 

«بابا دختر بهرام‌خان را می‌خواست. عاشق بودند. بهرام‌خان داماد نمی‌خواست، نوکر می‌خواست. بابا مثل بهرام‌خان غرور داشت. بهرام‌خان شب عروسی می‌گوید آخرین شرطم این است که بابا دستش را ببوسد و بابا نمی‌بوسد و عروسی بهم می‌خورد و بهرام‌خان تا مدت‌ها از خانه بیرون نمی‌آید و همیشه پی انتقام بود. سال‌ها بعد پسر بهرام کشته می‌شود و کشتن پسرش را می‌اندازد گردن من. من محکوم می‌شوم به اعدام. بهرام خان نمی‌خواست من را بکشد. می‌خواست بابا را تحقیر کند. پای دار شرط می‌کند اگر پایم را ببوسی، می‌بخشمت. من نمی‌خواستم سر بابا را پایین ببینم. قبول می‌کنم نه برای زندگی، برای انتقام. بعد از آزادی بهرام خان را خواهم کشت و دوباره می‌روم پای چوبه دار. به این امید پای بهرام خان را می بوسم.»

همه اتفاقات بر چرایی مبتنی‌اند. اما همیشه با این مشکل داشتم که بهرام چطور صحنه‌سازی کرد و قاضی را فریب داد؟ نقشه‌اش چه بود و رابطه ی من و پسر بهرام‌خان چیست؟ اگر آگاتا کریستی بودم می‌توانستم صحنه سازی کنم، ولی نیستم. پیش خودم می‌گویم صحنه‌سازی مهم نیست. حس انتقام مهم است. توی داستان هنوز چیز دیگری مبهم است. فاصله زمانی اتفاقات. عشق بابا و دختر بهرام‌خان. کشتن پسر بهرام‌خان. عروسی. چوبه دار و .. داستان اگر در یک زمان باشد، خیلی راحت است. لازم نیست زمان‌ها را به هم وصل کرد و حلقه‌های مفقوده را جستجو کرد. 

اگر این مشکلات را حل کنم از شر خنده‌های مهدی در امانم. استاد مثل ارّه برقی نمی‌افتد به جان داستانم و نیازی نیست بنای ذهنم را تخریب کند. هفته قبل دلم برای حسن سوخت. نمی‌خواهم این بار دل حسن برای من بسوزد. اما بالاخره دلش برایم خواهد سوخت. تازه معلوم نیست چند اشکال را ندیده‌ام و نفهمیده‌ام. اصلا هنوز نفهمیده‌ام تمهید باید بر خودش دلالت کند یعنی چه. تا چه رسد به داستان نوشتن و احسنت شنیدن. نه حوصله گیرهای استاد را دارم و نه خنده بچه‌ها را و نه ویران شدن داستان و ذهنم را. خودم داستان را ویران خواهم کرد. من نمی‌خواهم داستان بنویسم. شاید اسمش را گفت اعتراف، شاید یک حقیقتی که کسی نمی‌داند. کاغذها را مچاله می‌کنم مثل توپ بسکتبال می‌اندازم توی سطل آشغال. 

هنوز ذهنم درگیر این است که بهرام خان را چگونه بکشم. هنوز به این نتیجه نرسیده‌ام که بعدش زنده بمانم یا نمانم. این داستان را عوض می‌کند. کاغذ مچاله شده را برمی‌دارم. می‌گذارم توی کشو. روی پارچه‌ای که قمه را پوشانده است. نیازی نیست داستان را بنویسم یا بخوانم. 


دُم:

طرح داستان میانی از داستان دیگری از خودم بود. از اینجا می توانید بخوانیدش. 

این داستان را چند سال نوشته بودم. با تغییر اندکی منتشرش کردم. فقط خواستم منتشر شود. با مداد نوشته بودمش و رنگش داشت محو می شد. 

نمی خواست

صداش را نازک کرد. انگار صدا می‌رقصید. عشوه بود. گفت: کیه؟

صدای گناهکارِ لرزانی گفت: مشتری، پول. نیلوفر منو فرستاده. 

در باز شد. مرد باید از آسانسور هفده طبقه بالا می‌رفت. در پلاک 175نیم‎باز بود. هلش داد. زن برگشت. ایستاد. مات ماند. مرد خواست سلام کند، زبانش انگار بند آمد. چشم‎هاشان را دزدیدند. 

- اِشــتــ

زن محکم گفت: بیا تو. 

مرد مردد آمد. کفش‌های گلی‌اش را درنیاورد. چشم‎هاش را می‌بست و باز می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. عرق نکرده را پاک می‌کرد. شست‎هاش روی دو گیج گاهش می‌چرخید. 

ساره گفت: بشین. صداش می‌لرزید. عشوه نداشت. 

یونس نشست روی کاناپه زرشکی‌ای که خودش خریده بود. دست‌های ساره چشم‎هاش را پنهان کرد. آرنج‌ها را گذاشت روی نیم دیوار آشپزخانه. حتی صدای ترمز دوردست ماشین توی سکوتشان گم شد. یونس تکانی خورد. مِن مِنی کرد. 

- به شین. لیوان خالی روی میز لرزید. 

چشمش افتاد توی چشم مرد. 

- هنوز دوسِت دارم. صداش زنانه تر شده بود.

برگشت. لب‎هاش را گاز گرفت. آب دهانش را خورد. سفت ایستاد تا شانه‌اش تکان نخورد. مرد چیزی نگفت. مثلِ آخرین باری که زن همین را گفته بود و بغض کرده بود و رو برگردانده بود و مرد چیزی نگفته بود. 

شانه ساره تاب نیاوردند. هق‎هق کرد. برگشت. مثل گاومیشی که بچه‌اش را از کفتارها می‌پاید، نگاه مرد کرد؛ مردی که یونس بود. لرزید. زانوهاش سست بود. دست‎هاش را انداخت روی پاهای مرد. یونس تسلیم بود. حتی چشم‌های بازش تسلیم بود. 

ساره بغض آلود گفت: بمان. مثلِ همه شب‌هایی که مرد خسته می‌آمد خانه و بی حال می‌افتاد توی تخت خواب و زن می‌نشست پای تخت و التماسش می‌کرد و از بوی زن‌های دیگر حالش بهم می‌خورد. 

یونس خفه بود. می‌گریست. دست کرد توی جیب کتش. ساره دستش را گرفت. سرش را زیر انداخت. ساره پا شد. پرده‌ها را کشید. رفت توی اتاق. سارافون سبزی را پوشید که همان شب آخر پوشیده بود. همان شبی که یونس قمار را باخته بود و ساره تسلیم نشده بود و نخواسته بود فاحشه شود و رفته بود و برنگشته بود.